به گزارش بولتن نیوز، قرارمان رأس ساعت چهار است. هوای تهران جهنم است. ساعت چهار خود اوج جهنم است. نه اکسیژنی برای نفس کشیدن مانده و نسیمی برای زنده ماندن. همه چیز در هرم نفسهای خورشید، دودزاهای متحرک و آتش روی سرمان خلاصه شده است. با تأخیر خودمان را به ایرانشهر میرسانیم. خبری نیست. تاریکی لابی و تنها نوری آن انتها. روبهروی سالن نمایش، محل قرارمان، با روبان قرمز ورودمان را ممنوع کردهاند. زیر بار نمیرویم. از زیر روبان جستی میزنیم و در خنکای سالن ناظرزاده وارد میشویمو خبری از گروه نمایشی نیست. مردی قدبلند و سفیدروی سالن شیک ناظرزاده را جارو میکند. حواسش به ما نیست. میرویم.
یک ساعت بعد بازمیگردیم. باز هم خبری نیست. خبری از تلفنهای پاسخدهنده هم نیست. کمی سردرگمیم. چه کنیم؟ به نظر گروه نمایشی در اتاق گریم مشغولند. قرار است اجرای General باشد. یعنی تمرین آخر. فردایش افتتاحیه و سی شب یک نفس اجرا. ماه رمضان هم که در مراحل نهایی است و امید به بازگشت مخاطب. صبر میکنیم.
یک ساعت دیگر هم میگذرد. خبری نیست. دوباره جستی از زیر روبان و ورود به سالن. دکور میچینند. دکور ساده و مختصر است. در یک سفیدی غوطهور است. جز سیاهی صحنه و سفیدی دکور رنگ دیگری نیست. بعدها میفهمیم لباسها هم چنین است. تنها رنگ باقی مانده زردی نور است و سرخی صندلی ما. با گروه خوشوبشی میکنم. میگویند آقی کارگردان فعلاً نیست. میرسد. در لابی کمین میکنیم تا ورودش را بگیریم. فرصتی برا گپ و دیدن تمرین نیست.
یک ساعت دیگر و بالأخره شروع. این بار سراسیمه و نفسنفسزنان. میگوید درگیر لباس بازیگران بوده است. لباسهایی که قرار است وجاهتی به شخصیتها دهد. یک آنای دلسوخته و یک کنت خوشپوش. این آغاز یک بازی است.
به یاد آورد که کار با اوقات تلخی به جایی نمیرسد، گفته های خود را ناتمام گذاشت و آهی کشید...
تمرین آغاز میشود. از تست صدا و HFهایی که قرار است حال و هوایی استودیویی به اثر دهد. این هم به ماجرای نمایش بازمیگردد. شما با یک آناکارنینای همیشگی مواجه نخواهید بود. خبری از آن رمان تولستوی نیست. همه چیز بین دو بازیگر تقسیم شده است: معصومه رحمانی و بهنام شرفی. همه چیز در یک دکور خلاصه میشود. قرار نیست آن همه سفر را تماشا کنیم یا از سوت آن قطارهای حادثهساز را بشنویم. آنا کارنینای تولستوی یک بستر است.
آرش عباسی که بیشتر نویسنده میدانیمش تا کارگردان، مردی که برایش دیالوگنویسی در درجه اعلا قرار دارد، چندان آرام نیست. به هر روی فردایش روز شروع نمایش است. روی سن لم میدهد. نگاه میکند. چیزی میگوید؛ البته برخلاف نوشتارش، واژگان زیادی از دهانش خارج نمیشود. قرار است برای عکس کتش را بپوشد، فراموش میکند. به خودت میگویی حس خوبی دارد. فردای دلنشینی خواهد داشت.
با او وارد گفتگو میشوم. روی صندلیهای مخلمی سرخ رنگ مینشینیم. نگاهی به سن میکنیم. بازیگران در حال تعویض لباس هستند و فرصتی برای گفتگو.
وقتی وارد میشوی لباست معرف توست، وقتی میروی حرفهایت
این اقتباس آزاد و به قول آرش خیلی خیلی آزاد به اصل رمان دخل چندانی ندارد. آرش عباسی درباره کارش میگوید که آناکارنینا رمان جذابی برایش بوده و کمی درگیر نسخه نهایی سینمایی این رمان بوده است.
آخرین آنای سینما، به کارگردانی جو رایت را تام استوپارد نگاشته است و عباسی میگوید: «به نظرم درست کار کرده است. یکی از مؤجزترین، مختصرترین و درستترین اقتباسهای ممکن از رمان است. مسئلهای که شاید اقتباسهای دیگر نداشته باشند. کلاً اقتباسهایی که از رمانهایی از این سطح انجام میشوند با معضلاتی درگیرند که درست رویشان کار نمیشود. فیلم با تمام فاکتورهای امروزی گویا کار شده بود، چه در حوزه نوشتار متن و چه در حوزه کارگردانی. بسیار بدیع بود.»
اما آرش معتقد است فضای دیگری برای کارش در نظر گرفته است. این آنای تولستوی بهانهای است برای زدن حرف هنرمند است. میگوید: «من اصولاً آدمی هستم که هر شکلی از تئاتر کار کردهام، اجتماعی کار کردهام. دلم خواسته شخصیتهایم از دل جامعه باشند و برای مخاطب ملموس باشد. همین روش را در این نمایش انجام دادهام. درست است که در اینجا با یک اسم مواجهیم که با شنیدنش تصور یک نمایش باشکوه و دکور و لباسهای آنچنانی و فضای روسی آن زمان و یک عالمه شخصیت پدید آید؛ ولی از هیچ از اینها استفاده نکردهام.»
به او از تقابلهای دوتایی نمایشهایش میگویم. از آنجایی که همواره یک زوج مذکر و مؤنث با یکدیگر درگیر میشوند و مدام دیالوگ میگویند. آرش میگوید تئاتر کار کردن برایش چند جذابیت دارد.
یک: دوست دارم تئاتر برای مثل رینگ بوکس، تشک کشتی و میدان نبرد باشد و هیچ چیز مثل این جنگ تنبهتن برایم لذتبخش نیست.
دو: همیشه دلم خواسته به حدی برسم که روی صحنه از یک نقطه شروع کنم و به یک نقطهای ختمش کنم بدون اینکه قطع وصل شویم و نور برود و بیاید.
او از ایدئالهایش میگوید. از دنیای نویسندگی و آنکه برای مخاطبش قصه بگوید. او چندان به عناصر جانبی صحنه دل نمیبندد. برای متن از همه چیز مهمتر. این متن است که با دیالوگهایش قصهای را نقل میکند و مخاطب را پای کار نگاه میدارد. از «نویسنده مرده است» چیزی نگذشته است، متن و اجرایی که چنین ویژگیهایی در خود داشت. نوری نمیرفت و نمیآمد.
غصههای هر کس برای خودِ اوست
میگوید نمایشنامهنویسی برایش چیزی شبیه منبتکاری است. اینها را در آرامش میگوید. دیگر خبری از آن تلاطم ابتدایی نیست. همه کار خود را میکنند. از اول هم چنین بود. بچهها کارشان را بلدند. آرش از همین رو بدون مکث حرف میزند. اولش کمی فکر میکرد. میگوید ایده متن را دو سال پیش از ذهنش عبور داده است و در این دو سال، تنها یکسال بدان فکر میکرده است. بقیه هم صرف دیالوگنویسی شده است. انتهای هر حرفش هم از حساسیت دیالوگنویسی میگوید.
با او درباره کارهای یک سال اخیرش حرف میزنیم. جایی که در قشقایی به سراغ تئاتر تجربی رفته بود یا در «ویولن تایتانیک» که چیزی شبیه یک اپرای منثور بود. او ولی میگوید کماکان درگیر جهان «نویسنده مرده است» و معتقد است آن گونه نمایشنامهنویسی قلقی دارد که آن را به دست آورده و میتواند در این حوزه و شکل و شمایل چیزهای دیگری بنویسد.
به او از «ذائقه لوبیچی» میپرسم که آیا علاقهای به این عبارت سینمایی و نویسندگی دارد. اینکه مدام دوست دارد جدال کمی شاد و پرمخاطره زن و مردی را روی صحنه برد و پاسخش چنین است:«این شکلی که میگویید یک خطر دارد و آن هم در ورطه روزمرگی و رئالیسم صرف و این در مورد تئاتر خودمان است. در تئاتر ما، روابط زناشویی آنقدر نزدیک و روزمره میشود که انگار دو آدم معمولی در حال سخن گفتن هستند و من نمیپسندمش، با اینکه رئالیسم را دوست دارم؛ ولی برایش مرزی قائل هستم.»
با هم به این نتیجه میرسیم که رئالیسم هم نیاز به خیال دارد. یادی از اجرای «پدران، مادران، فرزندان» میکنیم. جایی که داستانی برآمده از حقیقت؛ اما در جهانی سیال و پرتلاطم میگذرد. آرش اما میگوید چنین اجراهایی چندان در ایران طرفدار ندارد و مورد استقبال قرار نمیگیرد. با اینکه شکل تئاتر دارد. به قول خودش در آن اجزای روزمره همانند تیر و تخته و طاقچه ندارد. میگوید پروژه بعدیش به آن سمت و سوی نزدیک میداند.
ماجرا همیشه همان است، نگاهها و لبخندها ترتیب کار را میدهند
دیگر به پایان گفتگو میرسیم. ازش میپرسم بهنام شرفی اینجا هم کمیک است. بیخیال، بهنام شرفی طناز خوبی است و در یک سلسله طولانی مدت مدام لبخند به روی لب مخاطب آورده است. آرش میگوید خبری از آن بهنام نیست. این یک فرصت است تا وجوه دیگری از بازیگری خودش را نشان دهد. چیزی که در تماشای نمایش General مشهود است.
سکوت، تاریکی، فرورفتن در صندلی. General آغاز میشود. یک شو برای شروع یک نمایش، مصاحبه با بازیگر آنا کارنینا. به وجوه مشترک کار جو رایت و آرش عباسی آگاه میشوم. کشف کامل را میگذارم برای اجرا. برای حفظ کنجکاوی و جذابیت به او بدرود میگویم. به دیالوگهایش گوش میدهم و آرام آرام از سالن خارج میشوم. این یک آغاز است.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com