هر نفر دو تا پتو داشت و به اندازه عرض
شانه هایش جا برای خوابیدن. هوا که سرد می شد، می گشتیم ببینیم کسی پالتویش
را سر میخ زده است، برداریم بیندازیم روی مان. آخر سر هم که خیلی سردمان
می شد، بلند می شدیم و نرمش می کردیم.
مجموعه روزگاران، کتاب اسارت، ص ۲۸