گروه اجتماعی: روایت صادق امامی، از یک روز همراهی با کولبران در منطقه مرزی مریوان به این شرح است: باران و برف شاید در تهران و خیلی دیگر از شهرها و روستاها برکت باشد، اما برای مردانی که کمی آنسوتر از ۱۲۵ کیلومتری غرب شهرستان سنندج، در روی کوههای پربرف در مرز ایران و اقلیم کردستان در حرکتند، نهتنها نعمت نیست که نانشان را هم آجر میکند. برف که شدیدتر میبارد، علاوهبر نانشان، میتواند جانشان را هم بِبُرد. این قصه هر سال کولبران در مناطق مرزی شهرستان مریوان است؛ قصهای که همیشه همه ما از کنار آن گذر کردهایم تا 25 آذرماه که پیکر یخزده «آزاد خسروی» در گردنه «تَته» پیدا شد. تراژیکترین اتفاق اما نه برای آزاد که برای برادر کوچکش «فرهاد» افتاد. او با 14 سال عمر، در صبح تیره کوههای پربرف منطقه، ایثار کرد و جان داد؛ ایثار او بیش از اینکه درآوردن لباس گرم و پوشاندن برادرش با آن باشد، برای تمام دو هزار کولبری است که روزانه یک مسیر صعبالعبور را طی میکنند تا بتوانند نانی در سفره خود بگذارند. آزاد و فرهاد چشم خیلیها را به پدیده کولبری باز کردند؛ یکی از آن افراد، من صادق امامی بودم؛ خبرنگار اعزامی روزنامه «فرهیختگان» به مریوان و گردنه تَته. من به جستوجوی ماجرای آزاد و فرهاد، به مریوان رفتم تا علاوهبر روایت این دو برادر، از کولبری و کولبران بگویم و بنویسم.پیشنهاد سفر به مریوان هم مثل سفر به ماهشهر برای گزارش تحولات پس از گرانی بنزین، در کمتر از چند ساعت به من داده شد. تا نهایی شدن سفر چند ساعتی طول کشید و دیگر امکان سفر هوایی به سنندج تا دوشنبه دوم دیماه وجود نداشت. صبح یکشنبه از ترمینال غرب راهی سنندج شدم. حوالی عصر به سنندج رسیدم و با تاکسی راهی مریوان شدم. مسافری که در صندلی جلو کنار راننده نشسته بود، با او صحبت میکرد و گهگاهی هم مرد میانسالی که سمت چپ من نشسته بود، وارد گفتوگو با آنها میشد.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از فرهیختگان، کمتر پیش میآید که در سفر کاری، تا پیش از رسیدن به مقصد درباره ماموریتم صحبت کنم، اما این بار داستان به گونه دیگری رقم خورد. در میانه راه تلفن همراهم زنگ خورد. از روزنامه «صبح نو» تماس گرفته بودند تا به بررسی تفاوت روایتها از ماهشهر بپردازند. من هم به دلیل سفرم به ماهشهر، یکی از کسانی بودم که باید به سوالات پاسخ میدادم. گفتوگو که تمام شد، همان آقایی که در صندلی جلو نشسته بود، تکانی به خودش داد و کمی رو به عقب برگشت. رو به من کرد و با لهجه غلیظ کُردی، به فارسی پرسید: «آقا تو چه کاره هستی؟» از چشمهایش خیلی خوب خواندم که فکر میکند من یکی از افسران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستم. درست هم حدس زدم. در میانه صحبتهایمان، چندینبار گفت که اگر پاسدار نیستی و برای گزارش آمدی، واقعا بنویس که وضعیت چطور است. نقطه آغاز سفر من به مریوان از همینجا آغاز شد. شروع صحبتمان هم از نمایندههای استان سنندج در مجلس است. از من میپرسد: «قبول داری نمایندگان وقتهای خودشان را به نمایندههای دیگر میفروشند؟» به جای آری یا خیر میگویم: «آنقدر راههای بهتری برای کسب درآمد در مجلس هست که نیاز به وقتفروشی نباشد.»
به نظر میرسد اصلا مسالهاش پول درآوردن نیست. ادامه میدهد: «خدا شاهده، خدا شاهده، 6 نماینده در استان داریم ولی یکیشان نمیآید درد مردم را بگوید.» اولین اطلاعات درباره کولبری را او میدهد و میگوید: «تنها مسیری که شما میتوانید بروید کول بیاوری و گیر بهت ندهند، همان کوه تته است.» از سیل توریستها در بهار و تابستان به منطقه میگوید و ابراز تاسف میکند که در میان کوهها اینترنت نیست تا اینستاگرامش را نشان بدهد و بگوید دارد برای من از چه منطقه زیبایی سخن میگوید. چارهای هم نیست، در میان کوهها نهتنها اینترنت که تلفن هم آنتن نمیدهد. به همین خاطر باز از مشکلات میگوید: «ولی یک خواهشی میکنم اگر آمدی اینجا، اگر نظامی هستی و آمدی سرکار بروی، که هیچ، ولی اگر روزنامهنگاری وجدانا فیلم بگیر بده شبکه خبر یا 20:30 یا شبکه 1.»
میگویم چرا قضیه سیاسی شد؟ با همان لهجه کُردی میگوید: «من اهل سیاست نیستم. من توی این فکر نیستم که دولت فرو بپاشد. فرو بپاشد که ترامپ بیاید؟ آقای جان کری بیاید؟ آقای رئیسجمهور اسرائیل [رژیم صهیونیستی] بیاید؟ آنها زندگی ما را بسازند؟ ما حرفمان این است که چرا بنزین گران شد؟ چرا نظارت نیست؟»
میگویم میخواهم بروم و با کولبرها از مرز اقلیم کردستان برگردم ایران. راننده با زبان کردی که برایم قابل فهم است، میگوید این مرد نمیتواند آن جاده را برود. مسافر جلویی میگوید چرا میتواند؟ راننده که قبلا کولبری میکرده با همان زبان کُردی میگوید نمیتواند. مسافر جلویی گوشش بدهکار نیست. او نمیگوید نمیتوانی، ولی از سختی مسیر میگوید: «این مسیر تخت که نیست. خدا شاهده یک جاهایی راه باریک میشود و کولبرها پشت سر هم مثل لشکر مورچه حرکت میکنند.» میپرسم اگر یکی زمین بخورد، چه میشود؟ حالا راننده هم وارد بحث میشود: «دیگر جمع نمیشود آقا... . برای همین میگویم نمیتوانی بری.»
از نبود کارخانهها در شهر گلایه میکند. میگویم چقدر این وضعیت به ناامنی مربوط است؟ جواب میدهد: «مریوان بیش از 100 سرمایهدار دارد، ولی آنها هم در شهر سرمایهگذاری نمیکنند. قرار بود یک کارخانه همبرگر ساخته شود ولی نیمهکاره رها شد.» بعد از نیم ساعت صحبت، مسافری که سمت چپ من نشسته و تقریبا 40درصد عقب تاکسی را هم اشغال کرده، با لهجه غلیطتر کُردی میپرسد که «مساله چیست؟» فکر کردم از کردهای ایرانی است که فارسی بلد نیست، اما در میانه همان گفتوگوهای کردی فهمیدم دو سال پیش از کرکوک عراق به ایران آمده است.مسافری که در جلو نشسته با اینکه میگفت سیاست نمیداند و کاری ندارد، در میانه صحبتها گریزی هم به سیاست میزند. با اینکه اهل سنت است، میپرسد: «راست و حسینی آقای روحانی راست گفته صبح جمعه از گرانی بنزین خبردار شده؟» نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد و میگویم: «نمیدانم.» او ادامه میدهد در شبکههای خارجی داشتند، او را بابت این حرف مسخره میکردند.
در شهر مریوان، یکی از دوستان مرا به یک مسافرخانه رساند. هماهنگیها انجام شد تا صبح دوشنبه با کسی که اشراف کاملی به منطقه دارد، به محل فوت آزاد و فرهاد خسروی برویم. ساعت 9 صبح کاک عابد را پیدا کردم. لباس کردی به تن داشت و با یک پراید خسته آن هم مدل 84 آمده بود. راهی مسیر شدیم. در راه صحبتها آغاز شد و من ویس رکوردر را روی داشبور گذاشتم. کاک عابد خودش هم قبلا کولبری کرده. میگفت سال 97 یک بار آوردم 600 هزار تومان گرفتم. رقم عجیبی بود. خودش کولبر بود و شناخت کاملی داشت، ولی با این حال میگفت این کار به درد نمیخورد. حدود یک ساعت و نیم هر آنچه را درباره کولبری میدانست، گفت. در میانه حرفها، ماشینهای تویوتا را نشان میداد که بارهایشان را از کولبرها گرفته و به سمت شهر در حرکت بودند. شرح این موضوع قصه دیگری دارد اما اصلیترین هدف ما سفر به کوه تته و محل فوت آزاد و پس از آن فرهاد بود. کاک عابد پرسید: «میخواهی وارد خاک عراق شوی»، گفتم خیلی دوست دارم ولی روزنامه اجازه این کار را به من نداده است
قرار میگذاریم تا جایی که من توان دارم بالا برویم و سختیهای کولبری را به چشم ببینم.در ابتدای مسیر، پاسگاه نیروی انتظامی است. تلاش میکنیم بخشی از مسیر طولانی کوهستانی را از جاده برویم اما سرباز نیروی انتظامی میگوید راه بسته است. ناچارا ماشین را پارک میکنیم و از همان جایی که کولبران برای کول آوردن راهی میشوند، به کوهستان میزنیم. بعد از مسافت کوتاهی وارد همان جادهای میشویم که سرباز میگوید بسته است، ولی اثری از برف و یخ نیست. هر از چند قدمی کاک عابد میگوید: «سرباز دروغ گفته.» هیچ چیز دیگری هم نمیگوید. فقط تکرار میکند سرباز دروغ گفته. در مسیر جاهایی هست که تکههای بزرگ برف سقوط کرده و جاهایی نیز وجود دارد که برفها به یخ تبدیل شدهاند. در همان ابتدای مسیر، یک تیم سه چهارنفره از کولبران را بدون بار میبینم. میخواهم با یکی از آنها فارسی صحبت کنم و فیلم بگیرم ولی مخالفت میکند. به فارسی میگوید: «یک پرونده دعوا دارم و فارسی هم خوب بلد نیستم.» مصاحبه نمیکند ولی با این حال عکس سلفی میگیرد. میگوید: «عکس مرا اینستاگرام بگذار و بنویس کولبر زحمتکش.» آدرس اینستاگرامم را هم میگیرد. بعد از عکس گرفتن از هم جدا میشویم. کاک عابد چند قدم بالاتر برایم میگوید که دلیل صحبت نکردنشان ترس از سمت اقلیم کردستان است: «میگفتند میترسیم فیلمها به دست تلویزیون «روداو» برسد و آنجا به نمایش دربیاید. دلیل ترسشان این است که اگر چیزی بگویند احتمال دارد آن طرف دیگر به آنها بار ندهند و اذیتشان کند. راهنما میگوید چند بار از کولبران فیلم گرفته شده و به حزب دموکرات و کومله داده شده است.»
کمی بالاتر میرویم. بالاخره اولین نفر برای صحبت کردن جلوی دوربین موبایل پیدا میشود. او در شب حادثه، در حال بازگشت از مرز بوده است. اول محل فوت را میپرسم. حداقل این مسیر را آمدم که آنجا را ببینم. بالای کوه و جلوتر از گردنه تته، 100 متر آن طرفتر عکسی را که روی دیوار کشیده شده است آدرس میدهد. میگویم درباره آن شب بگو. میگوید: «آن شب سرد بود. ساعت 8 شب من از مرز برگشتم. حدود 20 یا 30 نفر داشتند به سمت مرز میرفتند. بهشان گفتم برگردید که بوران است. 10 نفر برگشتند و بقیه رفتند. من نمیدانستم که آنها هم جزء این افراد بودند یا نه، ولی بعدا فهمیدم که آنها [آزاد و فرهاد] ادامه دادند.» میگویم همه میگویند تجربه نداشتند. میگوید: «نه تجربه نداشتند. پسر 14 ساله تجربهاش کجا بود؟ او باید بازی کند در این سن و سال. اما اگر پنج دقیقه دیگر مسیر را ادامه میداد، به صاحب بارها میرسید ولی هر چه که داد زده به دلیل باد و بوران صدایش شنیده نشده است.»
کمی بالاتر میرویم. یک کولبر دیگر را پیدا میکنیم. بعد از توجیه شدن قرار است برایمان به زبان فارسی از وضعیت کولبرها بگوید. صورتش را با کلاه تقریبا کامل پوشانده است و فقط بینی و چشمهایش معلوم است. سوال میپرسم ولی چهار کلمه فارسی صحبت میکند و باز کُردی حرف میزند. اول هم میگوید: «تا سوال نپرسید نمیدانم چه بگویم.» اولین سوالم این است که از این جاده روزانه چند نفر رد میشوند؟ میگوید: «تقریبا روزهایی که هوا خوب است دوهزار نفر رد میشوند.» از بقیه صحبتهایش که کردی است، فقط اسم شهرهای مریوان و سقز را متوجه میشوم و میفهمم منظورش این است که از این مناطق و روستاهای اطراف برای کولبری میآیند. 40 ثانیهای کردی حرف میزند. میپرسم: خیلی سخت است فارسی بگویی؟ میگوید: «والله فارسی حالیام میشود ولی خوب نمیتوانم صحبت کنم. هر چه حرف میگوییی، حالیام میشود، ولی خوب نمیتوانم صحبت کنم.»
در مسیر جاهایی است که جو و یونجه روی زمین ریخته شده. این محلها جایی است که قاطرها خسته شدهاند و توان ادامه مسیر را ندارند، به همین خاطر تقویتشان میکنند. بعضیها برای گرفتارنشدن با این شرایط نسبتا بحرانی، به قاطر قرص نیروزا مثل ترامادول میدهند و به برخی قاطرها هم مشروبات الکلی میدهند که سرحال شوند.کمی بالاتر به یک دوراهی میرسیم؛ یک مسیر سمت راست و یکی هم سمت چپ است. مسیر سمت راستی مسیری است که کولبران، کوله یا همان بارشان را از مرز میآورند و مسیر سمت چپ هم گردنه تته است که کولبران از طریق آن به شکلی پاسگاه نیروی انتظامی ژالانه را دور میزنند. در محل تقاطع دو مسیر، سه کولبر در حال حرکت با بار هستند. این اولین کولبرهایی هستند که با بار میبینم. اینها کسانی هستند که بار بهشان رسیده است و با دست پر در حال بازگشت هستند. بقیه افرادی که در مسیر در حال بازگشت بودند، بار بهشان نرسیده بود.در سمت راست جاده، یک جوان با لباس کردی و موهای بور حاضر نمیشود جلوی دوربین صحبت کند. از اوضاع میپرسم، میگوید خیلی سخت است. آن روز حادثه مشغول کار نبوده ولی میگوید ما با نزدیک به سههزار نفر دنبال فرهاد بودیم و بعد از چند روز پیدایش کردیم. حین صحبتهایمان سه کولبر که روی بارشان هرکدام یک جاروبرقی بوش آلمانی است، رد میشوند. جلوتر هم دو کولبر یکی جوان و 31 ساله و دیگری میانسال و خسته میبینیم. آنها اطلاع چندانی از محل فوت ندارند. از آنها هم عبور میکنیم و به بالاترین نقطه در مرز ایران و اقلیم کردستان میرسیم. کاک عابد میگوید: «پایین دست اولین روستا متعلق به ایران و روستای دوم که از آن دود بلندشده، متعلق به اقلیم کردستان است.»
کمی پایینتر دست چپ، شهر «حلبچه» را میبینم که کاک عابد آن را «حلبچه شهید» میخواند. دلیلش را میپرسم و او از بمباران شیمیایی صدام میگوید. با وجود اینکه خیلی دوست داشتم مسیر سرپایینی را بروم و رد کولبران را از ابتدای مسیر دنبال کنم، اما ناچار بودم برگردم و بهدنبال محل فوت آزاد و فرهاد بگردم. به گردنه تته رفتیم. چندصد متری رفتیم. در مسیر برفهای انبوه بر اثر گامهای قاطران، چالههایی 30 سانتیمتری درست شده است. از آنها عبور میکنیم و به محلی میرسیم که علاوهبر ردپا، یک لاستیک سوخته هم هست. کاک عابد که جلوتر از من میرود، صدا میزند که محل فوت آزاد اینجاست. جلوتر میروم و از عکسی که روی سنگ کشیده شده، متوجه میشوم آزاد همین حوالی بر اثر سرما فوت کرده است و فرهاد هم از همینجا برای کمک میرود و چند روز بعد جسدش پیدا میشود. چنددقیقهای آنجا میمانیم. بهدلیل سختی مسیر خاکی، برمیگردیم و از جاده به پایین ارتفاع میرویم. تا به پایین میرسیم تقریبا کولبری نمیبینیم. در انتهای مسیر و در نزدیکی پاسگاه چند نفر همصحبتم میشوند. از آنها درباره آزاد میپرسم و اینکه شنیدهام کسانی حاضر به کمک نشدهاند. دو مرد میانسال هستند که آنها هم بار گیرشان نیامده و دست خالی برگشتهاند. میگویند: «خیلی نامردی کردند. اگر کمک میکردند شاید زنده میماند.» یکی دیگر با سختی به فارسی میگوید: «اگر این بچهکرد و همزبانشان بوده، چرا کسی کمک نکرد تا زنده بماند؟» از کولبرانی که با قاطر هم بودند شاکی است و میگوید: «بعضی از اینها که در این مسیر کار میکنند، فقط دنبال پول خودشان هستند.» بالاخره بعد از کلی مسافت به جاده اصلی رسیدیم، چایی خوردیم و راه افتادیم برای دیدن پدر و مادر آزاد و فرهاد.
سفر به روستای نی
در مسیر رفتن به روستای نی، به دهیار روستا زنگ میزنیم ولی تلفنش را جواب نمیدهد. شاید بهخاطر تماسهای زیاد این چندروزه است. او الان در کانون توجهات قرار دارد. مجبور میشویم به یکی از دوستان کاک عابد زنگ بزنیم. کاک عابد میگوید: «با یک آدم آشنا به منزلشان بروی بهتر است.» به همین خاطر قرار است با کاک عثمان به منزل «عثمان خسروی»، پدر آزاد و فرهاد برویم. با عثمان هماهنگیها صورت گرفت و ما به سمت روستا رفتیم. از سنندج به سمت مریوان، پلیسراه را که رد میکنی، چند متر جلوتر میدان بسیج است و سمت چپ مسیر روستای نی. حدود ساعت 16:10 به نی رسیدیم. نماز نخوانده بودم و میدانستم رفتن به خانه خانواده خسروی و صحبتکردن حداقل یکساعتی زمان میبرد و نمازم قضا میشود. نماز را در مسجد روستای نی میخوانم. معماری مساجد اهل سنت هم زیبایی خاص خودش را دارد. از در مسجد که وارد میشوم، دو نفر در حال شستوشوی محوطه هستند. یکی از خادمان مسجد با هیکل درشت و ریش نسبتا بلند که فارسی را هم خیلی خوب صحبت میکرد، گفت برای نماز میتوانی طبقه بالا بروی. نماز را که خواندم، کاک عثمان هم آمده بود. سهنفری به سمت خانه پدری مرحومان آزاد و فرهاد خسروی میرویم. از زندگی آنها تصوری نداشتم جز اینکه در رسانهها آمده بود.
گاز خانه به علت بدهی قطع شده بود. اگر اشتباه نکنم، خانه تقریبا در انتهای روستا بود. در جلوی خانه یک آغل کوچک بود که چند راس گوسفند داشت. پسرعمه آزاد و فرهاد میگفت این گوسفندان را پارسال خریدند و امسال زیادتر شدند. با وجود اینکه این خانه در روستاست اما زیربنای زیادی ندارد و حداقل برای 6 نفر کمی کوچک است. در خانه هیچکس نبود. میپرسم چرا کسی نیست؟ میگویند از چند هفته پیش با کمک اهالی روستا و روستاهای دیگر، تعمیر خانه را آغاز کردیم و الان خانواده چند روزی به خانه اقوام رفتهاند تا خانه درست شود. همانجا از کاک عثمان میپرسم که میگفتند گاز خانه را قطع کردند؟ یکی از جوانان که فارسی میداند، میگوید: «اینطور نیست. خانه گازکشی بوده ولی گاز تا در خانه نیامده بود.»
دوشنبه که ما در روستا بودیم، جوانان در حال رنگ و نقاشی پنجرهها بودند. ماموستا ابوبکر، افسری که متولد روستای نی هم هست تا میشنود ما برای گزارش آمدیم، خودش را برای خوشامدگویی میرساند. چند ثانیه بعد یک نوجوان چهارشانه که بعد از جملاتش میفهمم «بهزاد»، برادر آزاد و فرهاد است با فارسی خیلی سخت گفت: «تشریف بیاورید... پدر من در خانه عموجانم است.» با وجود اینکه گفتند مسیر کمی طولانی است ولی ترجیح دادم با ماموستای روستا پیاده تا منزل «کاکه خسروی» برویم و صحبت کنیم. همان ابتدا به ماموستا ابوبکر میگویم برایم سخت است بگویم ماموستا و میخواهم به شما مثل روحانیون شیعه «حاجآقا» بگویم. میگوید: «یکهفتهای است که دائم مشغولیم که کار تعمیر خانه را زودتر تمام کنیم.» مشخص است که همه روستا دستدردست هم دادند که زودتر خانه آنها را تکمیل کنند. ماموستا میگوید: «قرار است شب هم کار کنند تا تمام شود.» میپرسم شنیدهام که گاز خانه را قطع کرده بودند، میگوید: «نه... نه... قطع نکردند.» با مخلوطی از فارسی و کردی میگوید: «بابا بیخیال! الکی است... گازکشی در خانه انجام شده بود ولی بیرون نه. الان سه روزی است که گاز وصل شده.» در مسیر نشان میدهد که از علمک خانه همسایه لوله کشیده شده. خودش میگوید: «ببین! این لولهها رنگ نشده و مشخص است که تازه کشیده شده. یک خیری این کار را کرد.» میخواهم عکس بگیرم، میگوید: «از محل رنگشدن لولهها بگیری مشخص است که تازه لولهکشی شده.» ادامه میدهد: «بعضیها از این مساله سوءاستفاده هم میکنند. بعضیها رفتند به دروغ به اسم خانواده پول جمع کردند. ما از این کار خیلی بدمان آمد چون اگر قرار است هر کمکی بکنند، باید به خود خانواده باشد.» از حادثه میپرسم، میگوید: «شاید بتوانم بگویم که حدود 50 سال است همچین حادثهای رخ نداده. کسانی بودهاند که فرزندشان فوت کرده ولی دو فرزند با هم نداشتیم.»
از صحبتهای ماموستا میتوان فهمید که سواد بالایی دارد. از فرصت استفاده میکنم و همه سوالاتی را که به ذهنم میرسد میپرسم. میپرسم این بندگان خدا قبل از این اتفاق شغلشان چه بوده است؟ نمیشود که تا قبل از شب حادثه بیکار در خانه نشسته باشند. ماموستا با اشاره به کاشت توتفرنگی در منطقه مریوان میگوید: «آنها کشاورزی میکردند. در اطراف روستا گلخانههای توتفرنگی است. آزاد و فرهاد گلدان پر میکردند. این دو نفر تنها کسانی بودند که از روستاهای اطراف به سراغشان میآمدند که بیایید برای ما کار کنید. آزاد خیلی حرف نمیزد و مینشست کار خودش را میکرد. روزی حدود سههزار گلدان پر میکرد. خیلی محبوب بود.» حرفش را قطع میکنم و میپرسم چرا پس رفتند؟ ادامه میدهد: «این اولینبارشان نبود و قبلا هم رفته بودند. این فصل چون کشاورزی نبود، رفتند وگرنه اگر کار بود دنبال این کارها نمیرفتند.» نگاه به من میکند: «میدانی چه میگویم؟ یعنی الان که رفتند، بیکاری بوده است.» به خانه در حال تعمیر هم اشاره میکند و میگوید: «این خانه را خیرین روستا و اطرافیان کمک کردند تا تعمیر شود. کسانی که الان دارند خانه را رنگ میزنند، از اهالی روستا هستند. امروز کار کردند و شب هم میآیند. قرار است آبگرمکن، کابینت و کمدها را دور بریزیم و برایشان بهترش را بخریم.» میپرسم شنیدید معاون اول رئیسجمهور قول مساعدت داده؟ جواب میدهد: «بله، ولی رفته تو حاشیه و خیلی اهمیت ندادند.» میگویم شنیدید که برخی تلاش میکنند مساله را سیاسی کنند؟ بقیه سوال را نپرسیده، میگوید: «بله! بله! من هم گفتم در اهالی [کسانی] هستند که کار را سیاسی میکنند. مثلا میگویند برای نان درآوردن رفته. وقتی مساله را سیاسی میکنند، دولت هم برای خانواده کاری نمیکند. اینها اصلا سیاسی نبودند... هیچی... فقط سرشان به کار خودشان بود. این چهار برادر اختلاف سنی کمی داشتند، طبیعی است که با یکدیگر درگیری داشته باشند اما یکبار هم با هم درگیری نداشتند. صدایشان را کسی نشنید.»
ماموستا به تربیت صحیح فرزندان کاک عثمان خسروی اشاره میکند و میگوید: «از همه مهمتر برای من این است که با وجود فقری که داشتند، یکبار هم دزدی نکردند. این تحسینآور است. ما کسانی را داریم که شاید وضعشان خوب باشد ولی دزدی هم میکنند.» از فرهاد هم میپرسم. او را خیلی زیرک میداند: «یعنی اگر خودش تنها در کوه بود، نجات پیدا میکرد. کاک فرهاد چندبرابر آزاد و زانیار زیرک بود.» ماموستا وقتی به ماجرای درآوردن کت فرهاد و دادن آن به آزاد اشاره میکند، ناخودآگاه دستش به سمت کتش میرود و چند دکمه را باز میکند و میگوید: «کتش را درآورد و به برادرش داد و برای کمک پیدا کردن راهی شد. اگر خودش تنها بود، برمیگشت. این حکمت خدایی بوده و باید به این اعتقاد داشته باشیم.»
از ماموستا میپرسم سالانه حداقل 30 نفر در این مسیر کشته میشوند. فرهاد و آزاد اولین نفر نبوده و آخرین نفر هم نیستند. الان چه باید کرد، میگوید: «ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم!» مشخص است منظورم را متوجه نشده. دوباره تکرار میکنم دولت باید چه کند؟ راه چاره چیست؟ پاسخ میدهد: «راهحل این است که دولت مرز را باز کند. قبلا مرز باز و فراگیر بود. الان خانواده کاک عثمان 6 نفر هستند. اگر مرز باز بود و این خانواده هفتهای تنها دوبار مجاز به آوردن بار بود، هر باری 200 هزار تومان برایش درآمد داشت. من یقین دارم هفتهای 400 هزار تومان برای این خانواده کافی بود. چون خودش هم با ضایعات و نان خشک جمعکردن میتوانست پول دربیاورد. ما نیاز به مرز فراگیر داریم. الان مرز فقط برای کسانی است که توان کولآوردن دارند. ما در همین روستا چندین زن بیوه داریم. اگر مرز باز بود، کارتشان را میدادند به یکی از اهالی روستا و او هم 40 تومان سهم خودش را برمیداشت و الباقی را به او میداد. اینطور زندگی آنها هم میچرخید.»
به منزل عموی آزاد و فرهاد رسیدیم. قبل از ورود به منزل از ماموستا پرسیدم که آیین و شیوه خاصی برای تسلیت گفتن ندارید؟ گفت همانطور که رسمتان است، تسلیت بگو. وارد خانه شدم، از تصاویری که دیده بودم، کاک عثمان را شناختم. جلوی در آمده بود. تسلیت گفتم و نشستم. در همان ابتدا گفتم که برای چه کاری آمدهام. اما بیش از کاک عثمان، دیگران صحبت کردند. شاید بهتر باشد بگویم گلایه کردند. در سه روزی که در مریوان بودم، تقریبا یک جمعبندی روی مطالبات مردم داشتم. همه یکچیز میخواستند و آن باز شدن مرز بود. اما در منزل عموی آزاد و فرهاد، بودند کسانی که در میان گلایهها حرفهایی میزدند که خیلی با مشکل و دغدغه مردم همخوانی نداشت؛ حرفهایی که برای من عادی اما برای خیلیهای دیگر از اهالی روستا، تازه و غیرعادی بود. شاید خیلی غیرطبیعی نباشد. در این مدت برخی رسانهها تمام تلاش خود را کردند تا از این حادثه تلخ، بهرهبرداری سیاسی کنند. بخشی از این بهرهبرداری در مراسم تشییع فرهاد خسروی خود را نشان داد. کسی چه میداند شاید برخی از درد وجدان در تشییع حاضر شده بودند. همانهایی که آن شب حاضر نشدند به آزاد خسروی کمک کنند و جان خود را از میان بوران و برف برداشتند و رفتند. اما جدا از بحثهای سیاسی، مردم روستا گلایههای بحقی هم داشتند.
«کاکه خسروی» عموی آزاد، کارتش که روی آن نوشته شده «کارت تردد مناطق مرزی« را که «ویژه پیلهوران و کولهبران» است نشانم میدهد. میپرسد: «با این کارت چه کار میتوان کرد وقتی مرز بسته است؟ این کارت به چه دردی میخورد؟» یک کارت الکترونیک هم از کیفش درمیآورد. روی کارت نوشته شده «کارت الکترونیک مرزنشینان». روی کارت شماره کارت بانکی هم هست. گویا قرار بوده در ازای عدم رفتن به مرز، مبلغ اندکی حدود 300 هزار تومان ماهیانه به حساب کولبران روستایی ریخته شود، اما برخی میگویند اصلا ریخته نشده و برخی میگویند حداکثر دوبار ریخته شده است. کاکه خسروی میگوید: «اگر باور نداری که پولی به این کارت نمیریزند، کارت را بردار. هرچه در آن ریختند، برای تو باشد.» بعد از کلی گلایه میگوید: «اگر مشکل نداشته باشیم که نمیرویم قله کوه. اینجا مرز نیست عزیزکم، دره مرگ است. دولت چند کیلومتر پایینتر مرز داشت، چرا آن را بست؟» او با حس انسانی که در تغییر تقدیر ناتوان است، میگوید: «این دو پسر که رفتند و تمام شد، برای آینده باید فکری کرد که دیگر این اتفاقات نیفتد.» او به وضعیت پدر مرحومان هم اشاره میکند و میگوید: «این آقا [کاک عثمان] نانخشک و ضایعات جمع میکند و خودش بهتنهایی هفتهای 200 هزار تومان درآمد دارد.»
آنقدر گلایه درباره بسته بودن مرز هست که فرصت به پدر دو مرحوم نمیرسد. او هم برایش صحبتکردن به فارسی سخت است و کاک عثمان که نقش مترجم را دارد، کمک میکند. میگوید: «در همان روز، سه قاطر در راه بر اثر سرما کشته شدند. کولبری کجا کار انسان است؟» فرصت به ترجمه نمیدهد و چند ثانیهای پشتسر هم حرف میزند که یکباره یک نفر وارد خانه شد. او روزنامهای در دست داشت و با همه احوالپرسی کرد. او به یک اتاق دیگر رفت و از همان زمان تا پایان حضور ما که 20 دقیقهای بود، دیگر کاک عثمان خسروی را ندیدم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد اما در میانه صحبتها یک جوان که لباس کردی به تن داشت، به سمت من که نشسته بودم آمد و پرسید: «آقا شما دولتی هستید؟» کاک عثمان مترجم که کنارم بود، پاسخ داد: «نه! روزنامهنگار است.» او هم در پاسخ گفت: «چون تو میگویی باور میکنم.» نوع گفتوگو نشان میداد که اگر من از طرف دولت آمده بودم، حداقل از سوی آن فرد برخورد مناسبی صورت نمیگرفت. البته سایر افرادی که در خانه بودند، براساس همان ویژگی میهماننوازی کردها، برخورد کردند و در آخر هم اصرار داشتند شام بمانیم ولی هنوز سوالاتی زیادی بود که باید جواب آنها را پیدا میکردم.
روایت پسرعمه فرهاد
پیش از خروج از منزل عموی فرهاد و آزاد، یک جوان که پسرعمه مرحومان آزاد و فرهاد بود، آدرس اینستاگرامم را گرفت. به شهر مریوان نرسیده بودم که دیدم مرا در اینستاگرام دنبال کرده است. در اینستاگرام «ناصح یزدانی» بود. از او میخواهم که روایت درگذشت دو برادر را برایم بگوید و او هم ظهر سهشنبه این کار را انجام میدهد. ناصح میگوید: «پسرداییهای من شب میخواستند به مرز بروند ولی پدر و مادرشان نمیگذاشتند. با اصرار گفته بودند چرا دوستای ما میروند و پدر و مادر آنها میگذارند و شما نمیگذارید؟ بالاخره هرجور بود رفتند. نزدیک نیمهشب، یک ماشین گرفتند. دو پسردایی من زانیار، جهانگیر و محمود (پدر جهانگیر) که همگی اهل روستا بودند به سمت مرز کولبری در منطقه تته اورامان که کنار پاسگاه نیروی انتظامی «ژالانه» است، رفتند تا از آنجا به سمت مرز بروند. وقتی به محل گرفتن کول از صاحبان بار میرسند، جهانگیر و محمود که میبینند اوضاع آبوهوایی بد است، همانجا میمانند و برنمیگردند. ولی سه نفر دیگر چون سن و سال و تجربه نداشتند، شرایط بد آبوهوایی را مدنظر قرار ندادند و راه افتادند.»
او ادامه میدهد: «پس از گذراندن بخشی از مسیر سخت، آزاد کم میآورد و میگوید من نمیتوانم ادامه بدهم. کولها را نصفه راه پرت میکنند تا خودشان به سلامت به مقصد برسند. پنجدقیقهای طی میکنند تا به بالای کوه تته میرسند. در اینجاست که آزاد کم میآورد. فرهاد میگوید زانیار بیا کمک کنیم ولی آزاد قدش بلند بود و دو نفر نتوانستند بلندش کنند و بیاورندش. زانیار از فرهاد خواسته بود که به مسیر ادامه بدهند ولی فرهاد گفته بود تو برو کمک بیاور من اینجا مواظب آزاد هستم. حدود ساعت 6 صبح زانیار قبل از رفتن با گوشی آزاد، برای کمک به موبایل بهزاد زنگ میزند ولی درست متوجه نمیکند که چه اتفاقی افتاده است. میگوید بیایید آزاد نمیتواند راه برود. جواب میشنود که چیزی نیست پاهایش سست شده و درست میشود. زانیار رفت ولی اینقدر شرایط جوی بد بود که برنگشته بود. معلوم هم نیست که واقعا رفت کمک بیاورد یا خیر؟ فرهاد کمی منتظر میماند ولی میبیند کسی برای کمک نمیآید. به همین دلیل خودش به جاده میزند. بهزاد، برادر آزاد و فرهاد با برهان عمویش برای کمک میآیند. تا به ارتفاعات تته میرسند ساعت 8:30 بوده و آزاد دیگر زنده نبوده است. میبینند بدنش به برف و یخ چسبیده است. برهان، جنازه آزاد را روی کولش میگذارد تا به جاده برساند و بهزاد هم دنبال فرهاد میرود ولی هرچه بیشتر میگردد، کمتر اثری پیدا میکند. متاسفانه شاهد ماجرا هربار یک چیزی میگوید. ولی بهنظر میرسد از شدت سرما، هر کسی فقط به فکر جان خودش بوده است.»
ناصح میگوید: «سه روز ما کوهها را گشتیم. فرهاد تا نصفه راه آمده بود ولی برگشته بود. او در نزدیکی آزاد نبود و خودش را به پایین جاده رسانده بود. اگر پنج دقیقه دیگر به مسیرش ادامه میداد به جاده میرسید یا حتی اگر در همان جاده مینشست، زنده میماند و پیدایش میکردیم ولی این اتفاق نیفتاده بود و جنازهاش را در حالی پیدا کردیم که دست و صورتش سیاه شده بود.»
جزئیاتی از جاده کولبری
جستوجوهایم برای درک حادثه تلخی که در مسیر کولبری برای آزاد و فرهاد خسروی اتفاق افتاد، اطلاعات جدید و تازهای را بهدنبال داشت. هم من و هم بسیاری از کسانی که این نوشته را میخوانند بهخوبی نمیدانند که کوله چه مسیری را طی میکند تا از کردستان عراق به گردنه تته، مریوان، سنندج، تهران و ایران برسد. همهچیز از خاک اقلیم کردستان آغاز میشود. آنطور که از منابع آگاه و کولبران شنیدم، تقاضا برای بار از تهران یا هر شهر دیگر توسط یک تاجر بزرگ و کسی که در بازار رسم و نامی دارد، ارائه میشود. این تاجر شاید در آنسوی مرزها با تاجری کرد تعامل داشته باشد اما هیچکدام تمایلی ندارد که بدون واسطه بار را به مقصد برسانند و اساسا این موضوع امکان ندارد. به همینخاطر تاجری که دنبال کالاهایی مثل کفش، تلویزیون سامسونگ، جاروبرقی، موبایل، پوشاک و... است، بهدنبال یک واسطه در مریوان است. این واسطه مهمترین نقش را در روند جابهجایی و تحویل بار دارد. اعتماد به این واسطه، البته به این آسانیها هم نیست. او میتواند در یک بار چند 10 میلیون سود یا ضرر کند.
یکی از کسانی که پیش از این خود کولبری میکرده و از این روند اطلاع دارد، اینگونه میگوید: «فرد واسطه به صاحب بار میگوید که بارت را تضمینی به تهران میرسانم و به ازای هر کیلو 40 هزار تومان میگیرم.» این یعنی فرد واسطه مسئول هر اتفاقی است که برای بار میافتد. او البته باید یک ضمانت محکم اعم از پول یا سند با ارزش به صاحب اصلی بار که یک سرمایهدار است، بدهد تا اگر باری به مقصد نرسید، صاحب بار که پول تاجر آن سوی مرز را داده است، ضرر نکند و ابزاری برای مطالبه مالش داشته باشد. یکی دیگر از کولبران میگوید: «فرد واسطه از این 40 هزار تومان که بابت تحویل تضمینی میگیرد، کیلویی پنجهزار تومان به افرادی در آنسوی مرز میدهد که بارها را از حلبچه با قاطر تا یک ارتفاعی بالا میآورند؛ کیلویی 12 تا 18 هزار تومان به کولبران میدهد و کیلویی سههزار تومان هم به ماشین برای انتقال بار به مریوان. الباقی مبلغ سود خالص فرد واسطه است.»
انتقال کولهها به چه شکل است؟
بار از کردستان عراق با الاغ یا قاطر دو ساعت تا دم کوهها بالا میآید و آنجا پیاده میشود تا کولبرها بروند و بار کنند. مرحله دوم به کولبران مربوط است. کولبران یا خودشان بار را میآورند یا اینکه بار را توسط قاطر جابهجا میکنند. در مواقعی که هوا مساعد است، این قاطرها هستند که هرچه بار است را ازآن خود میکنند. آنها حدود 80 تا 120 کیلوگرم بار میتوانند جابهجا کنند. حضور قاطرها در مرز نرخشکن است. بهعبارت بهتر، کولبرها برای جابهجایی بار، براساس وزن پول میگیرند. آنها در بیشتر مواقع ساعت 12 تا 4 صبح راهی مرز میشوند تا در اول وقت بار گیرشان بیاید. آنها سه ساعت بعد به مرز میرسند و در آنجا صاحبان بار ایستادهاند و هرکدام یک قیمتی را پیشنهاد میدهند. پیشنهادها هم متفاوت است. از 10 هزار تومان به ازای هر کیلو آغاز میشود و تا 18 هزار تومان هم بالا میرود. البته 18 هزار تومان برای زمانی است که جنس حتما باید به مقصد برسد و وضع هوا مساعد نیست. اگر قاطرها نباشند، کولبرها بهازای هر کیلو بار 12 هزار تومان میگیرند و اگر قاطرها زیاد باشند این رقم هزار یا دوهزار تومان کاهش پیدا میکند. کولبرها حداقل باری که میآورند، 30 کیلوگرم است. یعنی یک کولبر در وضعیت مناسب 360 هزار تومان برای یک کوله دریافتی دارد. مسیر برگشت هم حدودا 6 ساعتی طول میکشد. سختترین بار برای کولبران پوشاک و پارچه است و آسانترین هم تلویزیون. به همین دلیل هم نرخ حمل پوشاک بالاتر از تلویزیون است. بیشترین سود هم در دو محصول نهفته است؛ یکی کالاهای ممنوعه و دیگری موبایل. یکی از کولبران که دوشنبه بار موبایل داشت، میگوید: «بار من 25 کیلو بود و طبق تعرفه معمولی باید 300 هزار تومان میگرفتم ولی چون کوله من موبایل بود و حدود 90 میلیون قیمت داشت، برای 25 کیلوگرم، 750 هزار تومان گرفتهام.» حمل ماهواره هم به همین شکل است. بهدلیل اینکه احتمال دستگیری کولبران وجود دارد، آنها نرخ بیشتری را مطالبه میکند. براساس تجربه کولبری خودم در روز سهشنبه، تلویزیونهای الایدی بهدلیل ثباتشان حین حرکت گزینه خوبی برای کولبران هستند. دو دستگاه الایدی بزرگ سامسونگ حدود 48 کیلو وزرن دارد. با احتساب کیلویی 12 هزار تومان، کولبر 570 هزار تومان دریافتی دارد. بعضی از کولبران که دنبال سود بیشتر هستند، بار بیشتری را سفارش میدهند. یکی از کولبران میگوید: «برخی تا 70 کیلوگرم هم کوله حمل میکنند ولی قبل از حرکت ترامادول میخورند.»
البته همه کولبران هم خوششانس نیستند. بعضیها قبل از حرکت به سمت مرز، با طرف کردستان عراق تماس میگیرند و اگر باری باشد راهی میشوند؛ اما اگر قاطرها و کولبران زودتر از آنها رسیده باشند، مثل 15 نفری که در مسیر دیدم، چیزی گیرشان نمیآید و دست خالی برمیگردند. با این حال اگر مسیر رفت حدود سه ساعت باشد، مسیر برگشت بهدلیل حمل کوله، دو برابر زمان میبرد. در مسیر برخی کولبران البته خیلی تمایل ندارند صحبت کنند. سه کولبر در ابتدای گردنه تته با هر اصراری حاضر به گفتوگو نمیشوند و با لهجه غلیظ کردی میگویند: «خَطَریَه.» آنها در گردنه تته به میانه راه رسیدهاند و حدود سه ساعت راه تا مقصد دارند. مقصدی که کولبران بارهایشان را خالی میکنند، درست مقابل پاسگاه ژالانه است. شاید در بدترین حالت از پاسگاه تا آن نقطه دو کیلومتر راه باشد. در پای ماشینهای تویوتا که به آنها 3F و 4/5F میگویند، یک باسکول است که بار را وزن کرده و همانجا نقدا پول کولبران را پرداخت میکند. در مسیر کولبران، نگهبانانی هستند که باید مراقب دو موضوع باشند؛ یکی اینکه بار توسط کولبران دزدیده نشود و دوم اینکه اگر ماشین نیروی انتظامی بالا آمد، به سایر افراد اطلاع دهد. گاهی اتفاق افتاده که فردی بار را سرقت کرده و در بازار فروخته است و چند برابر کولبری درآمد به جیب زده. نگهبانان هستند تا این اتفاق نیفتد. به همین دلیل هم در محل بار اگر کولبر را کسی نشناسد یا کولبر غریبه باشد، به او کوله نمیدهند. یکی از کولبران میگوید: «از ما نام، فامیل و نام پدر را میپرسند؛ شماره تلفن و آدرس هم میگیرند.»
یکی از کولبران که صدای خشدار دارد، حاضر میشود صحبت کند آنهم به فارسی. او میگوید: «6 صبح از کنار پاسگاه ژالانه راه افتادم و حدود 10 صبح رسیدم. کول گرفتم و برگشتم. الان ساعت 13 است و این بار 30 کیلویی سیگار را سه ساعت دیگر تحویل میدهیم.» میپرسم هر روز میآیی؟ میگوید هر 9 روز در میان. از درآمدش میپرسم؟ میگوید: «درآمدش خوب است. یعنی چهجوری بگم از یک جایی به بعد اینجوری یک نانی پیدا میکنیم.» میپرسم مرز باز باشد، بهتر نیست؟ جواب میدهد: «باز باشد، برای ما راحتتر است ولی مرز بسته شود باید از این مسیرهای دورتر عبور کنی که سه ساعت رفت و 6 ساعت برگشتت میشود.» کولبران بخشی از درآمدشان را هزینه مسیر میکنند. کولبری میگوید: «حدود 50 هزار تومان هم هزینه رفتوآمد دوطرفهمان است.» میپرسم سخت است؟ میگوید: «خودت ببین، نمیشود با زبان صحبت کنی. خودش میگوید کجایی. این کوهها خودش میگوید چه سختیهایی هست.» در آخر هم میگوید: «حالی شدی؟» تا حدودی حالی شدم و باز میگوید سوالی داری در خدمتت هستم. به کردی که من هم متوجه آن میشوم، به راهنما میگوید: «براگم عفو کن؛ من فارسیم خوب نیست.» از کولبران میپرسم اگر یکی در مسیر سربالایی که راه باریکم هست، سر بخورد چه میشود؟ میگوید: «همه میریزند پایین. میدانی بعضی چطور تمام میشوند [میمیرند]؟ لاستیک زیرشان میگذارند و میآیند پایین. گاهی سرعتشان به حدود 50 کیلومتر هم میرسد. سرشان به سنگ میخورد و تمام. اگر سالانه 30 کشته بدهیم، 10 نفر اینطور میروند.»
با یکی از کسانی که کوله ندارد، صحبت میکنم. میگوید: «از این وضعیت راضی هستیم ولی نمیگذارند. دیشب (دوشنبه) پاسگاه ژالانه آمد بالا و 100 میلیون بار را گرفت.» او ادامه میدهد: «درآمد هر بار کولبری 300 یا 400 هزار تومان است ولی کار ما آینده ندارد.» میپرسم اگر در مریوان کارخانه بود، بازهم کولبری میکردی؟ میگوید: «نه. روزی 100 هزار تومن به من بدهند کولبری نمیکنم.» میپرسم بیشترین سود را چه کسانی میبرند، جواب میدهد: «بعضی وقتها کولبرها، بعضی وقتها صاحب بار و بعضی وقتها صاحب قاطرها.» صاحبان قاطرها در این مسیر بیشترین پول را میگیرند. او میگوید: «باری یکمیلیون تومان میگیرند. آنها 100 کیلو بار میآورند. کیلویی 10 هزار تومان است. ولی آدم کیلویی 12 هزار تومان است.»
تکلیف کولی که از بین میرود
اگر بار به هر شکلی از بین برود، کولبر هیچ مسئولیتی در قبال آن ندارد. همه مسئولیت برعهده فرد واسطه است که ضمانت کرده. یکی از مطلعان میگوید: «در همین مریوان کسانی را داریم که پول نداشتند سیگار بخرند ولی الان 10 میلیارد سرمایه دارند و کسانی هستند که سرمایهدار بودند و الان بدبختند، بهخاطر همین ضمانت.» کولبرها زمانی که احساس خستگی کنند و نتوانند بار را با خود بیاورند، آن را رها میکند. بعضی مواقع از کوه پرت میکنند پایین تا بار دست نیروی انتظامی نیفتد و صاحب بار برود و آن را بردارد.
پس از بارگیری
پس از تحویل بار به ماشینهایی که منتظر کولبران هستند، روی ماشین پارچه کشیده میشود و از مسیر فرعی که جاده خاکی است، پاسگاه دور زده میشود. روزانه صدها خودروی تویوتا از این مسیر در حال انتقال کالا هستند و هیچ اقدامی هم برای جلوگیری از این کار صورت نمیگیرد. درآمد این ماشینها که قیمتشان تا 300 میلیون هم میرسد، روزانه حداقل یکمیلیون تومان است. البته اگر بار موبایل باشد، این رقم تا پنجمیلیون تومان هم افزایش پیدا میکند. از پاسگاه ژالانه با دوربین بهراحتی میتوان مسیر حرکت کولبران را رصد کرد و حتی با یک مامور در گردنه، مسیر انتقال بار را بست اما بهنظر میرسد یک قانون نانوشته وجود دارد که میگوید فقط نباید از جلوی چشم ماموران کولبری صورت بگیرد. در کنار پاسگاه، صدها ماشین که کولبران را به منطقه آوردند حضور دارند و تویوتاهای 3F و 5.4F هم بهراحتی و بدون هیچ مشکلی اجناس را بارگیری میکنند. اگر قرار بود نیروی انتظامی مانعی در برابر این روند ایجاد کند، با بستن مسیر فرعی که خوردوها از آن عبور میکنند، میتوانست روند انتقال کالا را بهصورت کامل مسدود کند. یکی از کولبران میگوید: «مگر میشود قاچاق را از کنار پاسگاه برد؟ واقعا راهی تا پاسگاه نیست و ماموران کاری با کولبران ندارند. پاسگاههای مرزی خیلی با مردم و کولبران کاری ندارند. آنها فقط مراقبند ضدانقلاب وارد کشور نشود.»
کولبری خیلی هم محبوب نیست
دزلی، یکی از روستاهایی است که کولبران برای رسیدن به کنار پاسگاه ژالانه از آن عبور میکنند. یکی از مردم محلی میگوید: «بسیاری از جوانان دزلی برای کولبری نمیآیند. اینها دام دارند یا کار دیگری میکنند.» در روستای «درهکی» هم وضع همینطور است. میگویند بسیاری از مردم این روستا سرمایهدار هستند. این منطقه پر از درختهای گردو، گیلاس و آلبالو است. قیمت گیلاسدار منطقه از کیلویی هفت تا 25 تومان است. گردو هم هزارتای آن از 200 تا 500 هزار تومان خرید و فروش میشود. با این وضعیت کمتر کسی هست که بهدنبال کولبری در این روستاها باشد. معماری ساختمانهای این روستاها هم تفاوتی با شهرهای بزرگ نداشت. نمای برخی منازل از بهترین سنگهای مرمر بود و بسیاری از منازل کرکرههای برقی داشت که گاهی در تهران هم در همه محلات اینگونه نیست. با این حال اما برای برخی کولبری بهترین منبع درآمد است. یک جوان با خنده میگوید از این کار راضی هستم. وقتی دوستانش انتقاد میکنند، به فارسی میگوید: «در مریوان من چندماه پیکموتوری بودم و ماهی 800 هزار تومان میگرفتم. الان دو روز کولبری میکنم و 800 هزار تومان میگیرم.» براساس گزارش مرکز آمار ایران در سرشماری رسمی سال 1395 کل کشور، شهرستان مریوان با نرخ بیکاری 28.6 درصدی، هفتمین شهرستان کشور با بالاترین نرخ بیکاری بوده است.
درست است که برخی کولبران کاری غیر از کولبری ندارند و دولت هم اقدام به ساخت کارخانهای در این شهر نکرده است تا آنها به شغل دیگری مشغول شوند، اما پای یک طرف دیگر هم در این میان است؛ کسانی که سرمایهدار هستند و بازهم کولبری میکنند. روز سهشنبه یکی از این افراد را دیدم. خودروی شخصیاش 100 میلیون تومان قیمت و سه طبقه خانه داشت که دو طبقه را اجاره داده بود. یکی از کولبران میگفت: «من طلافروش هم در اینجا دیدهام.» یکی از محلیها میگوید: «کارگری در شهر الان حدود 100 هزار تومان است. درآمد کولبری واقعا بالاست. فکر کن شما بهخاطر 9 ساعت کار 700 هزار تومان بگیری کم است؟ درست است در منطقه ما کارخانه و کار دولتی نیست ولی اگر باشد شاید خیلیها کار نکنند، چون درآمد کولبری بیشتر است. نگاه کن ما کسانی را داریم که ماشین مدلبالا و خانه دارند ولی بازهم کولبری میکنند.»
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com