نقل است که ذوالنون مصری گفت : وقتی در کوهها می گشتم قومی مبتلایان دیدم ،گرد آمده بودند...
پرسیدم : شما را چه رسیده است ؟
گفتند : عابدی است اینجا ، در صومعه ای . هر سال یکبار بیرون آید و دم خود در این قوم دمد ، همه شفا یابند . باز در صومعه شود ،تاسال دیگر بیرون نیاید.
صبر کردم تا بیرون آمد . مردی دیدم زرد روی ، نحیف شده چشم در مغاک افتاده . از هیبت او لرزه بر من افتاد . پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد. آنگاه سوی آسمان نگریست ، و دمی چند در آن مبتلایان افگند. همه شفا یافتند . چون خواست که در صومعه شود ، من دامنش بگرفتم . گفتم : از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی . علت باطن را علاج کن.
به من نگاه کرد و گفت : ذوالنون دست از من بازدار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه می کند . چون تو را بیند که دست به جز او در کسی دیگر زده ای تو را به آنکس بازگذارد و آنکس را به تو و هر یکی به یکی دیگر هلاک شوید. این بگفت و در صومعه رفت.