پرویز کلانتری جزو نقاشان بازماندهی مکتب سقاخانه است. البته او را با نقاشیهای کویرش میشناسند، نقاشیهایی که بسیاری از آنها را در دل کویر کشید و خودش میگوید:من نقاش مناظر خاک آلود مملکتم هستم.
با این همه میان آثارش بیش از همه آنهایی را دوست دارد که میگوید با حال و هوای دلش کشیده و همسرش آنها را «حیف رنگ،حیف بوم» نام نهاده است.
در این روزهای تابستانی برای گفتوگو با این هنرمند خوشرو و خوشذوق که میگوید در کلان سالیاش هم زندگی کردن را دوست دارد، به خانهاش رفته و از کارگاه کوچک او هم بازدید کردیم.
روایتهای متفاوتی درباره محل تولد شما وجود دارد، یعنی منابع خبری شهرهای متفاوتی را به عنوان محل تولد شما ذکر کردهاند. البته لهجهی اقوام مختلف نیز در بیانتان قابل تشخیص نیست
پرویز کلانتری: ما اصالتا طالقانی هستیم. اصلا نام خانوادگی ما کلانتری طالقانی است. ولی من زمانی به دنیا آمدم که پدرم به ماموریتی در زنجان رفته بود. بنابراین یک طالقانی هستم که در زنجان به دنیا آمده است.
*کمی از خانوادهی خود بگویید، به نظر میرسد که خانوادهی هنرمندی داشتید و مشوق شما در خلق آثار هنری آنها بودهاند.
بله مادرم از کودکی همیشه مرا به کشیدن نقاشی تشویق میکرد. من از کودکی علاقهی خود را به هنرهای تجسمی بروز دادهام. به یاد دارم پیراهنی داشتم که بلند و سفید بود. از مادرم میخواستم که به روی آن دکمههای رنگین بدوزد، او هم هر دکمهای که من پیدا کرده و به او میدادم روی آن میدوخت.
از دیگر خاطرات کودکیام این است که روزی در خانه تنها بودم و شروع کردم به نقاشی کردن روی دیوارهای خانه با ذغال، خودم احساس میکردم که کار عجیبغریبی میکنم و بسیار میترسیدم، منتظر بودم که مادرم به خانه بیاید و از این موضوع عصبانی شود ولی چنین نشد و وقتی پدر و مادرم به خانه برگشتند، به من پرخاش نکردند و مادرم هم با دیدن تصاویر روی دیوار خندید.
*و پدرتان چطور؟
پدرم همیشه دوست داشت حقوق بخوانم. بنابراین وقتی به سمت رشتهی نقاشی رفتم ناامید شد و مدام از من میپرسید که عاقبتت چه خواهد شد؟ البته باید بگویم که پدرم هم به هنر علاقهمند بود. مثلا به صدای ویلن عشق میورزید. به یاد دارم وقتی کوچک بودم برای مادرم یک ویلن خرید و او را در کلاس آموزش ویلن ثبتنام کرد. مادرم نیز با وجود داشتن یک پدر مذهبی و البته شرایط آن دوران که نواختن موسیقی توسط خانمها رایج نبود، بهخاطر علاقه به همسرش نواختن ویلن را آغاز کرد. به این ترتیب شصت سال پیش از امروز، مادرم کیف ویلنش را به دست میگرفت و از یک محله به محلهی دیگر میرفت که نواختن ویلن را یاد بگیرد.
علاقهی پدرم به ویلن باعث شد، زمانی که او فوت کرد و من جسم او را به خاک میسپردم، مدام صدای ویلن در گوشم میپیچید و احساس میکردم صدای تمام ویلنهای جهان را که آرشه میکشند میشنوم. بعد از مراسم تدفین پدرم تصمیم گرفتم یک ویلن بخرم. وقتی موضوع را به همسرم گفتم او تعجب کرد و پرسید: پدرت مرده تو میخواهی ویلن بخری؟ من پاسخ دادم چون پدرم مرده، ویلن میخواهم! و بعد هم با تلاش یکی از دوستانم که در «کنسرواتوار»، درس میخواند یک ویلن خریدم و آن را خاک کردم. و بعد ذهنم آرام گرفت.
* اما دربارهی آثار پرویز کلانتری. ما در کار کلانتری کاهگل میبینیم، کولاژ و سقاخانه میبینیم و به نظر میرسد که به مینیمالیسم هم علاقهی ویژهای دارید، پرویز کلانتری را چه چیزی به سوی این نوع هنر کشاند؟ و خودتان کدام سبک کارتان را بیشتر دوست دارید؟
به طور کلی من به کار نو و مینمالیسم گرایش دارم و بیشتر دوست دارم با اشیا کار کنم. علت گرایشم به سقاخانه نیز این است که سقاخانه اشیایی مانند گل، کاشی، ضریح و... را در خود دارد. بیشتر دوست دارم مینیمال و ساده کار کنم ولی از طرفی هم اصرار دارم که حتما پیام کارم دریافت شود. به همین دلیل هم از میان هنرمندان چارلیچاپلین را دوست دارم چون او با حرکات ساده در فیلمش میتواند مفاهیم پیچیدهای رابه مخاطبش منتقل کند.
در یکی از سکانسهای فیلمش میبینیم که او در کارخانهای کار میکند که بالای آن نوشته شده است «اسمیت» و منظورش «آدام اسمیت»، نظریه پرداز اقتصاد سرمایهداری است که چاپلین میخواهد او را نقد کند.
من تعدادی کار دلی هم دارم که آنها در شرایط مختلف احساسیام کشیدهام. مثلا چندی پیش از دست دوستی بسیار غمگین بودم و به خاطر این موضوع پیش خودم فکر میکردم که چه کار میتوانم بکنم؟ پیراهن تنم را کندم و بر بوم چسپاندم و اطراف آن را رنگ کردم. یا روزی شیشهی شفاف یک تلویزیون را گل گرفتم چون آن را دوست نداشتم. ابراهیم جعفری نام این اثر را گذاشته است «گلویزیون».
همسرم نام این آثار دلی را که مشتری هم ندارد، گذاشته است: «حیف رنگ، حیف بوم» ولی من خود آنها را از همهی کارهایم بیشتر دوست دارم.
*عدهای معتقدند که مکتب سقاخانه رو به افول است،چه آیندهای برای مکتب سقاخانه متصورید؟
به روایت احسان یار شاطر سقاخانه اوج هنر مدرن ایران بوده است و در واقع هنرمندان ایرانی سعی میکنند در قالب آن آثار به روز و مدرن هویت قومی-ملی خود را هم مطرح کنند. باید به این نکته توجه کرد که «کالیگرافی» به راحتی توانست اینکار را بکند. من گرچه میانهای با آن ندارم ولی باید بپذیریم که کالیگرافی توانسته است در دنیا خود را مطرح کند و حتی آثار هنرمندان این حوزه مانند محمد احصایی به مترو پولیتن راه پیدا کند.
* وقتی به کارنامهی هنری پرویز کلانتری نگاه میکنیم متوجه میشویم که بسیاری از حرفهها را مانند نقاشی، نویسندگی، کاریکاتور، تصویرگری، طنز، روزنامهنگاری امتحان کردید، این را میتوان نوعی از این شاخه به آن شاخه پریدن قلمداد کرد یا خودتان این حرفهها را مکمل یکدیگر میدانید؟
به نظرم همه مکمل یکدیگر هستند. من در همهی این شاخههای سعی کردم کار نو و متفاوتی انجام دهم مثلا در طنز به جای مسخره کردن دیگران ترجیح دادم خودم را مسخره کنم. و دربارهی کاریکاتور هم باید بگویم که فکر میکنم همهی کاریکاتورهای من واقعی هستند. من وقتی خردسال بودم کاریکاتور کشیدن را از یک انسان آگاه یاد گرفتم و از او آموختم کاریکاتور باید در سادهترین شکل خود حرفش را بیان کند و آن را در کارم به کار بستم.
من کاریکاتوریست بودن را در نوجوانی تجربه کردم، در واقع وقتی دانش آموز بودم یک کاریکاتوریست هم بودم و وقتی کاریکاتورهایم در روزنامهها چاپمیشد با آنها پز میدادم.
* برخورد مسوولین مدرسه با کارهای شما چطور بود؟
برخورد آنها با کاریکاتورهای من متفاوت بود. گاهی آنها را میپسندیدند و مرا تشویق میکردند و گاهی هم برخورد خوبی با دیدن کارهایی که مثلا از آنها میکشیدم نداشتند. به هر حال دنیای کاریکاتور به من چیزهای زیادی یاد داد. مثلا اینکه طنز را فراموش نکنم و نوشتهای که طنز ندارد حتما چیزی کم دارد. البته منظورم از طنز جوک نیست که با شنیدن آن قاه قاه بخندیم. طنز ظریف است و باید بتواند با این ظرافت منظورش را منتقل کند، من معتقدم که طنز به هنر مدرن جان میدهد.
* به نظر میرسد که دیگر کاریکاتور نمیکشید
بله سالهاست که کار کایکاتور انجام نمیدهم وبیشتر زمان و انرژی خود را صرف نقاشی کردن و البته نوشتن میکنم. البته گاهی بعضی از آنها را که سالها پیش کشیدم در میان وسایلم پیدا میکنم و از دیدن انها بسیار خوشحال میشوم.
* اما دربارهی نویسندگی پرویز کلانتری. شما را بیشتر با نقاشیهایتان میشناسند تا نوشتههایتان، چقدر در کار پرویز کلانتری این دو از هم تاثیر گرفتهاند؟
در زمینهی رابطهی میان نقاشی و نویسندگی کتابی در دست تالیف دارم. از نظر من پرویز کلانتری دو آدم است. یک نفر در من نقاشی میکند و دیگری مینویسد. من به شدت به ادبیات داستانی علاقهمندم و در نویسندگی نیز به نوشتن داستانهای مدرن علاقه دارم و تعداد زیادی هم کتاب دارم. البته باید بگویم که داستانهای من همه واقعی هستند و هر عنصر حیرت انگیزی هم در داستان من واقعیت دارد.
نوشتههای من از ساختارشکنی در نقاشی و تکه چسپانی در کلاژ تاثیر گرفته است. بسیاری از نوشتههای من معمولا شبیه به کلاژ هستند. به این صورت که ممکن است در آنها تکهای از شیخ اشراق بیاید، بالافاصله صدای رادیو بیاید و بعد صدایی بیاید که آهن، چدن و ... خریداریم! البته این تکه چسپانی بیهوده نیست و داستان از لحاظ فرم و القای معنی، آن طور که باید پیش میرود.
تفاوتهای بسیاری بین کسی که نقاشی میکند و کسی که مینویسد وجود دارد. کسی که نقاشی میکند خانوادهاش هم خوشحال هستند. چون نقاشی میکند و آثار خود را هم بیدردسر میفروشد و پول قبض آب و برق و... خانهی خود را پرداخت میکند. ولی وقتی کسی مینویسد فقط برایش دردسر ایجاد میشود. در نوشتن، یک سر نیزه بالای سرت قرار دارد که سانسورت کنند. این سانسور لزوما سیاسی هم نیست. گاهی حتی ممکن است چیزی بنویسی که از محتوای آن بدشان نیاید ولی دایرهی سانسور گاهی تا حدی پیش میآید که حتی از استفاده کردن بعضی واژهها هم ممانعت میشود.
* و در این نوشتن از چه کسی مایه گرفتید؟
در جوانی با آثار کافکا آشنا شدم و تاثیر عجیب و غریبی هم بر من گذاشت ولی من آدم بدبینی نیستم و امروز در کلان سالی هم زندگی کردن را دوست دارم و نگاه کافکایی ندارم. با این همه کافکا حیرت انگیز است و نه تنها بر من بلکه بر بسیاری از هنرمندان تاثیر گذاشته است.
*ظاهرا با نویسندگان مطرح معاصر خود مانند هوشنگ گلشیری هم ارتباط داشتید
بله؛ بزرگترین شانس من این بود که هوشنگ گلشیری یادداشت من را دربارهی مهرداد بهار خوانده بود و به شاگردانش توصیه کرده بود که آنها هم آن را بخوانند. او با من تماس گرفت و بابت آن یادداشت مرا تحسین کرد. بعد از این ماجرا، روزی برایش داستانی نوشتم و فرستادم. او خواند ولی از آن داستان خوشش نیامد و گفت به این شکل نمیشود داستان بنویسی. باید بیایی و داستان نویسی را یاد بگیری. او سپس برای من یک کلاس خصوصی گذاشت و من بعد از ظهرها برای آموزش به خانهاش در حوالی اکباتان میرفتم. گلشیری لیوان لیوان چای میخورد و به من می فهماند که داستان نوشتن یعنی چه؟ و در آن مدت هم چیزهای بسیاری به من آموخت.
همان دوران یکبار دوستم مرا به انجمن نویسندگان در شهرآرا کوی نویسندگان،برد. من در جمع نویسندگان، دو داستان کوتاه خوندم. و بعد دیدم که هیچ کس هیچ چیز نگفت، نه گفت خوب است و نه گفت که بد است! همان شب وقتی آقای حقوقی را به خانه میبردم از او پرسیدم که چرا کسی راجعبه داستان من چیزی نگفت؟ پاسخ داد چون نمیدانستند چه باید بگویند؟ نمیدانستند باید بگویند کار توخوب است یا بد است. بنابراین احتیاط کردند. او به من گفت که تو کار خودت را بکن و هرجا با تو مصاحبه کردند بگو من نقاشم! و فقط محض تفنن مینویسم.
* نظر نویسندگان معاصری که با آنها ارتباط داشتید دربارهی داستانهایتان چه بود؟
من تا کنون از نویسندگان دربارهی داستانهایم هیچ نظری ندیدم. فقط گلشیری و سپانلو به آثار داستانی من واکنش نشان دادند. البته سپانلو جایی چیزی ننوشت ولی به من گفت که همهی نویسندهها سعی میکنند در داستانهای خود دیگران را قانع کنند که داستانهایشان را باور کنند ولی تو با آوردن اسم آدمهای حقیقی و حقوقی در داستانهایت طوری مینویسی که آدم نمیداند باید باور کند یا نکند. پایان بخش اول
«من آدم بدبینی نیستم و امروز در کلان سالی هم زندگی کردن را دوست دارم و نگاه کافکایی ندارم. با این همه کافکا حیرتانگیز است و نه تنها بر من بلکه بر بسیاری از هنرمندان تاثیر گذاشته است.»
پرویز کلانتری در بخش اول این گفتوگو از خاطرات دوران کودکی خود، طبع آزماییاش در شاخههای مختلف هنری از جمله کشیدن کاریکاتور، مکتب نقاشی سقاخانه، آشناییاش با هوشنگ گلشیری سخن گفت.
در ادامه، بخش دوم این گفتوگو با پرویز کلانتری را از نظر میگذرانید.
چیزی که کمتر دربارهی آن صحبت کردهاید، تجربیاتتان در روزنامهنگاری است. پرویز کلانتری کجا قلم میزد؟ و چه نگاهی به حرفهی روزنامهنگاری دارد؟
پرویز کلانتری: من خیلی به حرفهی روزنامهنگاری علاقهمندم. فکر میکنم که آنتنهای یک روزنامهنگار همیشه کار میکند و نسبت به فهم وقوع رویدادها تیز است. به طور کلی به نظرم نوشتن کار خوبی است و برایم همیشه جالب بوده است. من در سالهایی که این حرفه را امتحان کردم برای مجله ی گردون مینوشتم و بعدها هم مدتی در در مجلهای قلم زدم که تعطیل شد.
*به نظر میرسد که ارتباطات خوبی هم با سینماگران دورهی خود مانند عباس کیارستمی داشتید، کمی از خاطراتتان با کیارستمی بگویید
من و عباس کیارستمی در موسسهی انتشارات فرانکلین با یکدیگر همکار بودیم و بالا و پائین شدن حوادث را با همدیگر میدیدیم. کیارستمی مردی بسیار باهوش است. به یاد دارم، اوایل انقلاب پوسترهایی که برای کاندیدای ریاست جمهوری چاپ میکردند را جمع میِکرد. یک روز، پوستری آورده بود که حاج آقایی را با موهای کوتاه نشان میداد که خود را در شش تصویر معرفی کرده بود تا مردم را تشویق کند که به او رای دهند. این شش عکس، حاوی حالتهای مختلفی بود که او به خود گرفته بود. مثلا یک عکس نشان میداد که او در برابر مستضعفین چاکر است، عکس دیگر نشان میداد که او در برابر ستمگران پرخاشگر است و... در آن زمان همکاران عباس هر قدر تلاش کردند که این پوستر را از او، حتی با مبلغی گران بخرند، کیارستمی قبول نکرد. می دانست که این بخشی از تاریخ معاصر است و جا دارد که آنها را نگه دارد. این باهوشی در اثار، طنز و... کیارستمی هم دیده میشود.
به خاطر میآورم که در زمان تولید فیلم سینمایی «طعم گیلاس»، موسسهی سینمایی «Mk2»، یک پیشنهاد خوب به کیارستمی داد تا با آنها همکاری کند. ولی عباس قبول نکرد. همان زمان رقیبان کیارستمی و کسانی که از او خوششان نمیآمد راشهای فیلم جدیدش را به زباله ریختند و او مجبور شد یک فصل دیگر در ایران بماند و دوباره آنها را بگیرد. من آن زمان به او گفتم تو که اینجا اینقدر دردسر داری و آن جا هم تو را میخواهد چرا نمیروی؟ در جواب این سوال عباس به من نگاه نگاه کرد و گفت: مهمانی بعد از یک هفته تمام است. من جایم اینجاست.
البته بعدها هم دیدیم که افراد زیادی رفتند ولی کار ویژهای نتوانستند انجام دهند. داریوش مهرجویی مدتها در پاریس بود ولی کاری نتوانست بکند و فقط یک فیلم کوتاه برای تلویزیون آنجا ساخت. ولی کسانی که در ایران ماندند پیشرفت بیشتری کردند مانند اصغر فرهادی. دیدیم که فرهادی تمام نکات سانسور را رعایت کرد و جایزههای فراوانی گرفت. ولی در مقابل این همه هنرمند مهاجر داریم که هیچیک کاری نتوانستند انجام دهند عباس کیارستمی هم همهی سختیها را تحمل کرد و اینجا ماند و کار خود را پیش برد.
* اکنون هم مانند گذشته با کیارستمی ارتباط نزدیکی دارید؟
الان دیگر ارتباط ما با هم مانند قدیمها نیست. ما در گذشته مدام با یکدیگر بودیم و حتی فرزاندانمان با یکدیگر بزرگ شدند. با هم شمال میِرفتیم و زندگی میِکردیم ولی الان او مدام مسافرت است و ایران نیست.
* رابطهی شما با فیلمهای کیارستمی چه طور است؟ و به طور کلی رابطهی پرویز کلانتری با آثار سینمایی ایران و جهان چگونه است؟
من بسیاری از فیلمهای کیارستمی را دیدم و آنها را دوست داشتم. اکنون نیز قرار است که کیارستمی روزی بیاید و برخی از کارهای خود را به من نشان دهد.
از فیلمهای ایرانی دو فیلم «دربارهی الی» و «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی را خیلی دوست. من دربارهی دربارهی الی شنیدم که فرهادی در طی فیلمبرداری این فیلم در شمال تهران، داستان فیلم را برای بازیگران آن تعریف نکرده است و بازیگران طی مراحل فیلمبرداری از این قضیه ذرهذره عصبانی شدند و این عصبانیت در فیلم مشخص است. این نشان میدهد که او بسیار فرد باهوشی است.
من از نسلی هستم که با سینمای «نئو رئالیسم» ایتالیایی بزرگ شد. ما آن زمان خیلی با سینما اخت داشتیم و سینمای زمان ما غولهایی مانند «اینگمار برگمان»، «میکلآنجلو آنتونیونی» و «فدریکو فلینی» داشت ولی جهان به سرعت عوض شد و قیلمهای جدیدی آمد. من معتقدم که اکنون زمانه، زمانهی سینماست. آنقدر که سینما بیننده دارد، نمایشگاهها و گالریها ندارند اصلا نمیتوانند پابه پای سینما بیایند. الان میبینیم که حتی هنرهای تجسمی، با ویدئو آرت آویزان سینما شده است.
*وضعیت سینمای ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
وقتی دربارهی سینما و هنر جست و جو میکنیم متوجه میشویم که به طور کلی هنر ایران هیچ شباهتی به کشورهای همسایهی خودش مانند افغانستان، تاجیکستان، ترکمنستان، پاکستان و حتی ترکیه ندارد. سینمای ایران با همین محدودیتها، جایزهی اسکار میگیرد ولی سینمای ترکیه که سابقهی طولانیتری در سینما دارد و یک پایش هم در اروپاست هنوز این شانس را نداشته است.
البته ترکیه هم پیشرفتهایی داشته است ولی فرقش با ایران این است که سینما در ایران ناگهان به گسل انقلاب خورد و ارتباط ما با سالهای گذشتهی خود قطع شد تا اینکه سید محمد بهشتی چند فیلم ایرانی را با خود به کن برد و بعد از این ماجرا بود که یک منتقد هنری در فرانسه در روزنامه مینویسد که من از خودم احساس شرم میکنم به خاطر اینکه قضاوت نادرستی روی سینمای ایران داشتم. ولی وقتی این فیلمها را دیدم متوجه شدم سینمای قابل ملاحظه است. اکنون میبینیم که تخصص برخی منتقدین اروپایی این است که دربارهی فیلمهای ایرانی قلم زنند.
به هر حال با اینکه ایران حوادث عجیب و غریب سیاسی را از سر گذراند ولی هنوز هنر چشم انداز خوبی دارد و دلیل آن متفاوت بودن هنر ایران است.
به نظر شما سینمای ایران چه وجه متمایزی با سینمای دنیا دارد، که آن را منحصر به فرد کرده است؟
اکنون الگوی سینمای دنیا برای فروش، سکس و خشونت است. این در حالی است که سینمای ما از هر دو مورد خالی است ولی نوعی روایت سینمایی جالبی از داستانهایی ارایه میکند که بسیار جالب است و آن طرف هم دیده شود. شاید همین سانسور باعث شده است که ایرانیان بتوانند کار ویژهای ادایه دهند.
* و اما دربارهی نقاشی؛ پرویز کلانتری در نقاشی از چه نقاشانی مایه گرفته است؟ با توجه به اینکه هم دورهی سهراب سپهری بودید جه تعامل و ارتباطی بین شما وجود داشت؟
وقتی در دانشکده مشغول گذراندن دورهی تحصیل خود بودم با «منوچهر شیبانی» آشنا شدم. او دورهی دانشگاه را تمام کرده بود ولی به دانشگاه میآمد و در گوشای سه پایهای میگذاشت و نقاشی میکرد و کلا در فضای دانشکده میپلکید. همان زمانها با او رفیق شدم. و هر روز عصر با همدیگر خیابانها را میگشتیم. او اجارهنشین بود در خیابانهای مختلف تهران، زندگی و نقاشی کرد و من تا مدتهای بسیاری تحت تاثیر شیبانی بودم.
دربارهی سهراب سپهری هم باید بگویم که او سال بالایی ما بود و چون زبان فرانسهاش بسیار خوب بود، ما در بسیاری از مواقع دست به دامنش میشدیم که برای ما چیزهایی ترجمه کند. سپهری سواد بالایی هم داشت و با همهی فعل و انفعالات هنر غرب آشنا بود. این در حالی است که ما گرفتار مرده باد و زنده بادهای دروان مصدق بودیم و همه سیاسی شده بودیم. آن زمان من تعجب میکردم که چرا اینقدر سپهری منفعل است؟ در همان زمان من مدت یک ماه زندانی شدم و بعد آن فهمیدم که حق با او بود و احساس کردم که اصلا درگیری با سیاست کار من نیست. و سپهری درست میگفت و به قول او «من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت».
* حتما میدانید که احمد شاملو هم نقدی در این زمینه به سهراب دارد و میگوید که چطور ممکن است که سر آدمهای بیگناه را لب جوب ببرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید»!
بله میدانم ولی فکر میکنم که شاملو اصلا شعر و دنیای سپهری را نفهمید. سپهری در سالهای اولی که ما در دانشگاه بودیم کافکایی و بسیار بدبین بود و شعرهای کتاب «مرگ رنگ» و «آوار آفتاب»، او هم بسیار سیاه است ولی بعد از حجم سبز و.. حتی یک شعر سیاه هم در آثار او نمیبینیم او خودش به این باور رسیده بود که آب را گل نکنیم و در عمل هم این کار را میکرد.
یعنی معتقدید که هنر اصلا سیاسی نیست و هنرمندان نباید وارد عرصهی سیاست شوند؟
خیر، اگر با انصاف باشیم میبینیم که همهی هنرمندان اینطور نیستند. بعضی با ایدئولوژی زندگی میکنند و تا آخر عمر هم سیاسی میمانند.
نسل جوان امروز را چطور ارزیابی میکنید؟ چقدر با کارهای شما ارتباط برقرار میکنند؟
من همیشه دوست دارم مخاطب اصلی من گروه سنی 20 تا 35 ساله باشند. یعنی همان جوانهایی که شلوار جین خود را پاره میکنند و موهای خود را ژل میزنند. آنها مخاطبان اصلی من هستند و من آنها را بسیار دوست دارم. چندی پیش، تعدادی از آنها در نمایشگاهی از من که در گالری بوم برگزار شده بود حاضر شده بودند و از آن تابلویی که طرح پیراهنم را داشت، خوششان آمد چون مسالهشان بود.
دوست دارم به عنوان یک نقاش و نویسنده روی موج آنها بروم و برای آنها کار کنم. ما با اینها نفس میکشم و تمام دغدغهی من این است که تکرار جوانی من چه میخواهد؟ باید بفهمیم آنها چه میخواهند، میبینیم که گاهی به مسیرهای سیاسی ورود میکنند ولی اگر از من بپرسی میگویم که اینها سیاسی نیستند.
من فکر میکنم این جوانان از ما برترند همه لپتاب دارند و میدانند در دنیا چه خبر است و نباید دست کم بگیریمشان. من در بسیاری از مواقع وقتی آثارشان را میبینم حض میکنم. کارهایشان قابل تحسین است. ولی هنوز مشهور نشدهاند و این طبیعی است چون من هم در جوانی مشهور نبودم.
من صدای پای آیندگان را میشنوم و بر این باورم که آنها از راه میرسند و آینده را با سلیقههای خود رقم میزنند به همین دلیل دلم میخواهد مخاطبانم آنها باشند.
* به نظر میرسد مدتی است که تدریس را رها کردهاید، دیگر علاقه ندارید برای این جوانان تدریس کنید؟
بله من مدتهاست که دیگر درس نمیدهم چون فرصت ندارم آن را ندارم با اینکه عاشق اینکار هستم. برای آشنا شدن با جوانان فقط در نمایشگاههای جوانان شرکت میکنم. با انجمن تصویرگران کتاب کودک هم در ارتباط هستم. کارهای تصویرگران جوان را میبینم و ازآنها لذت میبرم.
*این روزها چه میکنید؟
این روزها بیشتر نقاشی میکنم. صبحها به کارگاهم میآیم و تا ظهر نقاشی میکنم و اغلب شبها مهمان دارم و البته گاهی هم پیش میآید که شبهایم را به نقاشی کشیدن اختصاص دهم
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com