وقتی سوار موتور شد، کلت او که زیر کاپشن بود، کاملاً نمایان شد. آن وقت، دیگر کاملاً یقین کردم که تروریست بودند و قصد ترور من را داشتند که به لطف خداوند از مرگ حتمی نجات یافتم.
فانوس نیوز - صبح روز عید فطر –جمعه دوم شهریور 1358 –من به یکی
از مساجد محلهی خودمان در نیروی هوایی رفتم و پس از خواندن نماز عید به
منزل برگشتم. آن روز با خانواده برای ناهار منزل دایی مان آقای پیوندی دعوت
داشتیم، اما چون می خواستم کمی مطالعه کنم، قرار شد خانم و بچه ها زودتر
بروند و من نیز هنگام ظهر به آنجا بروم.
نزدیک ساعت دوازده بود که می خواستم برای رفتن به منزل دایی آماده شوم که
ناگهان زنگ در به صدا درآمد و من برای باز کردن درب به سمت درب کوچه رفتم.
هنوز در را باز نکرده بودم که شبح جوانی را از پشت شیشه درب ورودی منزل
دیدم که به نظرم مشکوک آمد و در یک لحظه از ذهنم گذشت که خوب است احتیاط
کنم و در را باز نکنم.
برای من کمی عجیب بود که کسی در این ساعت به درب منزل ما مراجعه کند.
بنابراین سریع برگشتم و کلت خودم را مسلح کردم و به پشت بام رفتم و از آنجا
دیدم جوانی در کنار در ایستاده و دستش زیر کاپشن است. همچنین جوان دیگری
آن طرف کوچه روی یک موتورسیکلت نشسته و گویی همراه همین جوان است.
با دیدن این دو، خطاب به جوانی که در پشت درب ایستاده بود، گفتم: با چه
کسی کار داری؟ پاسخ داد: با آقای روحانی. گفتم: ایشان خانه نیست. شما که
هستید و با او چه کار دارید؟ در آن لحظه من تقریباً مطمئن شده بودم که این
دو نفر برای ترور آمده اند و از این رو می خواستم از پشت بام به سوی آنها
تیراندازی کنم که دیدم آن دو جوان نگاهی به من کردند و کسی که پشت درب منزل
ایستاده بود، روی موتور پرید و با سرعت از آنجا دور شدند.
وقتی سوار موتور شد، کلت او که زیر کاپشن بود، کاملاً نمایان شد. آن وقت،
دیگر کاملاً یقین کردم که تروریست بودند و قصد ترور من را داشتند که به لطف
خداوند از مرگ حتمی نجات یافتم. امیدوارم خداوند اجر شهادت را به من عطا
کند و پایان زندگی من را شهادت قرار دهد.
منبع: خاطرات حجت الاسلام و المسلمین دکتر حسن روحانی، تهران: مرکز اسناد
انقلاب اسلامی،