به گزارش بولتن نیوز، سردار یوسف فروتن عضو هسته مرکزی تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده و مدتی به عنوان اولین سخنگوی این نهاد انقلابی مشغول به خدمت شده است. وی در گفتگویی اختصاصی با خبرگزاری فارس دقایقی به بیان خاطراتش از دوران قبل و بعد از انقلاب پرداخته و اینکه چه شد خارج از کشور را رها کرد و به عضویت سپاه درآمد. در ادامه این مطلب بخش ابتدایی این خاطرات را خواهید خواند:
*آغاز زندگی/شهادت ویژه برادرم
بنده سال 1323 در منطقه ای به نام بلوک که 4-5 ده دارد در روستای «عوره» از توابع دماوند متولد شدم. اغلب مردم آنجا مذهبی سنتی بودند اما شاید به دلیل اینکه خانواده ما ملا و مکلا بودند توجهمان نسبت به بقیه در مورد مسائل دینی بیشتر بود.
پدرم از راه کشاورزی امرار معاش میکرد و امورات یک خانواده ده نفری را که متشکل بود از چهار دختر و چهار پسر میگذراند. البته بعدها دو خواهرم فوت کردند و یک برادرم به شهادت رسید. شهادت او مقداری ویژه بود چون با یازده تن از عزیزانمان از جمله مادرم، همسر برادرم، فرزندانش و چند نفر دیگر بر اثر اصابت موشکی که حزب بعث صدام شلیک کرد در عید مبعث شهید شدند و سال 65 برای ما اینگونه تلخ به پایان رسید.
*حکایت ظلم ستیزی محمد خان پدربزرگم
اگر چه اصالتا دماوندی هستیم اما فامیلی اول ما قزوینی بود و جالب اینجاست که ما حتی یکبار هم پایمان را قزوین نگذاشته بودیم. سال حدودا 42-43 که می خواستم دیپلم بگیرم فضایی فراهم شد و اجازه دادند هر کسی می خواهد فامیلیاش را عوض کند.
من و برادرانم که این فامیلی را دوست نداشتیم تصمیم گرفتیم شهرت دیگری را برای خود انتخاب کنیم. با پیشنهاد دوستان اسم فروتن را انتخاب کردیم. اینکه چرا قزوینی بودیم دلیلش این است، آن طور که شنیدم ما جدی داشتیم که چهار دوره قبل از ما بوده. آنها دو برادر بودند از سران طایفه ای از قزوین که نگاه ظلم ستیزی داشتند که یکی از آنها به نام محمد خان معروف بود. محمد خان با یکی از سران روستا در آن دوره درگیر شده و در این بین یکی از افراد دولتی کشته می شود. به همین علت او تحت تعقیب بوده و فرار می کند به دماوند، میماند و همان جا ازدواج می کند. وقتی قرار میشود شناسنامه بدهند پدر بزرگم می گوید جدم قزوینی بوده و ثبت احوال هم فامیل ما را می گذارد قزوینی.
*در طول تحصیلاتم شاگرد متوسطی بودم؛ نه زرنگ و نه تنبل
بعد از اینکه دیپلم گرفتم رفتم سربازی و شدم گروهبان وظیفه، دوره خدمت را گذراندم و سپس وارد بازار کار شدم. یکسالی هم کار کردم و همزمان در کنکور شرکت کردم اما قبول نشدم. به توصیه دوستان تصمیم گرفتم بروم خارج از کشور. نامه نگاری هایی هم با دانشگاه استکهلم کردم که خوشبختانه پذیرش دادند. عازم سوئد شدم اما بر خلاف تصورم آنجا به لحاظ فرهنگی و اجتماعی اصلا مناسب حال من نبود به همین دلیل مدت کمی توانستم فضای آنجا را تحمل کنم. به هر حال کسی که در مسجد و پای منبر بزرگ شده تحمل آن فضا که همه چیز ولنگار بود سخت است. دلیل دیگری که باعث رفتن من از سوئد شد مسئله کار و کسب درآمد بود و دلیل سوم اینکه سطح تحصیل در آنجا خیلی بالاست و من در خودم چنین استعدادی را ندیدم که بتواند تطبیق دهم. خب من خودم را میشناختم و در طول تحصیلاتم شاگرد متوسطی بودم نه زرنگ و نه تنبل. این مسائل موجب شد تا تصمیم گرفتم بروم آلمان. در مورد مرکز اسلامی هامبورگ چیزهایی شنیده بودم و همین زمینه خوبی برای هجرتم شد.
*شهید باهنر سفارش کرد حتما دکتر بهشتی را ببینم
قبل از انقلاب آشنایی مختصری با مرحوم باهنر داشتم، و همان وقت پیرو رفتنم به خارج از کشور ایشان گفت: اگر اروپا رفتی برو پیش دکتر بهشتی و در یکی از تقویمهای مکتب اسلام آدرسی هم از او نوشت. خب من شهید بهشتی را نمی شناختم اما بلافاصله با ورودم به آلمان طبق آدرسی که داشتم رفتم مرکز اسلامی و با دکتر بهشتی آشنا شدم.
شرح ماوقع و اینکه چرا به این کشور آمدم را به ایشان گفتم که خیلی استقبال کرد. زمینه آشنایی به دیگر دوستان نیز فراهم شد و تا پایان تحصیلاتم که البته سیر پر تنشی داشت در آلمان ماندم. یکسال قبل از انقلاب یعنی سال 56 و اواسط سال 57 برگشتم ایران.
*آشنایی با حضرت امام خمینی(ره)
در خانواده ما کسی که در سطوح بالا تحصیل کرده باشد نبود اما اخوی بزرگترم بعد از دیپلم آمد تهران برای کار و بعد از مدتی به خاطر ارتباطاتی که پیدا کرد شد مرکز فرهنگی، سیاسی و عقیدتی خانواده. شغلش در پایتخت گچ بری بود، اغراق نباشد اگر ده تا گچ بر حرفه ای در آن زمان قرار بود معرفی شود یکی برادر من بود. بسیار حرفه ای این کار را انجام میداد و به همین دلیل کسانی که به او سفارش کار میدادند معمولا از دربار یا افراد ثروتمند بودند. یک نمونه کارش گچ بری منزل دکتر فلاح بود که الان تبدیل شده به موزه. فلاح وزیر دربار بود و گچ بری خانه اش که در محله محمودیه تهران است یک کار منحصر به فرد در دنیاست. در یازده سال چند هزار کارگر در آن کار کردند. هنر مقرنس و گچ یک هنر بسیار ویژه است. برادرم در اتاق خواب دکتر فلاح یک پرده توری گچی ریخته بود. یعنی تصور کنید یک پرده با همه چین واچینش گچی است. این هنر ساده ای نیست. انوانسیس معروف ایتالیایی خواسته بود عین خانه دکتر در ایتالیا برای او بسازد اما فلاح اجازه نداده و گفته بود می خواهم منحصر به فرد باشد.
خلاصه این هنر او باعث شده بود برخوردش با این سطوح بالا باشد و به همین علت اطلاعات سیاسی خوبی کسب کند. البته خودش هم اهل مطالعه بود و قدرت تحلیل بالایی پیدا کرده بود. خوب و بد، ظلم و ظالم را به خوبی تشخیص می داد و به ما هم منتقل میکرد. تفکر ما و شکل گیری اش نشأت گرفته از همین اطلاعاتی بود که برادرم میداد. به خصوص بعد از فوت آیت الله بروجردی او به خاطر ارتباطش با افراد مذهبی و سیاسی خود به خود گرایشات مذهبی اش هم بیشتر شد و حاصلش شد آشنایی با امام خمینی(ره). جلسات جبهه ملی می رفت و اطلاعات بسیار خوبی داشت.
*اولین مجتهدی که از او تقلید کردم
اولین مجتهدی که من از او تقلید کردم حضرت امام(ره) بود. آن زمان از طریق دوستان با اطلاعیهها و سخنرانیهای ایشان آشنا میشدم و این آشنایی روز به روز بیشتر بیشتر میشد. حاصل این تعاملات نگاهم را از یک روستا و شهرستان فراتر برد. من مضاف بر اینها اهل کتاب خواندن بودم مثلا سال 39 کتابی خواندم با موضوع نبردی که به رهبری هوشی مینه در ویتنام رخ داده بود خواندم. کسی که فرانسه و آمریکا را سیلی زده بود. نگاه مذهبی ما و ارتباطمان با امثال برادرم باعث شد آگاهی بیشتری پیدا کنیم.
*زهی خیال باطل!
تقریبا تا ترم 12 کلاس شکوه خوانده بودم و انگلیسی ام بر خلاف دوره دبیرستان خیلی خوب شده بود. به همین دلیل در مدرسه عالی ترجمه شرکت کردم. فکر می کردم صد درصد قبولم و حداقل نمره 17 میگیرم چون تقریبا همه سوالات را جواب دادم. یک دوستی داشتم دکتر تمدن که خیلی ادم خوبی بود، وقتی شنید امتحان دادم خندید گفت: چقدر خلی! فکر کردی تو رو در این مدرسه قبول می کنند؟! این مدرسه برای بچه سوسولاس و قبلا همه شان انتخاب شدند. تو امید نداشته باش. برای درس خواندن در ایران یا باید خیلی نخبه باشی و در دانشگاه تهران درس بخوانی که اینقدر نیستی یا پارتی داشته باشی که این را هم نداری. این مسائل زمینه رفتن من را از ایران فراهم کرد.
*کتب مرحوم شریعتی را در آلمان تدریس میکردم
ما رساله آیتالله بروجردی را داشتیم و بعدها رساله امام خمینی را یواشکی و پنهانی آوردیم خانه که برادرم برای ما آورده بود. کتاب های مختلفی را مثل کتب مهندس بازرگان تهیه می کردیم و میخواندیم. زمانی که هنوز دانشجو نشده بودم دو جلسه دادگاه مهندس بازرگان و آقای طالقانی را شرکت کردم آن هم یواشکی و به اسم دانشجو. برادرم که چهل جلسه اش را شرکت کرد. آشنایی من با مهندس بازرگان و آن تفکر از همان دوران آشنا شدم. کتب مذهبی آقای فلسفی و جزوه آقای باهنر و مجله مکتب تشیع که بیشتر از همه مطالعه می کردم و کتب سیاسی مانند کتاب «دوزخیان روی زمین» را آن وقت من خواندم.
علاقه خودم به گرایشات سیاسی زیاد بود و کتب شریعتی را چند بار می خواندم و در آلمان برای دانشجوها تدریس می کردم.
* سازمان فرای + ماور
تمام کتب اسماعیل رائین را که سیر مطالعاتی است در مورد فرماسونرها و صهیونیست ها خواندم. هشت جلد فراموش خانه را من در آلمان بردم دانشگاه که ارزان تر از همه جا بود کپی کردم.
از اول این گروه فرماسونرها را آن طور شناختم که یکی از پیچیده ترین و گسترده ترین و نامرد ترین و سازمان یافته ترین گروه های اجتماعی هستند که الان هم فعالیت دارند. فراماسون در زبان آلمانی می شود فرای + ماور یعنی بنّاهای آزاد. آنها یک سیاست و لم خاصی دارند. مثلا کلیسا سازی در اروپا یک هنر بسیار بسیار خاصی است مثل مقرنس کاری که ما الان داریم. یا فرش بافی یک صنعت بسیار خاص دستی است که فرد باید سابقه زیادی داشته باشد تا بتواند استاد شود. یا مثلا اثری مثل عالی قاپو. با این نگاه برویم در هنر های دیگر.
کلیسا سازی هم چارچوب خاصی دارد که اگر بنا بلند باشد ابهت بیشتری دارد. فرانسه کلیساهای معروفی دارد. هر کلیسا به قول معروف کدخدای خودش را داشت. و قدر کلیسا به همین کدخدایش بود. کسانی که عامل و عارف خوبی هستند اگر یه کم جنبه اقتصادی هم بگیرد آن وقت اوضاع فرق دارد.
به خصوص واتیکان که در آن فرقه های مختلفی وجود دارد و قدرت آنها بسته به قدرت فنی شان است. آن ها معتقدند کسی که می خواهد کار بنایی کلیسا را انجام دهد باید پاک و محدود باشد، خودشان انتخاب می کردند. این ادامه داشت تا اولین گروه شاهزادهگان انگلیسی فهمیدند باید قدرت کلیسا ها را کم کنند و برای اینکار لازم است نفوذ کنند بین آنها. برای نفوذ کردن باید چیزهایی یاد می گرفتند. نتیجه شد شاهزاده های ویژه انگلیس که اولین گروهی بودند که وارد فراموش خانه های بناهای ازاد انجا شدند و با آنها هماهنگ شدند. محصول آن شد سازمانی تحت عنوان فرماسونری که در آن هنر با سیاست و اقتصاد و مذهب چفت شد. گسترش پیدا کرد و صهیونیست فرزند این گروه است. شما هرگز صهیونیست ها را با فرماسونری جدا نبینید.
*روایت بردارم از 15 خرداد 42
15 خرداد سال 42 تقریبا 19 ساله بودم و هنوز ساکن دماوند. برادرم آن زمان سمت میدان 15 خرداد بود و تعریف می کرد: «جایی که الان خشک بار فروشی ها قرار دارد دیدم گاردی ها سلاح گذاشتند و مردم را مورد هدف قرار میدهند. ایشان می گفت رگبار را که بستند یک نفر جلوی من گلوله خورد و مغزش ریخت جلوی پایم. با دیدن این صحنه اول سر جایم خشک شده بودم اما بعد به خودم آمدم و سریع فرار کردم.»
آن روز مغازه نرفته و مستقیم برگشته بود خانه. تا شب نمی توانست حرف بزند و عین منگ ها شده بود. هرچه می پرسیدیم چه شده نمی توانست صحبت کند تا اینکه کم کم حالش به جا آمد. و ماجرا را تعریف کرد.
* مثل پرگار باشید منحرف نمیشوید
ماشاءالله برادرم همیشه ما را نصیحت میکرد و مثال قشنگی میزد، ابزار خاص کارشان پرگار بود و آن را نشان میداد و میگفت: اگر می خواهید پایدار باشید مثل پرگار عمل کنید یعنی یک پایتان را سمت قرآن و ولایت ثابت نگه دارید و با پای دیگر بچرخید. اگر آن پا ثابت باشد منحرف نمی شوید در غیر این صورت به انحراف کشیده خواهید شد. چون گروه های مختلف شما را به سمت خود میکشانند و در هر گروهی که باشید مجبورید در قالب آن تشکیلات کار کنید زیرا اگر سازمان یافته باشد قالب دارد و شما نمی توانید خارج از آن عمل کنید اگر هم بخواهید پایتان را بیرون بگذارید مورد مواخذه قرار خواهید گرفت حالا اگر این تشکیلات مذهبی نبود چه؟ اگر گرایش خاصی داشته باشند چه؟ این اگرها ادامه پیدا می کند.
به همین دلیل برادرم می گفت اول پایه اصلی را بگذارید سمت قرآن و بعد هرجا خواستید بروید چون گمراه نمیشوید. با این حال من هیچ وقت یادم نمیآید وارد حزب یا گروهی شده باشم و با آنها پیمانی امضا کرده باشم. حتی در خارج از کشور کار ما فرهنگی بود و گرایش سیاسی نداشت. من معتقد بودم گرایش سیاسی خوب است به شرط آن که از ولایت خارج نشود که معمولا می شود.
من از همان وقت به حضرت امام گرایش پیدا کردم و تا زمانی که در سپاه وارد شدم و حضورا ابراز وجود کردم از ایشان آموختم که باید با ولایت باشیم تا حفظ شویم.
*همکاری با گروه فلاح
من از همان دوران دبیرستان علاقمند به کار فرهنگی بودم. یادم میآید سالهای قبل از پیروزی انقلاب اعلامیههای امام را پخش می کردم و در زیر میز معلم ها و دانش آموزان می گذاشتم. پدر و مادر خیلی متوجه کارهای ما نبودند اما اخوی می دانست و همراهی میکرد.
تا بعد از انقلاب و برگشت به ایران هیچ وقت وارد فاز نظامی نشدم. مدتی هم با بچه های گروه فلاح همکاری می کردم.
* از ما خواستند به عنوان کارمند عضو ساواک شویم
در دوران خدمت سربازی دیپلم وظیفه بودیم. همان وقت توسط طاغوتیان زمینه سازی کرده بودند خیلی از بچه ها را ببرند عضو ساواک کنند، از ما هم رسما خواستند برویم تحت عنوان کارمند نخست وزیری ولی در اصل در این سازمان فعالیت کنیم اما متوجه بودیم و نرفتیم تا اینکه مدتی بعد هم رفتم خارج.
ادامه دارد...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com