گروه فرهنگ مقاومت: بیژن چهارمحالی یکی از آزادگان خوزستانی است که در آستانه سالروز بازگشت آزادگان مهمان ایسنای خوزستان بود.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از ایسنا، چهارمحالی درباره روزهای قبل از جنگ گفت: وقتی جنگ شروع شد کمسن و سال بودم و در مدرسه فتح شوشتر درس میخواندم، شور و شوقی میان بچهها برای جنگیدن وجود داشت. اکنون برخی میگویند با این جوانان که میبینیم اگر دوباره جنگ شود، این جوانان به دفاع از کشور نمیروند اما من چنین اعتقادی ندارم. معتقدم اگر خدای ناکرده دوباره جنگی شود همین جوانان به دفاع از کشور میروند.
وی افزود: سال 61 اولین باری بود که در جبهه رفتم که مصادف با عملیات بیتالمقدس بود و خرمشهر هنوز در اشغال عراقیها قرار داشت. یک جایی بود که به آن انرژی اتمی میگفتند و روبری شادگان قرار داشت. این محل مرکز تیپ حضرت رسول بود و فرمانده آن حاج احمد متوسلیان بود و من ایشان را دیدم. در زمان فتح خرمشهر در جبهه بودم.
این جانباز خوزستانی بیان کرد: زمان جنگ تحمیلی فقط آدمهای حزبالهی در جبهه نبودند نباید اغراق کنیم و بگوئیم تمام آدمهای جنگ حزبالهی بودند. البته اکثر آنها این طور بودند اما رزمندگان زیادی هم داشتیم که جنگجو بودند و خیلی هم مذهبی نبودند. بعد از عملیات بیتالمقدس، امام (ره) دستور دادند که دیگر شرط رضایت پدر و مادر مطرح نباشد. با صدور این دستور خیل عظیمی از نوجوانان به جبهه رفتند و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردند.
چهارمحالی ادامه داد: عملیات والفجر مقدماتی لو رفت و در این عملیات خیلی تلفات دادیم و بچههای ما اسیر یا شهید شدند. 14 سال داشتم که در زمان عملیات بیتالمقدس به جبهه رفتم و در این عملیات شرکت کردم. در زمان عملیات فتحالمبین به دو کوهه منتقل شدم. دو کوهه جای بسیار عجیبی است و برای اولین بار حاج احمد متوسلیان را آن جا دیدم.
یادی از حاج احمد متوسلیان
وی بیان کرد: حاج احمد آدم عجیب و با صفات عجیبی بود. نسبت به بسیجیها بسیار مهربان و نسبت به فرماندهان زیردست خود بسیار قاطع رفتار میکردند. و حتی اشک فرماندهان را در میآوردند. بالاخره برای عملیات بیتالمقدس آماده شدیم مرحله اول را پشت سر گذاشتیم که در این مرحله بچههای ما برای بازپسگیری جاده اهواز – خرمشهر به عراقیها حمله کردند. چون این منطقه یک دشت صاف و هموار بود و عراقیها پشت خاکریزها پناه گرفته بودند همینطور بچههای ما را به رگبار بستند در آن جا خیلی تلفات دادیم.
این آزاده خوزستانی ادامه داد: به گونهای به رگبار میبستند که حتی نمیتوانستیم سر، بلند کنیم. در این مرحله عملیات یکی از همشهریان من پایش تیر خورد و مجروح شده بود. در این بحبوحه که نزدیک بود اسیر شوم و زیر آتش رگبار بودیم، وقتی میخواستم منطقه را ترک کنم این رزمنده مجروح به من گفت"تو میخواهی ترکم کنی و من را تنها بگذاری بروی." در آن شرایط همه در حال عقبنشینی بودند. من هم جثه کوچکی داشتم و جثه این رزمنده از من خیلی بزرگتر بود.
اسلحهای که بعدها دردسرساز شد
چهارمحالی افزود: در این شرایط فردی آمد و اسلحه من را قرض گرفت و من هم اسلحهام را به او دادم که البته بچکی کردم و این مسئله بعدها برای من خیلی بد تمام شد. به هر حال آن رزمنده مجروح را روی دوشم گذاشتم و عقبنشینی کردیم. در مسیر عقبنشینی همچنان زیر آتش رگبار عراقیها بودیم حدود 500 متر که این رزمنده را به عقب بردم گفتم دیگر نمیتوانم و خسته شدم. هوا هم بسیار گرم بود به آن رزمنده گفتم میروم کمک بیاورم. عقبتر که رفتم نیروهای کمکی رسیدند و آن مجروح را نیز منتقل کردند.
وی ادامه داد: اما در این عملیات یک مشکلی برای من ایجاد شد. اسلحهام گم شد و هر کجا دنبال آن گشتم پیدا نمیشد. سردار جهرمی در آن زمان فرمانده من بود که رفتار بسیار خشنی داشت چرا که فرمانده زیردست حاج احمد متوسلیان بود. سردار آدم شجاع و عجیبی و فرمانده گردان تخریب بود و من هم در آن گردان بودم. سردار جعفری وقتی فهمید اسلحهام را به فرد دیگری دادم به من گفت: "غلط کردهای که اسلحهات را دادهای. اسلحه تو ناموست است و برای چه گذاشتی اسلحهات را ببرند؟"
این رزمنده خوزستانی افزود: سردار به من گفت "اسلحه تو واجبتر از خطر شهادت دیگری است" و هر چقدر من پاسخ میدادم سردار در نهایت گفت به من پایان مأموریت و عملیات نمیدهد و باید همین جا بمانم. من هم که کم سن و سال و بچه بودم از این حرف فرمانده ناراحت شدم. تمام انبارها را برای پیدا کردن اسلحهام گشتم و خیلی اذیت شدم و حتی به سردار گفتم "تو نگران اسلحه من هستی؟ من به جای کلاشینکف برای تو تیربار میآورم، خوبه؟"
خوشحالی زیاد از شنید شایعه شهادت فرمانده خشن
چهارمحالی ادامه داد: این حرف را که به فرمانده زدم انگار به او فحش داده بودم خیلی عصبانی شد و گفت "مگر میخواهی ارث و مال پدرت را بدهی؟ این خون ملت است و خون این رزمنده ریخته شده است، برو و اسلحهات را پیدا کن" وقتی که شایعه شهادت فرمانده را شنیدم خیلی خوشحال شدم اما فرمانده شهید نشده بود.
بازگشت دوباره با والفجر
وی بیان کرد: پس از آن از جبهه برگشتم و یک کلاس درس خواندم. دوره دوم راهنمایی را گذراندم. در کلاس سوم راهنمایی نشسته بودم که دوباره شور جبهه به سرم زد و با آن همه دردسر باز به جبهه برگشتم و به خاطر همان مشکل اسلحهام حتی گریه کردم. عملیات والفجر بود که باز وارد جنگ شدم.
بیژن چهارمحالی نیز با اشاره به پایمردی و شجاعت رزمندگان گفت: احساس میشود باید تلاش بیشتری صورت بگیرد تا خاطرات این شجاعتها و پایمردیها به نسل فعلی برسد. که متأسفانه اکنون این کار انجام نمیشود و کملطفی و کوتاهی زیادی شده که الان وضعیت این است. در عملیات والفجر مقدماتی قرار بود شهر العماره تسخیر شود جدا از لو رفتن این عملیات، والفجر مقدماتی پرمانعترین عملیات جنگ بود.
لو رفتن عملیاتی به قیمت 9 سال اسارت
وی ادامه داد: از زمان همین عملیات بود که دوباره به جبهه برگشتم دو گردان از شوشتر به نامهای گردان ابوالفضل و گردان شرافت برای شرکت در این عملیات اعزام شدند. 18 بهمن ماه سال 61 گردان ابوالفضل عملیات کرد که مقر آن جنگل امقر نزدیک به منطقه شیب میسان عراق بود.
این جانباز خوزستانی افزود: آن شب حدود ساعت 2:30 که حرکت کردیم به خاطر تجربه شرکت در عملیات بیتالمقدس احساس کردم این عملیات در واقع عملیات نیست. نزدیک 3 یا 4 کانال، سیم خاردار و مین و موانع دیگر در مسیر ما گذاشته بودند. بالاخره در آن شب به هر شکلی شده، مانع بزرگ یا همان کانال دوم را پشت سر گذاشتیم. حوالی 10 صبح بود که دیدیم جنگ دارد به حالت تن به تن کشیده میشود. خیلی از بچهها شهید شدند و عراقیها در روشنایی هوا بچههای را با دوشکا میزدند.
چهارمحالی ادامه داد: از فرمانده گردان که تکلیف را جویا شدیم گفت که تا دستور ندهند عقبنشینی نمیکنم. موقعی به عقب برگشتیم که متأسفانه خیلی دیر شده بود. در حال عقبنشینی بودم که موج انفجار مرا پرتاب کرد و تیر خوردم. کمی که حالم سرجا آمد دوباره بلند شدم و دیدم که دستم رها شد، ترکش به دستم خورده بود و به درون کانالی سقوط کردم که پر از اجساد شهدای ما بود.
وی افزود: ده دقیقه طول نکشید که عراقیها بالای سرم رسیدند، و یک سرباز عراقی مدام از من میخواست تا بلند شوم که به دلیل جراحتهای شدیدم نمیتوانستم بلند شوم. این سرباز هم که آدم بدی نبود دستم را گرفت و روی شانهاش گذاشت و بعد مرا عقب برد، یک سرباز سودانی هیکلی که جثه بزرگی داشت این صحنه را که دید گلنگدن تفنگ خود را کشید تا مرا بزند که این سرباز عراقی با او درگیر شد، بالاخره با تمام این جراحتها و آسیبهای شدید جان سالم به در بردم.
تکرار حکایت اسرای شام 1400 سال پس از عاشورا
وی ادامه داد: مرا به اتاق فرماندهی منتقل کردند. آن جا پرسیدند "تو چرا به جبهه آمدی، سن کمی داری و نباید به جبهه میآمدی". بعد از آن دست مجروحم که شکسته بود را از پشت و کنار کمرم به دست دیگرم که از بالای کتفم رده کرده بودند بستند. به شکلی که داشتم خفه میشدم. با اسرای مجروح دیگر هم همینطور رفتار میکردند و ما به درون ماشین پرتاب کردند.
این جانباز خوزستان ادامه داد: عراقیها مانند داستان اسرای شام ما را در خیابانهای العماره چرخاندند متأسفانه مردم این شهر نیز ما را با سنگ، چوب و هرچه به دستشان میرسید میزدند. دشنام میدادند و حتی زنان آنجا میرقصیدند. وضع بسیار بدی بود. پس از آن به درون اتاقکی در یک مدرسه منتقل شدیم.
چهارمحالی بیان کرد: اسرا و رزمندگان دو عملیات آدمهای خیلی محکمی بودند یکی عملیات والفجر که بچههای این عملیات خیلی حزبالهی و سرسخت بودند و دیگری عملیات خیبر که بچههای آن به سرسختی معروف هستند. خلاصه نزدیک 60، 70 اسیر مجروح بودیم که همه ما را در یک اتاقک کوچک نگه داشتند یکی از اسرا که تیر به ناحیه حساسی از بدن او خورده بود تا صبح داد کشید و در آخر در بیتوجهی عراقیها شهید شد.
وی ادامه داد: پس از آن به بیمارستان نظامی الرشید بغداد که در واقع بیشتر یک قصابخانه بود منتقل شدیم. بعد از آن نیز ما را به اردوگاه عنبر در حوالی شهر رمادی استان الانبار انتقال دادند. دو سال در این اردوگاه سپری کردیم و در این مدت اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری در آن جا افتاد.
چهارمحالی بیان کرد: در اردوگاه عنبر یکی از آیشگاهها را به بیمارستان تبدیل کرده بودند. این اردوگاه از 3 قاطع (بلوک) تشکیل شده و هر قاطع دارای 6 آسایشگاه بود. قاطع مجموعه ساختمانی 2 طبقه است که طبقه پایین 2 آسایشگاه و طبقه بالای دارای 4 آسایشگاه است. یک قاطع مخصوص بسیجیها، یک قاطع مخصوص سربازان و یک قاطع نیز مخصوص افسران رده بالای ایرانی بود. البته 4 امدادگر زن ایرانی نیز به فاصله دوری از آسایشگاه مردان در این اردوگاه اسیر بودند.
حمله بسیجیهای عنبر به خبرنگاران صدا و سیمای عراق
وی ادامه داد: یک سال از روزی که به ارودگاه عنبر وارد شده بودم میگذشت سال 63 و حوالی بهمن ماه بود. صدا و سیمای عراق برای با اهداف تبلیغاتی و برای سوءاستفاده از اسراء با دوربینها ماشین و تجهیزات و بساط مجهز خود به اردوگاه عنبر آمدند. عصر بود که تعدادی از عوامل صدا و سیما عراق رسیدند و آن روز برخلاف سایر روزهای عادی عراقیها فراموش کرده بودند دربهای آسایشگاه را روی اسرا ببندند و قفل کنند.
این آزاده خوزستانی افزود: نیروهای صدا و سیما عراق به جای اینکه پیش قاطع سربازان یا افسران بروند، دقیقاً ماشین خود را جلوی قاطع بسیجیها و آسایشگاه شماره 11 پارک کردند. آن موقع سلول من در آسایشگاه شماره 15 بودم که طبقه بالای آسایشگاه شماره 11 قرار داشت. خلاصه عوامل صدا و سیمای عراق در کنار ماشین خود یک میز شطرنج گذاشتند تا اسرا را به پای این میز بکشانند و با آنها شطرنج بازی کنند و بگویند که وضع اسرای ایرانی خیلی خوب است و راحت هستند.
چهارمحالی ادامه داد: در واقع صدا و سیمای عراق بیاحتیاطی کرد که سمت بسیجیها آمدند، برای فیلمبرداری یک دیواره نصب و دوربینها و تجهیزات خود را هم آماده کردند. یکی از اسرا که یک دسته تی در دستانش نگه داشته بود، قصد داشت برود و آدمهایی را که از صدا و سیمای عراق آمده بودند را بزند که بچهها جلوی او را گرفتند. بچههای آسایشگاه ما خیلی حزبالهی بودند.
وی افزود: آن موقع به ما خمیر ریش میدادند و مجبورمان میکردند ریش خود را بزنیم. یک کاسه پر از خمیر ریش روی لبه دیواره آسایشگاه ما بود یکی از اسرا یک ضربه کوچک به آن زد و خمیر ریش روی سر خبرنگار صدا و سیمای عراق ریخت. همین که خبرنگار عراقی خواست سرش را بالا بیاورد تا ببیند این بلا از کجا نازل شده، قالبهای بزرگ صابون بود که روی سر و بدنش پرتاب میشد، حمله شروع شد.
وقتی بسیجیها سرگرد عراقی را زدند
این آزاده خوزستانی ادامه داد: حتی اسرا جاکفشی آهنی بزرگ آسایشگاه را از بالا به سمت نیروهای صدا و سیمای عراق پرت کردند. یکی از سرگردهای عراقی که انصافاً آدم خوبی هم بود، از آن جا رد میشد که بچهها قالب صابون را به کمر این سرگرد مملکت زدند و سرگرد بیچاره پا به فرار گذاشت. از آن طرف دوربینها و تجهیزات صدا و سیمای عراق هم شکسته و خورد شده بود. یکی از اسرا میگفت "نفت! نفت بیاورید!" دیگری میگفت "بنزین؟ کسی ندارد؟" خلاصه نیروهای صدا و سیمای عراق بساط خود را سریع جمع کردند و آنها هم پا به فرار گذاشتند.
چهارمحالی افزود: عراقیهای زرهپوش فوری آمدند و به بچهها تیراندازی کردند که البته بچهها هم داخل آسایشگاه درازکش شده بودند اما متأسفانه یک گلوله کمانه زد و به چشم یکی از اسرا اصابت کرد. همانطور که گفتم آن روز دربهای آسایشگاه را نبسته بودند و عراقیها با این کار بچهها حتی جرئت نداشتند نزدیک بیایند و دربها را ببندند تا در نهایت یکی از عراقیها آمد و دربها را یکی یکی بست.
وی گفت: عراقیها در تلافی این کار ما تا یک هفته اجازه ندادند بچهها از آسایشگاه خارج شوند. آسایشگاهها هم دستشویی نداشت و فقط در هر آسایشگاه یک سطل در گوشه گذاشته بوند و بچهها با گونی یا هر چه که بود دور این سطل را پوشانده بودند و فضایی درست کرده بودند. هر صبح نیز پس از آمارگیری و باز شدن دربها بچهها این سطلها را تخلیه میکردند و تا بستن دوباره دربها میتوانستند از دستشوییها اردوگاه که خارج از آسایشگاه بود، استفاده کنند.
چهارمحالی ادامه داد: عراقیها تا یک هفته اجازه ندادند از آسایشگاه خارج شویم. حتی به ما غذا هم نمیدادند. در آن هفته وقتی برای افسرهای اسیر اردوگاه غذا میبردند، افسران میگفتند بسیجیها نیروهای ما هستند و چون به آنها غذا نمیدهید ما هم غذا نمیخوریم. عراقیها هم خیلی به افسرهای ما اهمیت میدادند. وقتی این ماجرا به گوش 4 دختر ایرانی اسیر رسید آنها هم از گرفتن غذا خودداری کردند.
کینهای که کارم را به استخبارات کشاند
وی ادامه داد: در آخر عراقیها مجبور شدند از این کار دست بردارند. اما کینهای که از این ماجرا نسبت به ما گرفته بودند، همچنان باقی بود. یک سال گذشت. سال 63 و دقیقاً در همان روزهایی بودیم که صدا و سیمای عراق به اردوگاه عنبر آمده بود. در حال قدم زدن در آسایشگاه بودم که مسئول آسایشگاه من را صدا زد و گفت: ظاهراً عراقیها با تو کار دارند. وقتی که پیش عراقیها رفتم، من را همراه با 5 بسیجی دیگر پا برهنه و بدون اینکه اجازه دهند لباسهایمان را برداریم، سوار یک ماشین کردند.
این آزاده خوزستانی افزود: چشمهای ما 6 نفر را بستند و پس از اینکه 3 افسر ایرانی اسیر را هم سوار ماشین کردند حرکت کردیم نمیدانستیم کجا میرویم و تا صدای یک نفر را بلند میشد یا سؤالی میپرسیدیم فوراً به سر یا صورت ما محکم ضربه میزدند تا ساکت شویم که البته بعدها فهمیدیم ما را به عنوان خرابکار به استخبارات بردهاند.
وی بیان کرد: صبح بعد از چندین ساعت به محلی رسیدیم که نمیدانستیم کجاست، ما 6 بسیجی و 3 افسر را به اتاقکی منتقل کردند. هیچکس هیچ چیزی نمیدانست که واقعاً قرار است به کجا برویم یا چه شود. 3 اسیر دیگر ایرانی نیز قبل از ما در آن اتاقک مثلثی شکل بودند. عصر آن روز صدایمان زدند و ما 9 نفر را همراه تعدادی از زندانیان سیاسی عراقی در ماشینی انداختند. که شاید ظرفیت آن ماشین به زحمت به 5 نفر میرسید. به سختی در آن ماشین کوچک که مثل قوطی کبریت بود جا گرفتیم.
این جانباز خوزستانی ادامه داد: با این ماشین هم به یک جای دیگر منتقل شدیم. چشمها و دهانمان را بسته بودند و هیچ چیزی نمیدیدیم اما ظاهراً در یک راهرو بودیم. بعد از مدتی یک جا ما را به خط کردند و یک نفر به زبان عربی شروع کرد درجه ما را پرسیدن. اسیر اول سرهنگ، اسیر دوم نیز سرگرد و اسیر سوم هم ستوان یکم بود که آن عراقی به هر 3 نفر توهین لفظی کرد.
12 روز شکنجهآور در یکی از مخوفترین زندانهای دنیا
چهارمحالی افزود: آن عراقی وقتی به اولین اسیری که خود را بسیجی معرفی کرد رسید محکم آن اسیر را کتک زد و بعد از آن من هم به همین جرم کتک خوردم. پس از آن به ما گفتند لباسهای خود را در بیاوریم. بعدها فهمیدیم نام آن محل زندان ابوغریب است که زندان خیلی معروفی بود. در آن زندان که خیلی مخوف بود هر روز شکنجه میشدیم. یک روز ما را فلک کردند. با شوک الکتریکی به اندامهای حساس ما شوک وارد میکردند. هر روز که درب سلول ما را باز میکردند، دلهره داشتیم.
وی ادامه داد: تمام عراقیها در این زندان لباس شخصی بودند. آنجا یک عراقی را دو بار نمیدیدیم. حتی برای دستشویی رفتن هم از درب سلول تا محلی که دستشوییها در آن جا قرار داشت شلاق میخوردیم و گاهی نرسیده به دستشوییها ما را برمیگردانند. عراقیها ما را 12 روز زندان ابوغریب نگه داشتند و ما را شکنجه میکردند. روز آخر چند نفر آمدند و گفتند "حکم شما اعدام بوده، خرابکاری کردهاید، سرگرد مملکت را با صابون زدهاید و دوربینهای صدا و سیما را شکستهاید، اما رئیس القائد یعنی صدام شما را بخشیده است.
شروع دوباره در موصل 4 با تونل وحشت
چهارمحالی گفت: پس از آن دیگر به اردوگاه عنبر منتقل نشدیم و به جای آن ما را به اردوگاه موصل 4 بردند. البته افسرهای همراه ما را وسط راه در جایی دیگر پیاده کردند وقتی به اردوگاه موصل 4 رسیدیم دو ردیف عراقی باتوم به دست روبروی هم ایستاده بودند. درست مثل تونل وحشت فیلم اخراجیها. تا توانستند با باتوم کتکمان زدند. 3 یا 4 روز دور از اسرای دیگر ما را نگه داشتند و در این مدت هر روز کتک میخوردیم.
وی ادامه داد: بعد از آن به آسایشگاه شماره 8 اردوگاه منتقل شدیم و زندگی ما از اردوگاه عنبر که بسیار اوضاع بدی داشت، به اردوگاه موصل 4 که نام دیگر آن زندان پاسداران خمینی بود، منتقل شد. اسرایی که خیلی شلوغبازی میکردند را به این ارودگاه میآوردند از سردار گرفته تا پاسدار و سرباز. یعنی موصل 4 اردوگاه یکدستی بود. سال 65 هیأتی از سازمان ملل به اردوگاه آمد. اسرا کمی از آزار و اذیتهای عراقیها شکایت کردند و پس از آن آزارهای فیزیکی عراقیها تا حدودی کمتر شد و به جای آن توهین لفظی میکردند.
این آزاده خوزستانی افزود: اگر آقای علیاکبر ترابی یکی از زندانکشیدههای باتجربه زمان شاه نبود ممکن بود مشکلات بیشتری گریبانگیر اسرا شود ولی ایشان روحانی بود و همیشه اسرا را نصیحت میکرد و به آنها میگفت شما از من که مذهبیتر نیستید. از کارها و تندرویهایتان دست بردارید و سازگار باشید زیرا بیرون از اینجا خانوادههایتان منتظرتان هستند.
چهارمحالی با اشاره به ورزشهای دوران اسارت بیان کرد: در اردوگاه ما ورزش باستانی نیز انجام میدادند و نسبت به این کار علاقه داشتند. سربازان عراقی فکر میکردند که این ورزش یک نوع رقص است و به ما میگفتند شما که خوب میرقصید چرا برای ما خوب نمیرقصید.
داستان سرقت رادیو سرباز بخت برگشته عراقی
وی در باره چگونگی انتشار اخبار مربوط به ایران و جنگ بین اسرا بیان کرد: عصر یک روز خلوت که دست یکی از اسرا سوخته بود و توجه همه به او بود، رادیوی یکی از سربازان عراقی را برداشتیم و از آن روز یک نفر مسئول نگهداری رادیو و یک نفر مسئول گوش دادن به اخبار بود. کسی که خبر را گوش میداد آن را مینوشت و از هر آسایشگاه به یک نفر فراخوان میداد تا اخبار را پخش کند و پس از آن دوباره رادیو را مخفی میکردیم.
فکر میکردیم تا ابد دفن شدهایم
این جانباز خوزستانی گفت: من در اردوگاه عنبر و موصل 4 اسیر بودم. مقاومترین آزادهها در عنبر حضور داشتند. اسرای آنجا بسیار مظلوم واقع شدند. سال 61 اسیر شدم و 30 مرداد سال 69 بود که آزاد شدیم و به کشور بازگشتم. اما با توجه به شرایط جنگ در زمان اسارت فکر میکردم دفن شدهایم و قرار نیست هیچوقت آزاد شویم. قاطعانه به فکر بازگشت به کشور نبودم. زمانی که میخواستم آزاد شویم سربازان عراقی به ما گفتند که خوش به حال شما که در حال آزاد شدن هستید.
چهارمحالی با اشاره به استقبال پرشور مردم از آزادگان خاطرنشان کرد: استقبال خیلی خوبی از ما شد و تقریباً همه طول مسیر را روی دوش ملت عزیز بودم و مدت زیادی رفت و آمدها برای دیدنمان ادامه داشت ولی تنها چیزی که من را آزار میداد دیدن شکستگی پدرم بود.
وی بیان کرد: به دلیل اینکه در اردوگاه تنها مردهای سرسخت را میدیدیم زمانی که از اردوگاه آزاد شدیم و به خانههایم برگشتیم دیدن خانمها برای ما تعجبآور بود که مثلاً چرا صداهای باریک یا ظریفی داشتند. اصلاً همه چیز برای ما عجیب و سنگین بود و از همه دور شده بودیم و آثار دلتنگی تا امروز هنوز در وجود ما است.
این جانباز خوزستانی گفت: آزادهها با شهدا مساوی هستند و اکثر آزادهها حتی اگر از نظر جسمی جانباز نباشند از نظر روحی و روانی جانباز هستند و خانوادههای ما نیز شرایط سخت ما را تحمل کردهاند و صبر زیادی دارند. نباید تنها به ظاهر افراد توجه کرد. بسیاری از اسرا، مرد جنگ بودند ولی مذهبی نبودند و قرار نیست کسی که مذهبی نباشد وطندوست هم نباشد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com