به گزارش بولتن نیوز به نقل از هفته نامه سینمایی فیلم، آنچه از پس قابهای خداحافظی طولانی به یاد میماند تنهایی شخصیت اصلی (یحیی)، یکتایی عشق او به همسر ازدسترفتهاش (ماهرو) و تلاش برای ادامهی زیستن است. یحیی در نخستین سکانس فیلم همچون غریبهای در تاریکی ورودی کارگاه ریسندگی ایستاده است و با دور شدن دوربین از تاریکی بیرون آمده و وارد فضای کارگاه میشود. همراه شدن این صحنه با نگاه زنی که از ورود غیرمنتظرهی غریبه شوکهشده، میزانسنی آشنا میسازد که با وجود تأکید بر فردیت شخصیت، از پیوندهای او با محیط کارگاه و گذشتهای حکایت میکند که در ادامه قرار است اسباب روایت را سامان دهد.
یحیی که از اتهام قتل ماهرو رهایی یافته است و میخواهد کارش را از سر بگیرد تحمل سنگینی نگاه دیگران را ندارد و باز هم تنها کنار جاده به انتظار میایستد تا به خانه برسد. جایی که ماهرو پردهی پنجره را کنار زده و با لبخند در انتظارش است. یحیی قبل از هر کار، ضبطصوت خاکخوردهای را از اتاقک گوشهی حیاط برمیدارد و دستی به سرورویش میکشد تا دل به آوایی بسپرد که بیارتباط با ماهرو نیست.
فیلمساز در روایت و نوع طراحی میزانسنهای خود کلیدهایی در اختیار مخاطب میگذارد تا پیش از گرهگشایی نهایی تشخیص دهد که ماهرو در خیال یحیی نفس میکشد. برای نمونه سکانسی که یحیی و ماهرو برای تجدید خاطرات به ایستگاه قطار میروند و روی نیمکت کنار ریل قطار مینشینند. مأمور ایستگاه تنها یحیی را مخاطب حرفهای خود قرار میدهد و در ادامه وقتی یحیی و ماهرو - در حالی که قطار به ایستگاه نزدیک میشود - میخواهند از مسیر ریلها عبور کنند و به سوی دیگر بروند باز هم مأمور فقط از یحیی میخواهد که زودتر رد شود. نمونهی آشکارتر زمانی است که برادر ماهرو با یحیی درگیر میشود و ماهرو هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. برادر ماهرو که برای تحویل گرفتن آلبوم عکسها آمده پیشتر هم در پی کفشها و لباسهای خواهرش بوده است؛ نشانههایی که از مرگ ماهرو حکایت دارند.
ماهرو در نیمهی اول فیلم سیمایی باورپذیر از مونس تنهایی یحیی به نمایش میگذارد و حضورش در خیال او با روسری قرمز و لباسی با رنگهای شاد به چشم میآید. اما بهتدریج و همزمان با علاقهمندی یحیی به کارگر تازهوارد کارگاه (طلعت) شمایل ماهرو نیز رنگ میبازد. برای مثال، رنگ قرمز روسری به سفید تبدیل میشود و طیف رنگهای متنوع لباس طراوت خود را از دست میدهد. در مقابل، سیمای ظاهری طلعت که در ابتدا با رنگهای بیرمق و اغلب خاکستری طراحی شده، همپای تقویت رابطهی احساسی طلعت و یحیی با طیفهای شاداب تقویت میشود.
تأثیر طلعت بر تنهایی یحیی از همان نخستین صحنهی ورودش به کارگاه با تأکید بر نگاه یحیی به کفشهای طلعت که شبیه کفشهای ماهروست آشکار میشود. پس از این صحنه و با ورود یحیی به منزل، رنگ باختن روسری ماهرو نشان از تأثیری است که در ذهن یحیی به وجود آمده است و بهتدریج شکل کاملتری به خود میگیرد؛ برای مثال، یحیی که تا پیش از ورود طلعت فرصت شام خوردن را در تنهاییاش با حضور خیالی ماهرو تقسیم کرده بود این لحظهها را در فضایی خارج از خانه میگذراند؛ یا خانهای که در صحنههای ابتدایی فیلم و در ذهن یحیی چراغش با حضور ماهرو روشن بود در صحنههای پس از ورود طلعت به کارگاه، در تاریکی فرو میرود و قاب عکس ماهرو از دیوار فرو میافتد و ترک برمیدارد. جدیتر شدن تغییری که متأثر از حضور نوپای طلعت است در سکانسی که برادر ماهرو بدون اطلاع یحیی اثاثیهی انگشتشمار و محقر خانه را فروخته به چشم میآید:
یحیی اثاثیه را به خانه بازمیگرداند و میز و صندلی را از نو و به شیوهی متفاوتی میچیند و در ادامه با شنیدن صدای حرکت قطار خطاب به ماهرو میگوید: «این یه قطار تازهاس، باریه، از صداش پیداست.» در ادامه، همراه شدن چندباره یحیی و طلعت پس از تعطیلی کارگاه را شاهدیم و گفتوگوهایی که میانشان ردوبدل میشود. در صحنههایی که در پی این همراهی با حضور یحیی در منزل شکل میگیرد ماهرو بهتدریج حذف میشود و تنها حضورش محدود به سکانس پایانی است که با دیدن یحیی در کنار طلعت او را ترک میکند.
یحیی در نیمهی اول فیلم، تنهایی را با خاطرهی دلبستگی به ماهرو زندگی میکند. کیفیت عشق او به ماهرو است که باعث میشود به خواسته یا وصیت ماهرو عمل کند و پس از شدت گرفتن بیماری و به کما رفتن او، بر زندگیاش نقطهی پایانی بگذارد. معادل بصری خواستهی ماهرو از یحیی، در سکانسی که یحیی در مورد مرگ او با طلعت حرف میزند و در قالب یک نمای چندثانیهای به نمایش درمیآید: دستی زنانه شاخه گلی را از گلدان شیشهای برمیدارد و پیوند حیاتبخش آن را قطع میکند؛ گفتار خارج از تصویر، صدای ماهرو است که میگوید: «ببین، این طوری.» از سوی دیگر، عشقی که به یحیی انگیزهی عمل به خواستهی ماهرو را میدهد در چند صحنه مورد تأکید قرار میگیرد.
برای نمونه یحیی یک سال پس از مرگ همسرش، هنوز حلقهی ازدواجش را به دست دارد و وقتی پس از درگیری با برادر ماهرو در شبی بارانی متوجه میشود حلقه سر جایش نیست در میان آبهای جمعشده بر کف حیاط آن را جستوجو میکند و دوباره به سر جایش برمیگرداند؛ یا تنها نوار کاستی که به آن علاقه دارد و در صحنههای ابتدایی فیلم در ضبطصوت میگذارد به طور اتفاقی صدای خندهی ماهرو را در خود جای داده است. در صحنهی پایانی فیلم و همزمان با آغاز حضور طلعت به عنوان همسر، صدای خندهی ضبطشده به گوش میرسد و یحیی نوار کاست - تنها نشانهی باقیمانده از خاطرات ماهرو - را که حین پخش دچار مشکل شده از دستگاه خارج میکند. حالا طلعت پیش رویش قرار گرفته تا همه چیز را برای یحیی از نو بسازد.
طلعت نیز در پی معبری است تا از تنهایی تحمیلشده بر زندگیاش خارج شود؛ هرچند دلیل این تنهایی، ترک دیار و غربتنشینی در شهر ناگفته باقی میماند و در سکانسی که طلعت به خواست یحیی داستان خود را تعریف میکند صدای او در پس اوج گرفتن صدای قطار محو میشود. مادر طلعت زمینگیر شده و پدر مسئولیت نگهداری او را بر عهده گرفته است. خانهی محقری که یحیی برای خواستگاری واردش میشود، و نگاه ماتمزدهی مادر و پدری که بیشکایت زن را سهم خودش از زندگی میداند، روی دیگری از شرایطی است که یحیی از سر گذرانده است.
انتخاب بخشی از جنوب شهر - که کمتر دوربین را به خود دیده است - و محور قرار دادن قشر کارگر توانسته میان سادگی و تنهایی شخصیتهای اصلی، زندگیشان و فضایی که رنگهای تیره و خاکستری بر آن غلبه دارند نسبتی درست برقرار کند. در چنین دنیایی حضور طلعت، عزم یحیی برای باقی ماندن در زندگی را احیا میکند و بهتدریج ردای خیالی عشق بر سیمای طلعت هویت مییابد تا تأکیدی باشد بر اینکه یحیی هنوز از زندگی خسته نشده است؛ درست همان طور که در گفتوگویش با مأمور ایستگاه قطار به آن اشاره میکند.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com