به گزارش بولتن نيوز به نل از روزنامه ايران، باور ندارد در چشم برهمزدنی سرنوشت خود را طوفانی کرده و کابوس بر
زندگیاش سایه افکنده است.ساعت 9 شب 15 دی ماه سال جاری جنایتی تلخ در
خیابان احمدی و نبش خیابان چنگیزی رخ داد و مأموران کلانتری 161 ابوذر وارد
عمل شدند.
در تجسسهای نخست مشخص شد جوانی 32 ساله به نام مهدی با اصابت ضربهای
سنگین به سرش دچار مرگ مغزی شده است.72 ساعت بعد مهدی تسلیم مرگ شد و با
جنایی شدن این حادثه با دستور بازپرس شعبه هشتم دادسرای امور جنایی تهران،
مأموران اداره 10 پلیس آگاهی دست به کار شدند و عامل جنایت به نام بهمن را
بازداشت کردند.
گفتوگو با قاتل
بهمن خیلی پشیمان است، میگوید باور ندارد به خاطر خشم ناگهانی دست به
چنین جنایتی زده و زندگی دو خانواده را آشفته کرده است.سر به زیر انداخته و
مرتب سرش را از روی افسوس تکان میدهد:
چند سالهای؟
47 سال دارم.
در این سن و سال و جنایت؟
من آزارم به یک مورچه هم نمیرسد، پدر یک خانواده هستم که همهاش به
فرزندانم توصیه میکنم آرام باشند و دعوا نکنند، در جامعه شخصیت اجتماعی
خوبی داشته باشند و حالا خودم قاتل شدهام، اصلاً نمیتوانم این ماجرا را
هضم کنم.
دعوایی نبودید؟
اصلاً.
عصبانی میشدید چه میکردید؟
همیشه آن را مهار میکردم این بار هم ناراحت و گلهمند بودم. مقتول و برادرش عصبانی بودند.
در خانه بدرفتاری میکنید؟
اصلاً، میتوانید از همسایهها، اعضای خانوادهام و مغازهدارها بپرسید، من آدم آرامی هستم و شغلم نیز ایجاب میکند مردمدار باشم.
چه شغلی دارید؟
بنگاه مسکن دارم و زنان و مردان زیادی مشتریام هستند، من نمیتوانم
بدرفتار و خشمگین باشم، سن پایینی هم ندارم که هنوز باد در کلهام باشد.
اما این بار؟
ببینید خانه مقتول و خانوادهاش در طبقه دوم و سوم ساختمانی است که مغازه
من در آن قرار دارد. متأسفانه مهدی به خاطر تنبلی تفالههای چای را از
پنجره بیرون میریخت و روز دعوایمان نیز این کار را چندین بار انجام داد.
خب کار درستی نبود، من محل کارم بود و مرتب این صحنه را میدیدم.
یعنی نمیدانست زیر پنجره خانهاش مغازهای است؟
چرا اما نمیدانم چرا اعتنایی نمیکرد.
شما تذکر نمیدادید؟
چرا اما اگر بیخیال میشدم و تحمل میکردم و حالا اینجا نبودم و اسم قاتل روی من نمیگذاشتند.
یعنی وقتی تذکر دادید خشمگین شد؟
بله، آن روز وقتی برادر مهدی آمد و من محمدرضا را دیدم نزدش رفته و خواستم
به برادرش تذکر بدهد. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که باز مهدی تفاله چای را
روی موتورم ریخت، تصمیم گرفتم آن شب ماجرا را حل و فصل کنم، زنگ خانه مهدی
در طبقه دوم را زدم و خواستم جلوی در بیاید تا با هم حرف بزنیم.
منتظر بودم که دیدم مهدی و محمدرضا آمدند، از اینکه یک میله آهنی در دست
مهدی بود شوکه شدم او به من حمله کرد از ترس به داخل مغازهام رفتم و در
شیشهای را محکم چسبیدم تا داخل نیایند اما او با عصبانیت به در ضربه
میزد، ترسیدم شیشه بشکند به خاطر همین یک چوب دستی را که داخل مغازهام
بود برداشتم و به بیرون دویدم.
نمیتوانستید کار دیگری بکنید و به پلیس زنگ بزنید؟
مجال نمیدادند؛ دعوای ما به خیابان کشیده شد محمدرضا هم به سمتم حمله
میکرد حتی دستم زخمی شد و ناگهان مهدی تعادلش را از دست داد و متمایل به
زمین شد و متأسفانه ضربه پرتابی من که به سمت پاهایش بود به سرش برخورد
کرد.
و حالا؟
تا 3 روز که مهدی در بیمارستان بود فقط دعا میکردیم زنده بماند و من از
شرمندگیشان در بیایم و حالا هر ثانیه در خواب و بیداری کابوس میبینم و
بناچار تسلیم آن هستم، هیچوقت تصور نمیکردم روزی قاتل شوم، از بس گریه
کردم دیگر اشکهایم خشک شدهاند و میدانم خانواده من و مهدی هر دو در
شرایط بحرانیای هستند و متأسفم.
بنابر این گزارش، خانواده مهدی در اقدامی انساندوستانه اعضای بدن وی را به بیماران نیازمند اهدا کردند.