بعد از سی روز محاکمه شدم. محاکمهها هم عجیب و خندهدار بود. مثلاً جرم خیلی از ما این بود که در یک راهپیمایی اللهاکبر گفتهایم یا کتابخواندهایم!
به گزارش
بولتن نیوز؛ نعیمه موحد: لابهلای ساختمانهای خاکستری و سر به فلک کشیده دنبال آدرس خانه زنی گشتم که اگر امروز این شهر پابرجاست و میشود در آن سراغ آدمهای خوب را گرفت، به خاطر فداکاریهای او و امثال اوست. با لبخندی در قاب روسری رنگیاش در خانه را باز میکند.
خانم «منظر خیر حبیباللهی»، در خانوادهای بزرگشده که جنگ جهانی اول و دوم و بسیاری از حوادث سیاسی و اجتماعی آن برهه از تاریخ ایران را تجربه کردهاند. خود او در سالهای
رژیم پهلوی به دختری مبارز و
شکنجه دیده در زندان ساواک بدل میشود. و بعدها با فرزندان در آغوشش به راهپیماییهای منجر به پیروزی انقلاب میرود و سالهای بعدتر همسرش را برای رفتن به جبهه بدرقه میکند.
در یک صبح زمستانی درحالیکه آفتاب پررنگتر از روزهای پیش از پنجره خانه خانم خیر به گلدانهایی که با دست خودش کاشته بود میتابید و صدای بازی نوههایش در اتاق، پسزمینه گفتوگوی ما بود، پای صحبتهای زنی نشستیم که میشود او را تاریخ ناطق همصدا کرد تا بشنویم که زنان برای این انقلاب چه ها که نکردهاند.
سبک زندگی خانوادهام بسیار متفاوت از اطرافیان بود
ما چهار خواهر و برادر بودیم و من فرزند سوم و دختر اول. مادر و پدر من با خیلی از مادر و پدرهای آن زمان فرق داشتند و درواقع سبک زندگیشان متفاوت بود. ریشه خانوادگی مادرم به شیخالاسلام اردبیلی میرسد. به همین خاطر مادرم مذهبی بودند و مثلاً در کلاسهای قرآن شیخالاسلام صدوق شرکت میکردند. درحالیکه دوروبر ما افراد یا دیندار نبودند یا دین سطحی داشتند. کمونیسم بین مردم نفوذ کرده بود و خیلیها دینشان سست شده بود. مثلاً کشف حجاب رضاخانی اتفاق افتاده بود و بسیاری از این طریق سست شده بودند، اما پدر و مادر من به رعایت اصول مسلمانیشان مقید بودند.
مادرم هر بار میخواستند برای ما داستان بگویند داستانهای قرآنی میگفتند. پدر هم کتابفروش و کتابخوان و مترجم زبان فرانسه بود. ما بچهها از طریق ایشان با داستانهای زیادی از غرب که ریشه عدالتخواهانه داشتند آشنا شدیم. درواقع اگر هم میخواستند برای ما داستان غربی بخوانند داستانهایی با مضمون قیام علیه ظلم و دادخواهی و... را انتخاب میکردند.
پنج سال بعد از تولد من ماجرای ملی شدن صنعت نفت و بعدازآن کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد. برای همین وقتی کمی بزرگ شدم ابعاد و تحلیلهای این ماجرا هنوز تازه بود. از آنطرف پدرم اطلاعات خوبی درباره جنگ جهانی اول داشت و بین این جنگ و جنگ جهانی دوم خودش مستقیماً آسیبدیده بود. بهطوریکه کتابفروشی خودش را ازدستداده بود، ورشکست شده بود و روزگار بسیار سختی را گذرانده بود. اما خودش با بلشویکها در ماجرای تقسیم آذربایجان درگیر شده بود و برای ما تعریف میکرد که حتی تیر از داخل کلاهش رد شده است. در خانواده مادری هم اکثر افراد به همین نحو وطنپرست و مذهبی بودند.
مادرم «لطمه رضاخانی» خورده بود
وضعیت خانوادگی باعث شد ما طوری بزرگ شویم که هم از مسائل گذشته کشورمان خبر داشته باشیم و هم نسبت به آینده و اتفاقاتی که میافتد آگاه باشیم. درباره درس هم چون مادرم به قول خودشان «لطمه رضاخانی» خورده بودند و به خاطر کشف حجاب نتوانسته بودند ادامه تحصیل بدهند، دوست داشتند ما همگی درس بخوانیم. ما چهار نفر همگی درس خواندیم و در رشتههای خوب و دانشگاههای خوب قبول شدیم. من هم در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم.
طرز فکر جامعه برای مذهبیها و کسانی که اهل سیاست بودند اینگونه بود که با رژیم پهلوی کنار نیایند. من هم در چنین خانوادهای بزرگشده بودم. از آنطرف مادرم از اساتید قرآن خودشان مکرر شنیده بودند که بعد از آیتالله بروجردی، آیتالله حکیم مرجعیت را به دست میگیرند و بعدازآن شما به «آقا روحالله» روی بیاورید. درواقع ما منتظر روزی بودیم که مرجعمان امام(ره) بشود و از صحبتهای او استفاده کنیم. از آنطرف یکی از برادران من در دانشکده فنی تهران درس میخواند و دانشکده فنی هم مرجع تمام اعتراضات به رژیم پهلوی بود و من هم به اخبار این جریانات علاقهمند بودم. من سال ۱۳۴۹ وارد دانشگاه شدم و آن سالها اوج دوران فعالیتهای اعتراضی علیه رژیم بود.
دانشکدهای روبه روی زندان ساواک!
آن موقع درس خواندن خانمها هم زیاد مرسوم نبود. اگر در یک کلاس سینفره دانشگاهی، ده نفر خانم بودیم، هفت نفر آنها بیحجاب و بهاصطلاح مینیژوپ پوش بودند و فقط دو سه نفر محجبه بودیم. اما اینکه خانمها جزء دسته معترضین باشند اصلاً چیز بدی نبود.
جریانات زمان طاغوت بهطور ظاهری خانمها را به صحنه کشانده بود. اما امثال ما برخلاف این جریان حرکت میکردیم و حرفمان این بود که رژیم پهلوی خانمها را عروسکی به صحنه کشانده است اتفاقاً به خاطر همین کارها توی چشم بودیم و بقیه هم با ما به احترام رفتار میکردند. دانشکده ما رو به روی زندان قزلقلعه بود. ساواک هم همه فعالیتهای ما را زیر نظر داشت. به همین خاطر خیلی وقتها یکدفعه میدیدیم که دوستانمان در ماشین از دانشگاه به آنطرف خیابان که زندان باشد میروند!
آن زمان مسلمان واقعی و نمازخوان به قدری کم بود که دانشکده ما حتی نمازخانه هم نداشت. ما یکی از قسمتهای ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسید بود را موکت میانداختیم و آنجا نماز میخواندیم. بعدها تلاش کردیم و از دانشکده یک اتاق تحت عنوان اتاق استراحت، گرفتیم و آنجا را تبدیل به نمازخانه کردیم. در دانشگاه چادر پوشیدن هم ممنوع بود. مانتو هم اصلاً مرسوم نبود. خانمهایی که میخواستند خیلی پوششان را رعایت کنند نهایت بلوزهایی شبیه بلوزهای مردانه امروزی را با دامن میپوشیدند. من خودم لباسی مثل مانتوهای امروزی برای خودم ابداع کرده بودم. در زمستان نوع ضخیم آن را که شبیه پالتو بود میپوشیدم که به بهانه سردی هوا بلند و محفوظ هم دوختهشده بود. تابستان هم همان سبک پالتو را به مانتو تبدیل کردم و اینطور برای بقیه جا انداختم که این لباسها سبک پوشش من است. حتی بعد از چند وقت چادر هم سر کردم و اتفاقاً به خاطر نوع فعالیتهایم در دانشگاه کسی هم معترضم نشد. یادم میآید اولین روزی که چادر سر کردم و به دانشگاه رفتم یکی از اساتید کمونیست، همینکه من را دید وسط راهروی کلاسها خشکش زد و بهتزده به من نگاه کرد (میخندد).
زمان ما زمان برزخی آدمها بین انتخاب راه چپ و راست بود. تفکر انقلاب کمکم داشت پا میگرفت، استادهای چپگرا در نظراتشان منفعل شده بودند و جامعه آمادگی این را داشت که کسانی مثل ما شروع به شنا کردن خلاف جریان آب کنند. به همین خاطر با این قانونشکنیها ازنظر قانون آن زمان مدارا میکردند. از آنطرف بچههای انقلابی همه ازجانگذشته بودند. مثلاً به ما میگفتند اگر این کار را بکنید ساواک میگیرد پدرتان را درمیآورد. ما هم میگفتیم غلط میکند! نهایت این تهدیدها برایمان مرگ بود که از اینطور مردن ترسی نداشتیم.
تدریس بهانهای بود برای آموزش خداشناسی
من همزمان در چهار مدرسه تدریس میکردم. در همه این مدارس هر درسی که برای تدریس داشتم سعی میکردم طوری آن را به مباحث دینی، خداشناسی یا انقلابی ربط بدهم. خیلی از بچهها نهتنها خودشان بلکه خانوادهشان متحول شدند.
دریکی از مدارسی که تدریس میکردم، بیشتر دانش آموزان از خانوادههای نظامی بودند. شاید باورش مشکل باشد ولی تا چهارم آبان که سالروز تولد شاه بود، مدرسه درگیر آموزش رقص به زیباترین دانش آموزان مدرسه بود. فقط بادانش آموزان دختر تمرین رقص میشد تا برای مراسم تولد شاه آماده باشند! خب ما محجبه بودیم و همین تفاوت ما در آن فضا برای بچهها سؤال ایجاد میکرد و باب صحبت درباره موضوعاتی مثل چرایی حجاب باز میشد.
با یکی از دوستانم به نام «محبوبه افزار» که بعدها در آلمان توسط منافقین شهید شد، مینشستیم و فکر میکردیم که چه طور از موضوع یک درس به آموزش خداشناسی برای بچهها برسیم. مرتب افکار و ایدههایمان را باهم ردوبدل میکردیم و سعی میکردیم ارتباط احکام اسلامی با قوانین علمی را کشف کنیم و از این طریق احکام را به دانشآموزان یاد بدهیم. این مطالب بهقدری برای بچهها شگفتانگیز بود که برای خانوادههایشان هم تعریف میکردند. من گاهی با اعضای خانواده این بچهها هم مکاتبه میکردم و پاسخ سؤالهایشان را میدادم. چند سال پیش خواهر یکی از همین دانش آموزان با یک نامه خیلی مستعمل پیش من آمد. بعد از اینهمه سال، گشته بود و من را پیداکرده بود تا بگوید که بحثهای آن زمان چقدر روی خودش و حتی بچههایش تأثیر گذاشته است. اینها همه از لطف و عنایت خدا به من بوده و هست.
به خاطر چند کتاب زندانی شدم
اولین بار سال 1352 بازداشت شدم. باخانم «زهرا عاملی» که بعدها همسر «شهید میهندوست» شد رفته بودیم مشهد، سخنرانی آیتالله خامنهای را گوش کنیم. من امتحان رانندگی داشتم و یک روز زودتر از ایشان از مشهد به تهران برگشتم. آن زمان سخنرانیهای امام برای ما حکم دستوراتی داشت که وظیفه داشتیم به آنها عمل کنیم. بنا به دستورات خودسازی امام(ره) با دوستانمان قرار گذاشته بودیم که در همه امور تا جایی که میشود یاد بگیریم و بهعنوان یک بچه مسلمان بهترین باشیم. رانندگی یادگرفتن من هم بر همین مبنا بود.
همان شبی که به تهران بازگشتم ساواکیها پدرم را با اسلحه تهدید کردند و وارد خانه ما شدند. من در اتاق خودم نماز میخواندم. یکدفعه دیدم مرد قویهیکلی در روشنایی راهرو ایستاده است. جالب بود که بهطور واضح میتوانستم ببینم مردی با این هیبت که اسلحه هم دارد از دختری که چادر سرش هست و سر سجاده نشسته، میترسد.
خلاصه گفتند میخواهیم این اتاق را بگردیم. ما از قبل آمادگی این موضوع را داشتیم. به روشهای دستگیری دوستانمان هم واقف بودیم و میدانستیم چه جیزهایی را باید در خانه نگهداریم و چه طور آنها را پنهان یا در اصطلاح «جاساز» کنیم. چون آن زمان در دبیرستان رفاه که شهید رجایی در آن حضور داشتند، تدریس میکردم، از شهید رجایی شنیده بودیم که ساواک شمارا زیر نظر دارد و باید خانههایتان را از اعلامیههای امام(ره)، نوار سخنرانی و اینطور چیزها پاکسازی کنید. البته ما اینها را دور نمیریختیم. میبردیم در اتوبوس یا راهپله خانه مردم میگذاشتیم تا حداقل آنها مطالعه کنند.
در زمان ورود مأمورها ما تعداد زیادی اعلامیه داشتیم که به خط تمام اعضای خانواده نوشته و تکثیر شده بود و تعداد زیادی هم نوار سخنرانی امام خمینی(ره) میان آنها بود. اینها را در یک سطلی مثل سطل رنگ، دم دست گذاشته بودیم تا از خانه بیرون ببریم. همزمان با ورود این مأمورها به خانه، مادرم این سطل را برمیدارد و مثل سطلی که در آن لباس برای شستن باشد با خودش به حمام میبرد. ما هم گفتیم مادرمان مشغول استحمام است و آنها هم دیگر نگفتند که بیاید بیرون بازجوییاش کنیم یا مثلاً حمام خانه را هم بگردیم. خب این خطر بزرگی بود که از سر خانواده ما کم شد. چون جرم اعلامیه نوشتن خیلی سنگین بود و اگر میفهمیدند، کل خانواده را میبردند و بلاهای بدی هم سر ما میآوردند.
ساواکیها ریزبهریز اتاق من را گشتند. توی بازرسیها مدرک لیسانس من را پیدا کردند و با تعجب گفتند تو لیسانس هم داری؟ ما فکر میکردیم شما همه بیسوادید! حتی کاغذهایی که برای اردوی بچهها تهیهکرده بودم و روی آنها کلماتی برای بازی و سرگرمی نوشته بودم را میآوردند و میگفتند اینها اسم رمز است! بگو یعنی چه؟!
زیرزمین خانه ما کتابخانه بود. تمام آنچه از شغل قبلی پدرم یعنی کتابفروشی باقیمانده بود را در زیرزمین نگهداری میکردیم. مأمور ساواکی گفت میخواهم زیرزمین را هم بگردم. آنجا من چند عدد کتاب از آقای بازرگان و سید قطب و... که داشتن آنها زیاد هم جرم بهحساب نمیآمد، جدا کرده بودم تا محض احتیاط آنها را هم از خانه بیرون ببرم. این کتابها را دیدند و همین مدرکی برای آنها شد تا من را بازداشت کنند. درواقع آنها دنبال بهانه بودند و بهانهشان را هم پیدا کردند. به پدرم گفتند که من را یک ساعت برای پرسیدن سؤالاتی میبرند و میآورند. هرچقدر هم پدرم اصرار کرد که با ما بیاید قبول نکردند. آنیک ساعت سؤال و بازجویی تبدیل شد به یک سال اسارت در زندان ساواک.
با پیراهن برای خودم مقنعه درست کردم
وقتی به من گفتند میخواهیم بازداشتت کنیم، میدانستم که در زندان هرچه لباس بهعنوان حجاب داریم را از ما میگیرند. برای همین بااینکه تابستان بود تا جایی که میتوانستم روی لباسهایم لباس پوشیدم. حتی چند روسری به کمرم بستم که بتوانم از آنها بهعنوان پوشش سر استفاده کنیم. اگرچه موقع تحویل به بند، بیشتر این لباسها را از من گرفتند اما درنهایت یک بلوز اضافه داشتم که از قسمت یقه روی سرم کشیدم، دکمههایش را بستم و چیزی شبیه مقنعه برای خودم درست کردم. بعداً که به ما لباس زندان دادند الحمدلله لباسها مردانه و گشاد بود (میخندد)
در زندان هم ما کار را برای خودمان تمامشده نمیدیدیم. همانجا هم سریع بچههایی که مثل خودمان بودند را پیدا میکردیم و سعی میکردیم با اخلاق خوب و خوشرویی و بعدها صحبت کردن با بقیه تصویر درستی از خودمان و فعالیتهایمان نشان بدهیم. پاسبانی آنجا بود که ما با احترام و خوشرویی که با او نشان داده بودیم تقریباً با خودمان همراهش کرده بودیم. از این نظر که اگر نیاز بهوسیله ای داشتیم برایمان فراهم میکرد و هوایمان را داشت. یک روز که آمد من را برای بازجویی ببرد، خواست دستم را بگیرد. به او گفتم «آستینم را بگیر تو نامحرمی» گفت «به ما میگویند شما بیرون ازاینجا همه کاری انجام میدهید اما زندان که میآیید میخواهید خودتان را بیگناه جلوه بدهید.» ما هم برای او توضیح میدادیم که این حرفها واقعیت ندارد. همین خودش یکجور کار فرهنگی ما در داخل زندان بود.
من سی روز در زندان کمیته بازداشت بودم. زندان کمیته شرایط خیلی بدی ازنظر بهداشتی داشت و خشونت زیادی هم علیه زندانیان انجام میشد. مرتب میبردند و سؤال و جواب میکردند، کتک میزدند و تهدید میکردند.
خیلیها وقتی این جریانات را میشوند میگویند ما باور نمیکنیم که شما در آن شرایط نمیترسیدید. واقعیت این است که ما خودمان را برای این روزها آماده کرده بودیم. اینطور نبود که یکدفعه بیایند و ما را بازداشت کنند و ما هم هول کنیم و بترسیم. حتی مدتها خواب بازداشت شدن را میدیدم. تصورمان از زندانهای طاغوت تصور زندانهای مخوفی بود. یعنی آماده بودیم که به یک جای مخوف و ترسناک برویم. میدانستیم تحت نظر هستیم. میدانستیم میوهفروشی که سر کوچهمان بساط کرده ساواکی است و هر بار که اعلامیه و کتابی از خانه بیرون میبردیم، منتظر بودیم یک نفر از یکجایی جلوی رویمان سبز بشود و دستگیر بشویم. برای همین وقتی دستگیر میشدیم انگار که از یک اضطراب رهاشده بودیم. با خودمان میگفتیم: پس اینطوری است! یعنی همه فکر و خیالهایی که کرده بودیم حالا تبدیل به واقعیت شده بود و برای همین چون یکدفعه به ما شوک و ترس وارد نمیشد راحتتر با آن کنار میآمدیم.
آشنایی با مادر و دختر پتویی!
بعد از سی روز محاکمه شدم. محاکمهها هم عجیب و خندهدار بود. مثلاً جرم خیلی از ما این بود که در یک راهپیمایی اللهاکبر گفتهایم یا کتابخواندهایم!
خلاصه من به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم. زندانی که الآن موزه عبرت است و احتمالاً همه با شکل سیاهچالهای آن و نردههای دورتادور طبقات آشنا هستند. اینجا ساواک برنامهای داشت که زندانیان سیاسی با زندانیان دیگر در تماس نباشند تا مبادا سیاسیها بقیه را شستشوی مغزی بدهند! برای همین هم ما در قسمت آپارتمانی، پشت آن سیاهچال معروف بودیم. اما در کل نوع معماری این ساختمان بهگونهای است که هر کس را حتی در پایینترین طبقه سیاهچال شکنجه میکردند، صدایش در کل این ساختمان بهصورت اکو مانند میپیچید. به همین خاطر این زندان علاوه بر دردهای جسمی به زندانیان دردهای روحی هم تحمیل میکرد.
در این زندان من با «خانم دباغ» آشنا شدم که با دخترشان «رضوانه» آنجا زندانی بودند. وقتی برای اولین بار ایشان را دیدم بسیار بیمار بودند. به خاطر شکنجهها عفونتی در بدنشان ایجادشده بود که باید هرچه سریعتر مداوا میشدند. اما ساواک هیچ اعتنایی به درمان ایشان نداشت.
روش خانم دباغ در زندان برای من خیلی جالب بود. ایشان باآنهمه علم و سواد خودشان را به بیسوادی زده بودند. بعد پیش یکی از زندانیان کمونیست رفته بودند و از او خواسته بودند که سواد یادشان بدهد. آن کمونیست بعد از چند ماه ابراز شگفتی میکرد که چقدر پیشرفت ایشان در یادگیری خوب است (میخندد) خب اینها همه از زیرکی مبارزیای مثل خانم دباغ بود. با این روش ایشان هم در بازجوییها بهانههای زیادی از ساواکیها گرفته بودند هم اینکه با درس خواندن در زندان و نمایش اینکه یک کمونیست به او سواد یاد داده شروع کردند به مطالعه کتابهایی که دوست داشتند.
قسمت آپارتمانی زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری مثل اتاقخوابهای یکخانه بودند که در آنها تختههای دوطبقه بلندی گذاشته بودند. فضای بین این تختها یک راهروی باریک بود که چندین نفر باید باهم آنجا زندگی میکردیم. این خودش خیلی باعث اعصاب خردی میشد. از آنطرف مأمورهای زندان اصول شکنجه روحی را خیلی خوب بلد بودند. مثلاً با سروصدا اسلحهشان را برمیداشتند، رجز میخواندند و میگفتند میخواهیم برویم شکار انسان! صدای اینها مثل اکو توی ساختمان میپیچید و استرس اینکه الآن میروند و کدام دوست ما را میآورند تا کتک بزنند و شکنجه کنند، به جان ما میافتاد. هرکس را هم که میآوردند، شب تا صبح او را کتک میزدند و فحش میدادند تا بقیه زندانیها خواب راحت نداشته باشند. حتی صدای شکنجه زندانیها را از بلندگو پخش میکردند تا بهتر به گوش همه برسد. برای همین وقتی کسی را شلاق میزنند ما درد آن شلاق را با گوشت و پوست خودمان حس میکردیم.
مأمورها وقتی ما را شکنجه میکردند یکدستشان ساندویچ بود یکدستشان آبجو! توی مستی از ما عصبانی میشدند و بدتر میزدند. میگفتند ما از دست شما زندگی نداریم، شما باعث میشوید ما ماهبهماه به خانههایمان نرویم و ازایندست صحبتها. بعد هم وقتی کار به اینجا میکشید واقعاً دشمنانه و از سر غضب کتک میزدند.
حالا فکر کنید با همه این شکنجههای روحی یک نفر با بچهاش در این شرایط زندانی باشد. خانم دباغ که واقعاً علاوه بر شکنجه جسمی شکنجه روحی هم میشد. اما با همه اینها بازهم حواسشان به اعمالشان بود. مثلاً این مادر و دختر برای پوشش سرشان حتی در گرمای تابستان از پتو استفاده میکردند و به همین خاطر هم به «مادر و دختر پتویی» معروف شده بودند. این کارها برای کمونیستهای زندانی خیلی درس بود. اول اینکه ساواک یک مادر و دختر را زندانی کرده بود. دوم اینکه این مادر را آنطور بد شکنجه میداد و بعد هم رفتار خود این مادر و دختر که حتی در این شرایط هم از اعتقاداتشان دست نمیکشیدند.
به همسرم گفتم من را بهعنوان یک مبارز بپذیر
بعد از یک سال که از زندان آزاد شدم بازهم همان فعالیتهای قبلی را از سر گرفتم. بازهم هرلحظه بیم بازداشت شدن و زندان رفتن را داشتم. ساواک هنوز هم ما را زیر نظر داشت طوری که برای من چند خواستگار ساواکی فرستاد. (میخندد)
درنهایت خوشبختانه با سیدی پاکدامن ازدواج کردم. در همان روزهای خواستگاری هم تمامکارهایی که تا الآن انجام داده بودم را برایش گفتم و گفتم از این به بعد هم نمیخواهم فعالیتهایم را کنار بگذارم. گفتم من اینطور آدمی هستم میپذیرید یا نه؟ که شکر خدا ایشان هم خودشان اهل فعالیتهای انقلابی بودند و اتفاقاً به من گفتند شما باید هم همین مسیر را دنبال کنید. حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بوده است.
بعد از آزادی از زندان من دیگر اجازه تدریس نداشتم. اگرچه مدتی بعد دوباره بهصورت پنهانی مشغول به تدریس شدم اما باید پنهانی به مدرسه میرفتم و میآمدم.
بعد از انقلاب هم مبارزه میکردم
خلاصه روزهای پیروزی انقلاب فرارسید و در کنار خوشحالی که از این اتفاق داشتیم نوع مبارزهمان عوض شد. حالا طرف حساب ما منافقین و عوامل بازمانده از رژیم قبل بودند. یادم میآید که در روزهایی که قرار بود امام(ره) به کشور برگردند و مدام امروز و فردا میشد میترسیدیم در ساختمان مدرسه رفاه یا اطرافش کسی اقدام خرابکارانه انجام دهد. برای همین چند ماشین بودیم که در خیابانهای اطراف، شب تا صبح کشیک میدادیم و در همان ماشین هم میخوابیدیم. تمام خانواده ما درگیر فعالیتهای انقلابی، شرکت در راهپیماییهای منجر به پیروزی انقلاب و بعد هم مشکلات و هرجومرج اوایل انقلاب و جنگ بودند.
یادم هست که وقتی دخترم در سال ۵۵ به دنیا آمد در بیمارستان بودم. بگیر و ببندها زیاد شده بود و همسرم و تمامی خانوادهام در راهپیمایی بودند. نگران خودم نبودم اما مدام فکر میکردم اگر ما را بگیرند سرنوشت دخترم چه میشود؟
وقتی در زندان بودم اعتقاداتم به معنای واقعی کلمه کمککار من بود. این نکته را حتی گاهی کمونیستها هم به زبان میآوردند. بارها برای خود من امداد غیبی اتفاق افتاد. مثلاً در جریان بازجویی یکدفعه بدون اینکه به موضوع فکر کرده باشم خدا جوابی توی دهانم میگذاشت که خطر ازسرم رد میشد. ما قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه را همیشه کنار خودمان داشتیم. حتی در زندان سعی میکردیم از طریقی حداقل به قرآن دسترسی داشته باشیم و همین کتابها در آن تاریکی زندان برای ما مثل نور و مایه آرامش بودند.
حالا که آن سالها گذشته تمام چیزی که باقیمانده عزت و سربلندی مردم است. گاهی فکر میکنم چند سال مانده به پیروزی انقلاب اوضاع به حدی بد بود که من نگران آینده دختر تازه متولدشدهام بودم، اما الآن شکر خدا دختر من هم بزرگ شده و خودش هم بچه دارد. روسیاهی بگیر و ببندهای آن سال و آزار و اذیتهایی که در حق بچههای انقلابی روا شد ماند برای کسانی که این روزها تاریخ آنها را نفرین میکند.
یک روز قرار بود امثال ما آدم بدهای تاریخ باشیم اما امروز با همه مشکلاتی که هنوز هم درگیر هستیم و گاهی در خیلی از جاها در حق انقلابمان ظلم میشود اما شکنجهدیدهها و مبارزان دیروز آنهایی هستند که میتوانند در برابر تاریخ و بچهها و نوههایشان سرشان را بالا بگیرند.