به گزارش بولتن نیوز، خبر حفر چاه در روز هشتم محرم به عبیداللهزیاد رسید و او به عمرسعد نوشت: شنیدهام چاه حفر میکند و آب مینوشد. با رسیدن نامه جلوگیری کن و تنگ بگیر تا همچون عثمانبنعفان از عطش بمیرند. جلوگیری از حفر چاه و تهدید عمرسعد یکی از حوادث این روز بود. عمرسعد تهدید کرد اگر چاه را نپوشانی حمله خواهم کرد؛ بنابراین گزارش، عبیدالله بنزیاد در مسجد کوفه سخنرانی و تهدید کرد که هر کس به کربلا نرود ذمهای از او بر گردن نیست (خون او مباح و حقوقش از بیتالمال قطع میشود.)
لشکریان از نخیله، گروه گروه و لشکر لشکر به کربلا اعزام شدند. عبیداللهزیاد، عمروبنحریث را کارگزار کرد و به کثیربنشهاب، محمدبناشعث، قعقاعبنسوید و اسماءبنخارجه فرمان داد در میان مردم بچرخند و تهدید و تحریک و ارعاب و روشهای گوناگون را به کار گیرند تا همه به کربلا بروند.
یزیدبنمعاویه برای تأمین هزینه نظامی چهارهزار دینار و دویستهزار درهم برای عبیداللهزیاد فرستاد.ابنزیاد بیست و پنجهزار نفر را تجهیز کرد.
امام حسین (ع) به حبیببنمظاهر نامه نوشت و او را دعوت کرد. حبیب در کنار همسرش مشغول غذا خوردن بود که پیک امام سوم شیعیان رسید. همسرش او را برانگیخت و حبیب که خود بیتاب این پیوستن بود، به کربلا آمد و امام حسین (ع) پرچمی را که نگه داشته بود و به یاران گفته بود که صاحب آن در راه است را به حبیب سپرد.
شایان ذکر است حبیببنمظاهر که خود از بنیاسد بود به اباعبدالله گفت:قبیله بنیاسد با من خویشاوندند و به کربلا نزدیک. اگر اجازه دهی، بروم و با آنان برای همراهی گفتوگو کنم. امام اجازه داد. حبیب شبانگاه حرکت کرد و به قبیله بنیاسد رسید. وقتی قبیله جمع شدند حبیب فرمود:آمدهام تا شما را به خیر و سعادت راهبر باشم و آن یاری فرزند رسول خداست. او اکنون در کربلاست و عمرسعد با انبوه سپاه محاصرهاش کرده است. اگر جویای شرافت دنیا و آخرت هستید با وی همراه شوید. هیچ کس از شما در این راه کشته نشود مگر همنشین پیامبر در علیعلیین باشد.
نخستین کسی که لبیک گفت: عبداللهبنبشر بود که این ارجوزه را خواند:
قد علمالقومُ اذا تواکلوا و اَجحَم الفُرسانُ او تناضَلوا
انی شجاعٌ بَطَلٌ مقاتلٌ کاننی لیثُ عرینٍ بِسلٌ
این رجز دیگران را برانگیخت و نود تن مسلح شدند. یکی از افراد قبیله، خبر به عمرسعد رساند و عمرسعد، ازرق را با چهارصد سوار رزمآزموده برای سرکوب فرستاد. در سر راه درگیری آغاز شد. تعدادی از بنیاسد کشته شدند و دیگران گریختند و از تاریکی شب استفاده کردند و دور شدند.
حبیب به سختی خود را به امام حسین (ع) رساند و ماجرا بازگفت. امام سوم شیعیان فرمود:لاحول و لاقُوَة الا بالله.
گفتنی است امام حسین (ع) با عمرسعد دیدار کرد. امام سوم شیعیان، عمروبنقرظهانصاری را فرستاد تا عمرسعد را به مذاکره دعوت کند. امام حسین (ع) با بیست تن و عمرسعد نیز با همین تعداد آمدند و در میان اردوگاه دیدار کردند. مقرر شد همراهان دور شوند تا گفتوگوها سری باشد. بعدها متن مذاکرات به این گونه مطرح شد:اباعبدالله به عمر سعد پیشنهاد داد یکی از این سه امر را بپذیر:۱. مرا بگذار از همان راهی که آمدهام بازگردم.۲. بگذار پیش یزید بروم و بیعت کنم؟! و ۳. بگذار سوی مرزها بروم (بیتردید از ساحت وجود مقدس امام حسین (ع) دور است که چنین پیشنهادهایی داده باشد. این پیشنهادها محتوای نامه عمرسعد به عبیداللهزیاد است که به دروغ نگاشته بود تا شاید جنگ کربلا را به تأخیر بیندازد و به راهحل مسالمتآمیز برسد.)
قول دیگر آن است که امام حسین (ع) فرمود:با من پیش یزیدبنمعاویه بیا و دو اردو را به جای میگذاریم. عمرسعد پاسخ داد:خانهام را ویران خواهند کرد. اباعبدالله (ع) فرمود:برایت آن را خواهم ساخت. عمرسعد گفت:املاکم را میگیرند. امام حسین (ع) فرمود:از املاک خودم بهتر از آن را به تو خواهم داد. عمرسعد گفت:نگران عیال و فرزندانم هستم.
امام سوم شیعیان سکوت کرد و روی برگرداند و فرمود:وای بر تو، خداوند به زودی تو را در بسترت بکشد و در قیامت نبخشد. امیدوارم از گندم عراق جز اندکی نخوری. عمرسعد به طنز و طعنه گفت:به جای گندم، جوی عراق را میخورم!
وقتی تشنگی در خیمهها بالا گرفت امام حسین (ع) برادرش عباس را فراخواند. وی بر اسب نشست و همراه سینفر سواره و بیست نفر پیاده رهسپار شریعه شد. حرکت در دل شب بود و بیست مشک که باید پر میشدند. علیاکبر نیز همراه عموی خویش بود. پرچم را نافعبنهلالجملی در دست داشت. گروه امدادی آبرسان به کنار فرات رسیدند. عمروبنحجاجزبیدی که با ۵۰۰ نفر نگهبان فرات بود فریاد زد کیستید؟ برای چه آمدهاید؟
نافعبنهلال پاسخ داد:منم نافعبنهلال. آمدهایم آب بنوشیم. آبی که بر همگان حلال است. عمروبنحجاج گفت:خوش آمدی، بنوش!
نافع گفت:هرگز! یک قطره نخواهم نوشید تا وقتی حسین (ع) تشنه است. عمرو گفت:نه، اجازه نمیدهم. ما را اینجا گماشتهاند تا حسین (ع) آب ننوشد.
نافع به یاران گفت:مشکهایتان را پر کنید. پیادهها مشکها را پر کردند. عمروبنحجاج حمله کرد. جنگی کوتاه درگرفت. در حال جنگ، پیادگان مشکها را پر کردند. چند تن از نگهبانان کشته شدند و از یاران امام کسی شهید نشد. رزم ابوالفضلالعباس در این نبرد کوتاه یاران را سرشار از شجاعت کرد. برخی گفتهاند لقب «سقایت» از این لحظه به ابوالفضلالعباس داده شد.
پس از اینکه آب به خیمهها رسید سهم هیچ کس بیش از یک بار نوشیدن نشد.
پس از محاصره شدید و تشنگی امام حسین (ع) مقابل دشمن آمد و در حالیکه بر شمشیر تکیه داده بود، یک بار دیگر خود را به دشمن شناساند و
پس از معرفی پیامبر به عنوان جد و پدرش علی (ع) و عموهایش و مادرش، پرسید با اینکه میدانید من کیستم چرا قصد کشتن مرا دارید؟
گفتند:این همه را میدانیم، اما نمیگذاریم قطرهای از آب بنوشید تا از تشنگی بمیرید.
اهل حرم با شنیدن این سخنان گریستند و شیون کردند. امام حسین (ع) فرمود:آرام باشید که بعد از این بسیار خواهید گریست. (این ماجرا را برخی به پیش از تاسوعا نسبت دادهاند که دقیقتر آن است که این خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا بوده است.
خاطرنشان میشود عمرسعد، گزارش کربلا را به عبیداللهزیاد نوشت و عبیدالله با خواندن نامه عمرسعد گفت:این نامه گواه اندرزگویی عمرسعد است به امیر خویش. من آن را میپذیرم (رفتن حسین را) شمر که در مجلس بود برخاست و گفت:حسین اکنون در سرزمین تو و کنار توست. آیا میپذیری که از اینجا برود. به خدا سوگند اگر برود دیگر به او دست نمییابی. آنگاه او قوی و تو ضعیف خواهی بود. با بازگشت حسین موافقت نکن که نشانه ناتوانی و سستی است. باید او و یارانش تسلیم حکم تو شوند. پس از تسلیم، هر گونه خواهی میتوانی رفتار کنی (ببخشی یا بکشی). من شنیدهام عمرسعد کوتاهی میکند و با حسین میان دو لشکر نشست و گفتوگو برگزار میکند.
عبیدالله گفت:نظر تو درست است.
عبیداللهزیاد پس از این گفتوگو، نامهای نوشت و به شمر ذیالجوشن سپرد تا به کربلا برساند. در نامه نوشته شده بود:باری، تو را نفرستادهام تا شانه از زیر کار خالی کنی. تو به آرامش و صلح و آسایش دل بستهای. اگر حسین و یارانش تسلیم شدند آنها را نزد من بفرست وگرنه، بر انها حملهور شو پس از قتل آنان، اعضای بدنشان را قطعه قطعه کن. پس از کشتن حسین بر سینه و پشت وی اسب بتاز که وی ناسپاس و سرکش و گستاخ و بیدادگر است. اگر به دستور من عمل کردی پاداش فرمانبر مطیع را دریافت خواهی کرد و اگر چنین نمیکنی، سپاه را به شمربنذیالجوشن بسپار که فرمان لازم را به او دادهایم.
عبیداللهزیاد به شمر گفته بود اگر عمرسعد پذیرفت که با حسین بجنگد مطیع او باش وگرنه، گردنش را بزن و سرش را به کوفه بفرست و خود فرماندهی سپاه را عهدهدار باش.
نوشتهاند:عبیداللهبنزیاد، حویرةبنیزیدتمیمی را مأمور کرد که به محض رسیدن نامه به عمرسعد اگر برای جنگ اقدام نکرد او را بگیرد و در بند بکشد. شمر با این زمینهسازی و با استفاده از موقعیت و روحیات عبیداللهبنزیاد، به سمت کربلا حرکت کرد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com