کد خبر: ۴۶۸۲۶۷
تاریخ انتشار:

خدا با من است

گفتم یادمه دو سال پیش واسه اولین بار رفتم امام‌زاده داود، آرزو کردم خدا عاشقم کنه، خب عاشق شدم زدی زیر خنده گفتی دیوونه جان اولاً تو دعا کردی و دخیل بستی، دوماً عاشق شدن ربطی به آرزو و این حرفا نداره، دل می‌خواد که تو داری!!
خدا با من است
گروه اجتتماعی: درست وسط پل طبیعت ایستاده بودم، رخ به رخ نیما، نیما به چشمانم خیره شده ... اما من پر از تردید بودم. تردید و ترس. نمی‌دانستم که باید چه کنم؟ دچار شک بودم یعنی خدا به حرف‌های من گوش نمی‌داد؟ یعنی خدا حواسش به من نبود؟ نیما متوجه تردید من شد یک قدم... دو قدم... سه قدم به سمت من آمد و نگاهم کرد و لبخند دلنشینی زد و بهم گفت چی شده؟

چرا چشمات پر از تردیده؟

و من سکوت کردم... سکوت کردم و به گذشته پرتاب شدم.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، به چندین و چند سال پیش، به شبی که با کلی عشق و خوشحالی درست در همین نقطه ایستاده بودم و به جای نیما، بهرام بود اولین عشق زندگی‌ام، عشقی که ان را از خدا طلب کرده بودم و خواسته بودم.

اولین قدمم رو که برداشتم چشمام رو بستم. دستم رو کشیدی که دنبالت بیام اما من وایساده بودم!!

بی هیچ حرکتی برگشتی سمت من گفتی پات قفل زمین شده گفتم نه! نه! ببین من از بچگی عادت داشتم، این که هر وقت واسه اولین بار کاری رو می‌خواستم انجام بدم آرزو می‌کردم.

گفتی جالبه، حالا آرزوهاتم برآورده می‌شد؟

گفتم من... بعضی‌هاش آره، بعضی‌هاشم نه...

گفتی مثلا؟

گفتم یادمه دو سال پیش واسه اولین بار رفتم امام‌زاده داود، آرزو کردم خدا عاشقم کنه، خب عاشق شدم زدی زیر خنده گفتی دیوونه جان اولاً تو دعا کردی و دخیل بستی، دوماً عاشق شدن ربطی به آرزو و این حرفا نداره، دل می‌خواد که تو داری!!

گفتم نه دیگه، ببین آقا پسر، من تا اون روز اصلا نمی‌دونستم عاشقی چیه. اما یادمه درست پنج ماه بعدش سروکله تو پیدا شد، اصلا نمی‌دونم چی شد که یهو عاشقت شدم، اما وقتی نشستم و با خودم دو دو تا کردم فهمیدم که امام زاده آرزومو برآورده کرده گفتی آهان ... یعنی اگه آرزو نمی‌کردی عاشقم نمی‌شدی؟

گفتم نه دیگه. حالا هم بذار تا قدم دومم رو برنداشتم آرزو کنم... گفتی «خرافاتیه دیوونه!» چشمام رو بستم، دستام رو چفت هم کردم و جلوی صورتم آوردم.

گفتم ای خدا جونم، آرزو می‌کنم که پنجاه سال دیگه یه همچین روزی با عشقم و نوه‌هام رو همین پل شاد و سالم قدم بزنیم، می‌دونم که دوستم داری خدا... مرصی

گفتی حالا چرا مرسی؟

گفتم مگه نشنیدی؟

گفتی چیو؟

گفتم جدا نشنیدی؟

گفت ای بابا، چیو؟

گفتم صدای خدا رو دیگه، «گفت باشه»، خندیدی و گفتی دستش درد نکنه، چه خوب به حرفات گوش می‌ده، گفتم اگه گوش نمی‌داد که الان دستت چفت دست اون بود، مثل اون عکس، رو همین پل، یه همچین شبی... من داشتم ستاره‌های آسمون رو، دونه دونه می‌کندم تا وصله بالشت زیر سرم کنم، تو همینجا داشتی زیر نور ماه با اون عشق بازی می‌کردی... خوب یادمه که اون شب اولین اشک عشق از گوشه چشمم رو سردی گونه‌هام چکید... دستپاچه شدم.

زودی چشمامو بستم و به حرمت اولین اشک عاشقی، از خدا خواستم که دوباره برگردی...

اشکم رو از رو گونه‌ام پاک کردم و گفتم دیدی خدا حرفامو گوش می‌ده؟ من صداش رو می‌شنوم هر وقت که چشمامو می‌بندم و از ته قلبم باهاش حرف می‌زنم، زودی جوابم رو می‌ده!!

نه تو کارش نیست، دستم رو گرفتی، منو دنبال خودت کشوندی، گفتی حالا که آرزو کردی قدم دومت رو بردار... یه قدم... دو قدم...

گفتی اِ... اِ... یه لحظه صبر کن، برگشتی همون جایی که من وایساده بودم... چشماتو بستی...

با تعجب بهت نگاه کردم با خنده برگشتی پیشم، گفتم تو که بار اولت نبود، آرزوت قبول نیست...

گفتی اما اولین باری بود که با عشق رو این پل قدم برداشتم، بعدش هم من نمی‌خواستم برم، خدا صدام زد، گفت که یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم!!

گفتم چه جالب، حالا چی گفت؟ از تو جیبت یه جعبه کوچولو در آوردی آوردیش سمت قلبم گفتی «خدا بهم گفت که اجازه دارم پنجاه سال دیگه با تو و نوه‌هامون رو این پل قدم بزنم...»

از حرفت دلم آکنده از امید شد و دل به تو بستم، خودم را در این عشق رها کردم، اما سهم من از این رهایی و از این عشق... از این شیفتگی جدایی بود، جدایی بود و اشک و حسرت... در همان زمان به خدا شک کردم، از دست او دلگیر شدم، باهاش قهر کردم و دیگر هم هیچ آرزویی نکردم!!

خدا با من است

فکر می‌کردم که حق با بهرام بود، خدا حواسش به من نبود. تمام آن کارهایم هم مسخره بازی بود حق با بهرام بود... من خرافاتی بودم. آن شب هم او عمل مرا تکرار کرد که من فکر می‌کردم به این معجزه اعتقادپیدا کرده است، اما بعدتر فهمیدم که او در دلش در آن لحظه و در آن زمان مرا به سخره گرفته و غش غش می‌خندد. همه اینها را بعدا فهمیدم و من خدا را فرامو ش کردم.

اما حالا بعد از چند سال، بعد از کلی روز و با آمدن نیما... پسری که از طریق شرکتی که در آن کار می‌کردم و عاشقم شده بود دوباره در همان زمان و همان مکان دوباره روی پل طبیعت قرار گرفته بودم، به ناگهان یاد خدا در دلم زنده شد... دلم می‌خواست دوباره چشمهایم را ببندم...

دلم می‌خواست دوباره آرزو کنم، اما می‌ترسیدم تردید داشتم، به شک افتاده بودم، نیما متوجه تردیدم شده بود...

گفت: از چیزی می‌ترسی

گفتم آره... نیما تو تا حالا آرزو کردی؟

گفت: آره خیلی

گفتم: تا حالا شده به آرزوت نرسی؟

گفت‌: آره، اما بعدا فهمیدم که به صلاحم نبوده اون آرزو، حرفش مانند پتکی بر سرم فرود آمد...

نکند جواب آرزوی من بهرام نبوده، من صبر را فراموش کرده بودم، دوباره ایمان در دلم روشن شد. دوباره چشم‌هایم را بستم و همان آرزو را تکرار کردم... امروز سه سال از آن شب می‌گذرد و من و نیما به همراه عرشیا پسر کوچک‌مان دوباره روی پل طبیعت هستیم و سالگرد ازدواج‌مان را جشن می‌گیریم...

و من خود را خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌دانم و باز چشم‌هایم را می‌بندم و با خدا عشق‌بازی می‌کنم... باز هم آرزوی دیگری در سر دارم...

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین