گروه اجتماعی: خانم عطیه پژوهی، پزشک فارغالتحصیل دانشگاه علوم پزشکی تهران که به تازگی ساکن شهر راچستر، ایالت مینهسوتا، شده است در سری یادداشت هایی از حال و هوای محرم در شهر محل سکونتش در آمریکا می نویسد.
به گزارش بولتن نیوز، قسمت اول این مجموعه مطالب که تحت عنوان « مُحرّمنوشتهای یک تازه آمریکانشین کنجکاو» نام گرفته، به شرح زیر است:
در تب و تاب رسیدن محرم بودم. دلم پیش همهی شبهایی بود که با قد و نیم قدهای خواهر و برادرم میرفتیم جایی که هم سخنرانیاش دلچسب باشد، هم مداحی اش دلزننده نباشد و هم به قول معروف بچهفرندلی باشد و بچهها برایشان خاطرهی بد نماند؛ از هیس گفتن و اخم بعضی زنها و پیرزنهای بداخلاق. امسال اما تنهایی همهمان قلمبه شده، هر کداممان یک گوشهی این دنیا تنها شدهایم.
شهر جدید ما مسجد شیعیان ندارد و من دنبال یک راه چاره بودم که بشود بدون ماشینی که هنوز نداریم بروم تا نزدیکترین شهری که مرکزی برای شیعیان دارد. خیال میبافتم که تا مینیاپولیس کمتر از دوساعت راه است و شاید نشود دیگ قیمه بار بگذارم برای امام حسین(ع)، اما میشود با تحمل چندتا نگاه متعجب و نا آشنا به نذری، با یک سینی حلوا سوار اتوبوس راچستر به مینیاپولیس شوم و عین خیالم هم نباشد! بین همین خیالبافیها تلفنم زنگ میخورد.
بهشید است: دوستی که هم خودش و هم همسرش اینجا خیلی زیاد به ما کمک کردند و به قول مامانم خدا سر راهمان گذاشتشان که کمتر احساس تنهایی کنیم. هشت سال است که در همین شهر زندگی میکنند و هشت سال است که برای آرایشگاه رفتنش پیش یک زن عرب مسلمان میرود. پشت تلفن به من میگوید که تازه امروز، یعنی دقیقا روزی که شبش شب اول محرم است فهمیده که آرایشگرش شیعه است. آرایشگر گفته که همینجا، در همین شهر، ده شب محرم را مراسم دارند. من پشت تلفن پاهایم سست میشود.
چرا هیچ کدام از محرمهای هشت سال قبل دعوتش نکرده به مراسم هایشان؟ چرا امسال؟ چرا امروز؟ بغضم را قورت میدهم. از پشت سیمها و ماهوارههای تلفن برای بهشید تشکر و ذوق میفرستم و خداحافظی میکنم. روی اولین صندلیای که در کتابخانه میبینم ولو میشوم. انگار خدا از پشت یک دیوار سنگی، برایم سرک کشیده، لبخند زده و دست تکان داده و رفته... در خیالم به دیوار سنگی نگاه میکنم و به آن گوشهی خالی که خدا برایم از آنجا دست تکان داده و رفته. فکر میکنم خوشبختی یعنی داشتنش، یعنی هر جا که هستی، با هر عقیده و مسلکی که هستی، خدایت را پشت دیوارهای سنگی زندگی ات ببینی!
شنبه شب از این جهت که هم خودش تعطیل بود و هم فردایش، روز خوبی بود برای اینکه مراسمشان را امتحان کنم. با نوحا، خانم عربی که تا به حال ندیده بودمش تماس گرفتم و مطمئن شدم که مجلس فقط مخصوص زنهاست و ساعت هشت و نیم شب شروع میشود.
با اپلیکیشن لیفت (چیزی شبیه همان اسنپ و تپسی خودمان) یک ماشین به مقصد منزلی که آدرسش را دارم میگیرم. اسم راننده احمد است. این اولین باری نیست که راننده اسمهای اینچنینی دارد. قبل از این، مصطفی و فوزیه و یک احمد دیگر هم دنبالم آمده بودند. سوار ماشین احمد میشوم و او میپرسد که اهل کجا هستم. همهشان به خاطر حجابم کورسوی امیدی دارند که بتوانند بقیهی صحبتهایشان را به زبان عربی ادامه دهند. میگویم اهل ایرانم و او میگوید که اهل فلسطین است...
خودش نخ صحبت را میکشد میبَرَد میگذارد بین شیعه و سنی. دلش میخواهد بداند از نظر من فرق شیعه و سنی چیست. مانده ام با این دلی که برای عاشورا هوایی شده و این زبان الکن انگلیسی چه جوابی بهش بدهم. راست دلم را میگیرم و حرف دلم را میزنم که راستش را بخواهید در این دنیای امروز حرف زدن در مورد اشتراکهایمان شاید قشنگتر باشد. میگویم که از نظر من، نه فقط ما مسلمانها، که همهی آدمهای روی زمین به نوعی برادر و خواهر هستیم و به خصوص ما مردم خاورمیانه، فارغ از هر دین و مذهبی، قصههای مشترک و شبیه به همی از جنگ و ناامنی و مظلومیت و ظلم دولتمردان داریم...
احمد ولی اصرار دارد که دقیقاً فرق بین شیعه و سنی را بداند. میگویم شاید قسمتی از تفاوتهای اصلیمان این باشد که منتظر منجیای هستیم که از نوادگان علی(ع) است... و واقعاً حتی الآن که دستم رفته به سمت خاطره نوشتن نمیدانم که آیا اهل سنت هم قائل به این منجی و نوادهی علی(ع) بودنش هستند یا نه. احمد کامنتی نمیدهد. نمیتوانم حدس بزنم از سر سیاست مداریاش است یا از سر بیاهمیتی یا کمبود اطلاعاتش؛ مثل هزاران مسلمان ایرانی که به اسم مسلمانند ولی اصلاً دغدغههای اینچنینی ندارند...
[از ظاهر نمیشود قضاوت قطعی کرد] اما با شلوارک کرم رنگ و موهای فرفری روشن و روغن زدهاش هیچ بعید نیست که از دستهی دوم باشد. سوال آخرش را نزدیک مقصد میپرسد: شما از سنیها متنفرین؟!
ادامه دارد...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com