به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، عصر یکی از روزهای گرم تابستانی بود که مردی سی و سه ساله و خوش چهره و خوشرو به مطب من آمد.
معمولاً در جلسه اول و از باب آشنایی من حرف نمیزنم و اجازه میدهم تا فرد از هر جایی که دوست دارد وارد بحران و داستان خود شود. مرد هم که نامش مهرداد بود پس از سکوت من شروع به حرف زدن کرد.
- راستش خانوم دکتر علت اومدن من به اینجا خودم نیستم. در اقع من معضل و مشکل خاصی ندارم... البته میدونم که همه اونایی که میان پیش شما این حرف رو میزنن. اما من واقعا دچار مشکل و بحران خاصی نیستم.
- پس چی؟ برای چی اومدی اینجا؟
- راستش مشکل اصلی دختری هست که من میخوام باهاش ازدواج کنم...
- کدم دختر؟ برام بیشتر توضیح بده.
و مهرداد شروع به توضیح دادن کرد که:
- من سی و سه سال سن دارم و شغلم هم طراحی صنعتی است. با لیلا در مهمانی یکی از اقوام آشنا شدم، دختری مهربان و زیبا که مشخص بود از خانواده بسیار خوب و اصیلی است. همان شب متوجه شدم که لیلا نقاش است و چون من اطلاعات بسیار زیادی در این زمینه دارم خیلی زود باب صحبت ما با هم باز شد و در تمام طول مهمانی در کنار یکدیگر بودیم. بعد از آن مهمانی ارتباط من و لیلا ادامه یافت. لیلا قبلا یک ازدواج ناموفق را پشت سر گذاشته بود و دختر تنهایی بود. او با وجود چهره زیبا و استعداد شگرفش در زمینه نقاشی بسیار تنها و درون گرا بود. اعتماد به نفسش به شدت آسیب دیده بود و فکر میکرد که تمام عمرش به بطالت گذشته و باخته است.
من در تمام ایامی که در کنارش بودم سعی کردم تا او را متوجه این موضوع کنم که سواد و استعدادش در امر هنر بسیار بالا است. لیلا فوق لیسانس هنر بود و پدرش هم سالها پیش از دنیا رفته و به اتفاق خواهر و مادرش زندگی میکرد. پدر لیلا ثروت افسانهای را برای خانوادهاش به جا گذاشته بود و آنها در این زمینه هیچ کم نداشتند. به راستی هیچ چیز نبود که این دختر خانم کم داشته باشد، زیبایی، ثرت، تحصیلات، استعداد و هنر که هر کدام هم در سطحی عالی قرار داشت، اما او باز هم خود را دست کم میگرفت و نمیتوانست از زندگی لذت ببرد!!
حضور من در کنارش باعث شد تا کمی به دنیا و پیرامون و اطرافش امیدوارتر بشود. اما هنوز تا رسیدن به وضعیت نرمال فاصله داشت. بر این باور بودم که با تلاش و صبر و حوصله قادر خواهم بود که او را خوشحال سازم به زندگی برگردانم. ضمن آنکه باید اعتراف کنم که من عاشق و دلباخته او شده بودم. رویایم ازدواج با لیلا بود و تشکیل زندگی مشترک. یقین داشتم که لیاقت لیلا خیلی بالاتر از این حرفهاست و او باید به بهترینها برسد. از این که میدیدم او تا این اندازه تنها است و نمیتواند به کسی تکیه کند رنج میکشیدم و میخواستم تا تکیهگاه او بشوم... این را هم بگویم که لیلا نیز به سمت من تمایل داشت و قلبا به من علاقه پیدا کرده بود، اما نه آن طوری که من میپرستیدمش!! این من بودم که باید به او میگفتم که بیرون بریم. به تئاتر یا سینما برویم یا سری به گالریهای نقاشی بزنیم... احساس میکردم که ترمزی او را از پیوستن به من منع میکرد و این حس زمانی تبدیل به یقین شد که از لیلا خواستگاری کردم و در کمال ناباوری پاسخ منفی شنیدم.
حتی فکر هم نمیکردم که لیلا به من جواب منفی بدهد، او برای من توضیح داد که مرا دوست دارد و به من علاقه دارد، اما قادر نیست دوباره ازدواج کند و هنوز خاطره آن زندگی قبلی از درونش به طور کامل پاک نشده است. لیلا میگفت که برای این کار نیاز به فرصت و زمان دارد و من نیز با این فکر که شاید باید بیشتر به وی فرصت بدهم صبر کردم.
اما این وضعیت و شرایط یک سال دیگر هم ادامه پیدا کرد و در وجود لیلا تغییری حاصل نشد. دیگر کلافه شده بودم و نمی دانستم که چه باید بکنم. برایم کلافهکننده و عجیب بود که این دختر مرا دوست داشت و میگفت که مهمترین فرد زندگیاش هستم، اما تمایلی به ازدواج نداشت.
حسابی سردرگم و کلافه شده بودم و از این بلاتکلیفی رنج میبردم. آنقدر او را دوست داشتم که نمیتوانستم رهایش کنم و از سوی دیگر نمیدانستم که چه کنم... کم کم به این نتیجه رسیدم که حل این مشکل یا از عهده من خارج است و یا چیز دیگری پشت پرده وجود دارد که من از آن بیاطلاع هستم. برای همین نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید.
بعد از شنیدن صحبتهای مهرداد رو به وی کردم و گفتم: خب این چیزی که شما میگویی یک مسئله به شدت دو طرفه است و باید با لیلا هم چند جلسه صحبت کنم. فکر میکنی حاضر است که به نزد روانشناس بیاید؟
مهرداد مکثی کرد و گفت: فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشد
- بسیار خب پس با منشی من هماهنگ کن و یک جلسه برای شروع کار با لیلا بگذار.
لیلا خیلی راحتتر از آن چیزی که فکر میکردم به نزد من آمد، گویی که خودش هم نیاز داشت تا مشکلش را با فردی کارشناس در میان بگذارد و ازا ین سردرگمی نجات یابد.
روزی که لیلا برای جلسه اول به نزد من آمد خودش نیز به همین موضوع اعتراف کرد و گفت:
- راستش وقتی فهمیدم که مهرداد پیش شما آمده و شما هم از من خواستید که اینجا بیایم خیلی خوشحال شدم. خودم مدتها بود که میخواستم به نزد یک روانشناس بروم. دیگه خسته شدم از همه چیز. احساس میکنم که به تنهایی قادر به حل مشکلاتم نیستم.
حق با مهرداد بود. لیلا دقیقا همان دختری بود که او توصیف کرده بود. دختری زیبا و خوش برخورد و باهوش و با سواد و هنرمند که در نوع خود ایدهآل برای هر پسری بود و یک استثنا به حساب میآمد، او خیلی زود با من احساس راحتی کرد و شروع کرد به تعریف کردن زندگیاش...
- هشت سالم بود که پدرم فوت کرد... او یکی از مهندسین به نام راه و ساختمان بود و مادرم نیز از مترجمان برتر است. از همان کودکی من و خواهر به گونهای بار آمدیم که با هنر و ادبیات و علم عجین شدیم و شخصیتی اجتماعی پیدا کردیم. من در آن شرایط و در چهارده سالگی عاشق پسر همسایهمان شدم. نادر جوانی بود بیست ساله و از نظر من زیباترین و بهترین و بینقصترین پسر دنیا. ما در یکی ازمحلههای اعیانی شهر زندگی میکردیم و در نتیجه همسایگان ما هم همی از قشر مرفه بودند و نادر و خانوادهاش نیز از این قاعده مستثنی نبودند. اما هرچقدر که پدر من ثروتش را از راه علم و دانش و تخصصش به دست آورده بود، پدر نادر پول نجومی و افسانهای خود را از راه رانت و زیرمیزی کسب کرده بود. خانواده ما و او از لحاظ شخصیت اجتماعی و فرهنگی در دو قطب مخالف بودند، اما هیچ کدام از اینها ذرهای برای من اهمیت نداشت... من دچار یک عشق افسانهای و اسطورهای شده بودم و خیلی زود هم فهمیدم که نادر نیز به من علاقهمند است... آن قدر مست این عشق بودم و این لذت و احساس بیهمتا تمام قلب و وجود چهارده سالهام را پر کرده بود که وقتی چهار سال بعد نادر به خواستگاریام آمد در برابر تمام مخالفتهای خانوادهام ایستادم و برای رسیدن به او از جان مایه گذاشتم. شاید بگویید من احمق هستم که این را هم قبول دارم، اما من میدانستم که نادر مرد زندگی نیست و دیر یا زود زندگی ما به بنبست خواهد رسید. اما برای رسیدن به او، حتی برای مدتی کوتاه حاضر بودم که با ارزشترین چیز زندگیام یعنی آینده و درونمایهام را خراب کنم.
نادر، پسری خوشگذران و بیخیال بود. صبح تا شب یا در مهمانی بود و یا مشغول رفیقبازی و البته روزی یکی دو ساعت هم به شرکتش سر میزد. پشتوانه او پول و ثروت پدرش بود و این را هم بگویم که او با داشتن این خصوصیات منفی چند حسن بزرگ داشت، اول آن که به شدت مهربان و با گذشت بود و به هیچ وجه اهل خیانت و دور زدن من نبود. او قلبش برای من میتپید و من پای ثابت او در مهمانیها، و دور همیها و خوشگذرونیهایش بودم. چیزی که ذاتا من با آنها بیگانه بودم، اما به خاطر نادر، همواره در کنارش قرار میگرفتم.
ازدواج و زندگی مشترک ما در شرایطی که خانوادهام کاملا مخالف این وصلت بودند شکل گرفت و شروع شد. اما همان طور که میدانستم این نوع زندگی دوامی نخواهد داشت، ضمن این که تازه فهمیده بودم که نادر و پدرش در کار قاچاق واردات کلان هستند و همین مرا برای آینده به هراس میانداخت. فکر این که پدر فرزندم قرار است مردی خوشگذران و تنبل و فراری از کار و قاچاقچی باشد پشتم را میلرزاند و همین باعث شد تا بعد از پنج سال زندگی مشترک از هم جدا شویم. شاید فکر کنید که تمام این عشق من در طول این مدت تبدیل به کینه شده بود،اما اشتباه میکنید، این عشق اسطورهای دوران نوجوانی، نه تنها کم رنگ نشده بود که همچنان در قلب و روح من ریشه داشت و من فقط و فقط از ترس آینده از نادر جدا شدم.
جدایی ما ضربه بدی به من وارد کرد. بعد از آن سعی کردم تا او را فراموش کنم و به زندگی عادی خودم برگردم. حتی در این میان چند خواستگار خوب هم داشتم ولی عشق و فکر نادر به من اجازه نمیدا که به شخص دیگری فکر کنم. نه این که نخواهم! که اتفاقا خودم هم دوست داشتم که فرد دیگری وارد زندگیام شود، اما اعتراف میکنم که نتوانستم و بعد هم به این نتیجه رسیدم که سرنوشت من اینگونه شکل گرفته است که این عشق نفرین شده و نافرجام باید تا ابد در وجودم باشد... تا این که با مهرداد آشنا شدم و به او علاقه پیدا کردم... مهرداد پسر بسیار خوب و مهربانی بود و به وضوح میفهمیدم که قلبش برای من میتپد... اما باز هر کاری که کردم نتوانستم از عشق نادر رها شوم، آن هم در شرایطی که نادر این بار از من خواسته بود تا گذشتهها را فراموش کنیم و دوباره با هم زندگی مشترک ترتیب بدهیم.
در طول هشت جلسه مشاوره با لیلا متوجه شدم که او بعد از طلاق همچنان با نادر در ارتباط بود و نادر هنوز به او ابراز عشق میکرده... در طول درمان لیلا به این نتیجه رسیدم که باید برای یک بار هم که شده نادر راملاقات کنم و او نیز برای یک جلسه به مطب من آمد. جالب است که نادر هم دقیقا همان چیزی بود که لیلا میگفت. پسری مهربان و مودب، اما تنبل و خوشگذران. باید بگویم که از منظر روانشناسی به راحتی نمیتوان به آدمها انگ بد یا خوب بودن زد. برای همین نمیتوانم بگویم نادر در همه موارد پسری بد است، اما چیزی که مشخص بود، این بود که او به هیچ وجه مرد زندگی نبوده و نیست. علیرغم عشق و علاقه زیادش به لیلا، اما برای همسر بودن ساخته نشده بود.
نادر بسیار احساسی بود و حتی در هان جلسه اول بغضش به بار نشست و گفت که بدون لیلا نمیتواند زندگی کند و قادر نیست که زن دیگری را به زندگی خود راه بدهد. اما او علیرغم این احساسش نمیتوانست ماهیت خود را تغییر بدهد و برای همین نیاز بود که لیلا را به شکلی جدیتر مورد مداوا قرار بدهم.
به نادر گفتم که باید از فکر لیلا بیرون بیاید و اساساً برای تشکیل زندگی تغیری اساسی در شیوه خود بدهد. اما دوباره ساختن او کار آسانی نبود و نیاز به یک زمان زیاد و درمانی طولانی داشت و مضاف بر این که باید خودش هم همت میکرد و میخواست. چیزی که حداقل در آن مقطع به دنبالش نبود.
دوباره درمانهای لیلا را شروع کردم. میدانستم که او درگیریاش با احساسش است و بدین سبب نمیتوان از راه منطقش وارد ماجرا شوم. از این رو با ورود به احساساتش او را مورد معالجه قرار دادم و از او خواستم تا خودش هم مرا همراهی کند. چیزی که به من خیلی کمک کرد این بود که او مصمم بود تا مشکلش را حل کند، در وهله اول باید رابطه «آن و آفاش» را با نادر تمام میکرد که این خود یک گام رو به جلو بود و پس از آن نزدیک به چند ماه او را به شکلی جدی تحت نظر و معالجه قرار دادم تا در نهایت با گذشت تقریبا شش ماه روند بهبود در وجودش نمایان شد.
کم کم اعتماد به نفس لیلا برگشت و با درمان شدن احساساتش، منطقش بیدار شد. حالا نیاز به گام یکی مانده به آخر و اصلی بود. این که خودش با نادر رو به رو شود و علنا به او بگوید که دیگر از ذهنش بیرون رفته و قصد ادامه زندگی به شکلی طبیعی و نرمال دارد.
از این مرحله خیلی میترسیدم، در چنین زمانهایی هر لحظه این امکان وجود دارد که تمام رشتههای شما پنبه شود و بیمار به وضعیت قبلی برگردد، اما خوشبختانه از آنجایی که لیلا خودش هم تصمیم به بازگشت داشت، این مرحله هم به خوبی پیش رفت و نادر برای این دختر تبدیل به یک انسان عادی مانند هفت میلیارد انسان روی کره زمین شد.
حالا باید آخرین گام و در واقع سادهترین مرحله را اجرایی میکردم. ورود و بازگشت مهرداد و نثار عشق و محبت به لیلا، چیزی که به راحتی صورت گرفت و پس از مدتی لیلای سالم و عاشق با مهرداد زندگی مشترک خودشان را آغاز کردند.
از آن روزها حدود شش سال میگذرد، اما هنوز لیلا و مهرداد به مناسبت عید یا تولدم به نزدم میآیند و با گل و شیرینی از خوشبختی خود میگویند. من نیز هر بار با شنیدن موفقیتهای آن دو خصوصا لیلا در امر نقاشی خوشحال میشوم و برایشان آرزوی موفقیت میکنم.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com