وقتي گفت و گو تمام مي شود و مي خواهم از پله ها پايين بيايم همسرش خانم لطفي مي گويد: وقتي به او گفتم خبرنگار مي خواهد بيايد، در جوابم گفت: اگر نام علي(ع) مرد است و اگر علي(ع) را پدر خطاب مي کنند، جاي آن نيست که من و امثال من حرفي بزنيم...
آن مرد آمد...
آن مرد در زير باران آمد...
آن مرد بدون چتر آمد و از صدايش پنجره مي باريد
و از حنجره اش، نقش گل جان مي گرفت
و از گل ها نسيم مي وزيد و از نسيم، صبحي متولد مي شد
صبحي به نام تو
تو، نامت را روي سنگفرش هاي بي پايان سينه ام مي نوشتي
و من در ساحل کودکي ام مي دويدم بي آن که
از هجوم بادها که سرنوشت ِ ردّ پايم را روي ماسه ها پاک مي کرد، بگريزم
...
وقتي به حياط زندگي برمي گردم
نام تو مرا پر کرده است:
پــــــــــــدر! مــادر!
***
در
کوچه ها مي گشت و نامش پدر بود، پدر تمامي يتيمان مدينه... دست هايش بوي
نان بهشتي مي داد و صداي قلبش تا هفت کرانه آسمان بلند مي شد و آن قدر
قامتش بلند بود که کودکان از روي شانه هايش سيب از دست فرشتگان مي چيدند...
علي(ع)، نام ِ نامي، مرد ِ مردان، يک واژه نبود... علي(ع)، تمام ِ معنا
بود... معناي بي پايان بابا...
جايي که عقاب پر بريزد، از پشه لاغري چه خيزد...
وقتي
گفت و گو تمام مي شود و مي خواهم از پله ها پايين بيايم همسرش خانم لطفي
مي گويد: وقتي به او گفتم خبرنگار مي خواهد بيايد، در جوابم گفت: اگر نام
علي(ع) مرد است و اگر علي(ع) را پدر خطاب مي کنند، جاي آن نيست که من و
امثال من حرفي بزنيم...
***
آرام نشسته است، مثل پدري که مي
خواهد براي جمعيتي مشتاق، راز داشتن 45 فرزند را برملا کند. مي گويد: شنيده
ايد ازکسي که ازبالاي آبشاري به زمين شيرجه مي زند، مي پرسند انگيزه ات از
اين کار چه بود؟ پاسخ داد: اول بگوييد چه کسي من را هل داد؟ اين عبارت ها
آغاز گفت و گوي ما بود.
رامين ظفري، پزشکي خوانده است. در موسيقي
دستي دارد، دبير انجمن موسيقي درماني خراسان است. مي خواست کاري بکند، کاري
که قلبش را آرام کند، چيزي انگار ناآرامش مي داشت. براي کمک به حدود 15
نفر از بچه هاي خياباني موسيقي درماني را شروع کردند، کار پيش مي رفت و
دلبستگي ها جان مي گرفت. مي گويد: کار که تمام شد، ديديم نمي توانيم بچه ها
را رها کنيم و برويم زندگي خودمان را بکنيم، از آن جا که خانم لطفي خودش
هم نويسنده بود و هم با چند مؤسسه خيريه همکاري داشت، حس هاي مشترکي براي
اين کار داشتيم، 5 پسر را به خانه خودمان آورديم تا خانواده مان بشود يک
خانواده 8 فرزندي، اما... نگاه آن 10 کودک و نوجوان ديگر رهايمان نکرد...
وقتي 18 نفر تنهايمان بگذارند...شنيدنش
هم سخت است، اين همه بار زندگي و مسئوليت سنگين تربيت و ...آن وقت يک زوج
که مرد 42 ساله و زن 30 ساله است، ناگهان بار مسئوليت 5 فرزند ديگر را هم
بر دوش بگيرند. ظفري مي گويد: وقتي شروع کرديم، حدود 18 نفر به ما گفتند:
شما سرپرستي بچه ها را به عهده بگيريد، ما ياري تان مي کنيم، ولي آن قدر
پرداختن به مسائل روحي و رواني بچه ها و کنار آمدن با آن ها پيچيده و سخت
بود که به يک ماه نکشيده، همه تنهايمان گذاشتند. با يک اتاق شروع کرديم، آن
هم در يک زيرزمين. هنوز نگاه 10 نفر ديگر از بچه ها وقتي ما فقط ۵ نفر از
آنها را همراه خود آورده بوديم با ما بود... سنگين و دلخراش.
کسي ما را هل داده بود، خواهرها را هم آورديمنمي
خواستيم از اين جلوتر برويم، قصد توسعه کار را نداشتيم، کسي که ما را هل
داده بود، خودش ما را جلو برد. 5 تا شدند، 10 تا. پيچيدگي هاي رفتاري بچه
ها ما را برآن داشت تا از يک گروه روانشناس کمک بگيريم، بايد صبور مي
بوديم، آن ها اصلا ما را به عنوان پدر و مادرشان قبول نمي کردند. نتيجه
مطالعه و بررسي روانشناسان اين بود که يکي از دلايل مهم ناآرامي پسرهايمان،
اين است که فکر آن ها پيش خواهرانشان است که هنوز بي سرپرست يا بدسرپرست
هستند. اين ديگر خيلي سخت بود، خانم لطفي با کفش هاي آهنين براي گرفتن مجوز
از بهزيستي دويدن را آغاز کرد و سرانجام براي سرپرستي هم دختران و هم
پسرانمان مجوز گرفتيم. حالا بچه هايمان به لحاظ رواني آماده تر و آرام تر
بودند. البته آن ها به سادگي قبول نکردند، فرزند ما باشند.
انتظار کشيدن براي شنيدن واژه پدردر
عمق چهره اش خطوط پدري موج مي زند، نام هر کدام از بچه ها را که مي برد حس
مي کني دارد از يکي از جگرگوشه هايش حرف مي زند، خاطره هايش با رنگ نام هر
کدام آميخته مي شود، يک دنيا عاطفه پدري را با واژه هايش همراه مي کند. او
مي گويد: الان 10 سال است که ما اين خانواده بزرگ را تشکيل داده ايم، در
تمام پيچ و خم هاي زندگي همراه فرزندانمان بوده ايم. خيلي آرام و به تدريج
آن ها باور کردند و پذيرفتند که ما را پدر و مادر صدا کنند. در اين خانواده
به اقتضاي شرايط، پسران در يک خانه و خواهرانشان در خانه اي ديگر زندگي مي
کنند ولي پدر و مادر هميشه با آن ها هستند و فهرست کار بچه ها را در اتاق
خودشان روي تابلويي نصب کرده اند، تا مبادا غفلتي درباره يکي از بچه ها
صورت بگيرد. آن ها گاهي سفره اي به بزرگي عشق و محبت پهن مي کنند و همه
خواهرها و برادرها سر يک سفره مي نشينند.
آن زندگي "لوس" بودوقتي
از خانم لطفي مي پرسم: خودتان چند بچه داريد؟ سرخ مي شود. حق دارد. خطا
گفتم. با اين همه عشق و اين درياي رواني که تماميت يک خانواده را اين گونه
گرد هم آورده است، لفظ بچه خودتان و تفکيک بچه ها از هم، خطايي است که يک
خبرنگار ممکن است مرتکب شود. ظفري کمکم مي کند: ما پيش از شکل گيري اين
خانواده گسترده، خانواده اي کوچک و 5 نفره بوديم و بي تعارف بعد از اين
ماجرا فهميديم چه قدر شکل قبلي زندگي مان "لوس" بود! الان 3 فرزند اول مان
را به سختي مي توانيد از ميان 45 فرزند ديگر تشخيص دهيد مگر از روي سن و
سالشان چون همه ما يک خانواده ايم. گرچه نام فاميلي بچه ها در شناسنامه چيز
ديگري ثبت شده است!
ما هميشه مورد انتقاديماز
همکاري مسئولان مي پرسم، از مجوزها، از همراهي ها و ... خانم لطفي مي خندد
و مي گويد: خدا به آن ها خير بدهد و اين يعني تو خود بخوان حديث مفصل از
اين مجمل... يعني خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است... يعني دست روي دلم
نگذار... يعني کار عشق پرسيدن ندارد... يعني يا علي گفتيم و عشق آغاز
شد...
شبيه اين زوج، کساني ديگر هم هستند با نيت هايي آسماني و همت
هايي بلند، مؤسساتي را راه اندازي کرده اند و زير نظر بخش شبه خانواده
بهزيستي به سرپرستي و نگهداري از کودکان و نوجوانان مشغولند. مدير مسئول
دارند، مربي دارند، شيفت هايي براي کارشان تعريف مي کنند و همه دست به دست
هم مي دهند تا بهترين شرايط ممکن را ايجاد کنند، اما مادري که صبح بيايد و
ساعت 14 برود، مادري اداري است و بچه ها همواره مي دانند در مرکزي زندگي مي
کنند که فلان نام را دارد و ... رامين ظفري و غزاله لطفي مي گويند:
نخواستيم شبه خانواده باشيم، جرم ما اين است که خواستيم يک خانواده باشيم.
خواستيم پدر باشيم و مادر، نه مدير مسئول و مربي . ما هميشه مورد انتقاديم.
توبيخ ها و نامه هايي دريافت مي کنيم که چرا از شيوه هايي شبيه به ديگر
مراکز نگهداري کودکان بي سرپرست پيروي نمي کنيم و جواب ما فقط اين است: نمي
خواهيم شبه خانواده باشيم، ما خودِ خانواده ايم.
به آن ها گفتيم: نه«بي
تعارف چنين حرکتي هزينه هاي مادي زيادي دارد، جدا از بيماري، بي قراري،
ناآرامي و ناسازگاري و حتي فرارهاي گاه و بي گاه بچه هايي که کوچک تر بودند
و يا تازه به جمع ما مي پيوستند» اين را هر دو مي گويند. آن ها ادامه مي
دهند: بسياري از دوستان و يا برخي مؤسسات به ما مراجعه مي کردند که آرم و
لگويي به آن ها بدهيم تا با نام مؤسسه خيريه کمک هاي مردمي جذب کنند، اما
اين تناقض و دروغي بزرگ بود از سوي ما به بچه هايي که به آن ها گفته بوديم
شما عضو خانواده ما هستيد. آن ها هر چه قدر هم گذشته هاي تلخ و نامساعدي را
پشت سر گذاشته بودند، اين مفهوم را به خوبي و روشني درک مي کردند، بگوييم
اين جا خانه شماست يا مؤسسه خيريه است؟ ما به اين شيوه که شايد مي توانست
درآمد و جلب اعتبار خوبي براي ما داشته باشد، گفتيم، نه!
پس چه کرديد؟ما
با بچه ها موسيقي کار مي کنيم. موسيقي سنتي و اصيل با سبکي که مطمئنم در
آينده جايگاه ارزنده اي در موسيقي کشور پيدا خواهد کرد. ما در موسيقي،
داستاني را روايت مي کنيم. بچه ها يک گروه خانوادگي موسيقي تشکيل دادند،
ماه ها و ماه ها تمرين مي کنيم، تلاش مي کنيم تا بتوانيم اجراهاي مختلفي
داشته باشيم. از محل فروش بليت ها، سرمايه گذاري کرديم براي بچه ها. حالا
بعضي از آن ها با همين سرمايه هايشان دارند براي خودشان کار مي کنند.
زنبورداري و دامداري تنها دو تا از مهارت هايي است که پسرهايمان به آن روي
آورده اند و زير نظر افراد و استادان مجربي در حال پرورش و رشد هستند.
دخترها هم به هنرهاي دستي مختلف مشغولند. چرا شناسه فرزندان ما با عنوان
بچه هاي بي سرپرست باشد، ما آن ها را به عنوان بچه هاي هنرمند معرفي کرديم.
کلاغ تمام قصه ها هم که به خانه هايشان برسند، اين داستان ادامه داردداستان
کار کردن بچه ها هم، حکايتي شنيدني دارد ولي افسوس، محدوديت کلمه، همان
منع بزرگي که يک نويسنده را در يک رسانه مجبور به پديده حذف کلمات مي کند!
اين پدر که حالا پنجاه و دومين سال زندگي اش را با دو يا سه نوه مي گذراند،
از لحظه هاي خوب اين خانواده مي گويد: وقتي بچه ها روي پاهايشان مي ايستند
و به خاطر گذشته تلخشان، قدر نعمت ها را مي دانند و راهشان را پيدا مي
کنند، همه خستگي هايمان رخت برمي بندد. داستان عشق در خانه فروغ محبت ادامه
دارد، داستان بلند زندگي به اعتبار يک خانواده پنجاه و اندي نفره... جوشش
حرکت... خانه اي پر از فروغ... فروغي که مايه اش را از محبت مي گيرد...
و اين چند نکته:۱
- در لابه لاي گفت و گو، در باز مي شود، غزاله لطفي در حالي که کودکي را
درآغوش دارد، وارد مي شود، شادي از سراپاي اين مادر مي جوشد، زبانش به شوق
مي گويد: طه، اولين نوه خانواده ماست.
۲ -رامين ظفري: چند سال است که با اين همه مشغله ديگر به کار پزشکي نمي رسم و مطب را تعطيل کرده ام.
۳ - سال هاست گفت و گوي غزاله و رامين جز به خانه و خانواده و سرنوشت فرزندانشان به بهايي ديگر فروخته نمي شود.
۴
- خانم لطفي به کمک هايي که طي اين سال ها از سوي خيران و دوستان مي رسيد،
اشاره کرد که گرچه بعضي از آن ها متاثر از شرايط اقتصادي و گراني کمتر شده
است اما هميشه به لطف و معجزه خدايي همه چيز درست مي شود.
از خانه
فروغ محبت خارج مي شوم، پا به کوچه مي گذارم، بوي مدينه اي مي شنوم... از
امتداد آن خانه هاي يتيمي که کودکانش از شانه هاي علي(ع) بالا مي رفتند
وسيب مي چيدند از دست فرشته ها..
آسوده.بخوابيد.كه.خدا.هست