آلزايمر اول/ تكمله پلاك سهشنبه
خندهام
گرفته حسابي! بر من ببخشيد. ديشب داشتم پلاك روز سهشنبه را ميخواندم كه
متوجه شدم حرف اصل كاري را نزدهام! يعني آن همه حرف اول مطلب را نوشته و
بعد اشاره به آن دو نكته كرده بودم كه بروم سراغ حكايتي از روز اربعين،اما
از قرار يادم رفت! متن «جمهوري نازنين اسلامي» را ميگويم. ببيني عاشق
شدهام يا پير؟! اصلش آن همه ليلي و مجنون نوشته بودم تا خاطره يكي از
دوستان شركتكننده در راهپيمايي ۱۵ ميليوني اربعين را تعريف كنم، «تا
كربلا، حدوداً ۵۰ كيلومتر مانده بود. دو روز و نيم راهپيمايي، رمقي برايم
باقي نگذاشته بود. كفش مناسبي هم نپوشيده بودم بدبختي! چند جاي پايم تاول
زده بود. ميسوخت! گوشهاي نشستم و كفش و جوراب را درآوردم تا نفسي تازه
كند پاهايم. چند دقيقه بعد بلند شدم راه بروم كه زانوهايم شروع كرد لرزيدن.
نه! ديدم اين كاره نيستم. دوباره نشستم تا بيشتر استراحت كنم.
توي
اين فكر بودم كه خانم زينب (س) و بچههاي امام حسين(ع) ، چه كشيدند در
اين راه... ناگاه مردي جلو آمد و بنا كرد هر دو پايم را ماساژ دادن! رفت
برايم تشك آورد حتي كه بهتر ماساژم دهد. رفت برايم شربت آورد. رفت برايم آب
قند آورد. گفت: فشارت افتاده! گفتم: اهل عراقي؟ گفت: اهل ايراني؟ گفتم:
آره! گفت: آره!... گفت: اگر ناي رفتن نداري، از اينجا تا كربلا كولت كنم!
گفتم: چون زائر امام حسينم؟! گفت: من شش سال در كشور شما اسير بودم. از
اسارتم شش ماه گذشته بود كه رئيسجمهورتان، قائدناً خامنهاي...امام
خامنهاي، سيدنا خامنهاي، عشقنا خامنهاي، قلبنا خامنهاي (همه عبارات از
مرد عراقي است!)آمد ديدار ما. پرسيد، چيزي نميخواهي؟! گفتم: حال كه
ايرانم، زيارتامام رضا را ميخواهم! به يك ماه نكشيد، ما را بردند مشهد.
اگر عراق «شهيد» دارد، ايران «مشهد» دارد. اين «شهد» هيچ كم از آب گواراي
فرات ندارد. آن شهدي كه من ديدم، آن شهري كه من ديدم، آن مشهدي كه من
ديدم، آن گنبدي كه من ديدم، آن صحني كه من ديدم، آن امام رضايي كه من
ديدم، هيچ كم از كرب و بلا ندارد، هيچ كم از كاظمين ندارد، هيچ كم از سامرا
ندارد. عوض آن مشهد، تو رو به خدا بگذار تا كربلا كولت كنم! من، مادري،
ايرانيام. تو رو به خدا بگذار تا كربلا كولت كنم! دلم براي خامنهاي تنگ
شده. تو رو به خدا بگذار تا كربلا كولت كنم! شما ايرانيها عطر مشهد
ميدهيد. تو رو به خدا بگذار تا كربلا كولت كنم! امام حسين، عطر امام رضا
را دوست دارد... شما نميدانيد چقدر دوست دارد، اجازه بده!»
شب جمعه/ زيارت قبور شهدايم آرزوست
امروز
پنجشنبه است. خيلي وقت است پنجشنبهها بهشت زهرا نرفتهام. دلم تنگ شده
براي ديدن مادران شهدايي كه آب و جارو ميكنند مزار شهيدشان را... و با چه
ذوقي، شمعدانيهاي داخل محفظه را جا به جا ميكنند... و تصوير جگرگوشهشان
را تميز ميكنند... آنجا براي خودشان زندگي ميكنند! اگر به حساب حديث نفس
نگذاري، رماني دارم نيمهكاره به نام «سمفوني مورچهها» كه داستانش در همين
بهشت زهرا ميگذرد. بايد بيشتر وقت بگذارم و تمامش كنم. جايي از اين رمان
نوشتهام؛ «طوفان، گاهي درخت به چه بزرگي را ميزند زمين، اما مورچه به
اين كوچكي را يك ميليمتر نميتواند تكان دهد!» القصه! سال ۸۸ مادر «شهيدان
آقايي» جمله قشنگي به من گفت، كنار مزار يكي از پسرانش. آن دو تاي ديگر كه
هنوز برنگشته پيكرشان. حاجيه خانم ميگفت: «بعضي بزرگان، زيادي بزرگند كه
باد فتنه زمينشان زده. مثل مورچههاي مزار پسرم، اگر كمي متواضع و سر به
زير بودند، چنين با كله نميخوردند زمين». آهاي ۹۲! اول حريفت را بشناس،
بعد فتنه كن...
باز هم شب جمعه/ مادر حاج همت
چند
ماه پيش، خوب يادم است پنجشنبهاي بود كه در مقبرهالشهداي شهرك شهيد
محلاتي تهران، برادر شهيد همت را ديدم.ايام دبيرستان ناظممان بود، جناب
وليالله همت. روزي از روزهاي دبيرستان، اصرار كرديم، «ما را ببر مادرتان
را ببينيم. لابد شيرزني است براي خود، آنكه از محمدابراهيم، «حاج همت»
ساخته». چند روز بعد، با جماعتي از همشاگرديها رفتيم خانه مادر سردار سر
جداي خيبر. خواستيم تا از همت برايمان بگويد. چيزهايي گفت. خاطراتي تعريف
كرد... «چند شب پيش خوابش را ديدم. ديدم دم در يك باغ قشنگ ايستاده، با
همان لباس سپاه. همان چشمان سياه! گفتم: محمدابراهيم! اين باغ كجاست؟ چرا
پس داخل نميروي؟ جواب داد: در اين باغ، همه شهداي سر جدا جمعند. دارم
صبر ميكنم شما بيايي، با هم برويم». از وليالله همت، حال مادرشان را
پرسيدم. گفت: «خيلي حرف نميزند... به جز همت، هيچ كسي را به جا
نميآورد.»
آلزايمر آخر/ چند تا نقطهچين
سالخوردههايي
كه دچار بيماري فراموشي ميشوند، بر سه قسم هستند آن طور كه حضرات اطبا
ميگويند، بعضي كه نه از گذشتههاي دور، چيزي يادشان ميماند، نه از دو
ساعت قبلشان، يعني كلاً مرخصند! بعضي «آلزايمر دور»ند كه گذشته نزديك را
تا حدودي خاطرشان است،اما از ساليان ماضي، هيچ چيز به ياد ندارند. دسته
آخر، موسپيدان «آلزايمر نزديك»ند كه ايام خيلي قبل را حدوداً به ياد
دارند، ليكن دو سال قبل را اصلاً. من اما غلط نكرده باشم، پزشكان اشتباه
ميكنند. آن دسته از سن و سالدارهاي محترمي كه «نامه سرگشاده» يادشان
رفته، ليكن عكس فلاني با آدم ابوالبشر، زمان ماقبل مبارزات (!؟) را همچنان
به خاطر دارند، «وثيقه كوفت هزار ميلياردي» يادشان رفته،اما هنوز فراموش
نكردهاند از اين عالم هيچ چيز به نام «م.ه» و «ف. ه» و پدرشان نيست،
«فتنه ۸۸» و پاره كردن تصوير خميني بتشكن يادشان رفته، ليكن با ريز
جزئيات، هنوز حواسشان است كي نخستوزير امام بود و كي نماينده آن عزيز
دوران، «حاجي واشنگتن ۸۸» را بالكل از ياد بردهاند،اما «سلام بر سه سيد
فاطمي» را به مصلحت نميبينند فراموش كنند، «سران فتنه» همين دو ساعت پيش
را كاملاً گنگ و منگ هستند، ليكن سوابق بعضاً خوب ايشان را واضحتر از
آينه، انگار بيزنگار يادشان مانده، گونه نادري از آدميزاد مبتلا به مرض
آلزايمرند كه ظاهراً «آلزايمر نزديك» هستند،اما نيك اگر بنگري، بر اساس
تشخيص مصلحت بعضيها، تنظيم ميكنند فراموشيشان را. لاكردار آلزايمر را هم
«سياسي» ميگيرند رجل سياسي! آلزايمر، «مريضي»شان نيست، «مرض»شان است!
همچنان پنجشنبه/ آسينتامن
مورچههاي
قبور شهدا، كوچكتر از آنند كه دچار آلزايمر شوند و بزرگتر از آنند كه
باد فتنه، طوفان مصلحت يا حتي گردباد منفعت و سياسيبازي و دكان و دفتر و
دستك، تكانشان دهد. ميشناسمشان، هيچ مورچهاي عضو «حزب باد» نيست. «نمل»
از سورهها، از آيات خداست. مورچه از «قرآن» است. كاش من مورچه باشم! اگر
حزب باد است آدميزاد، مورچه بودن، سعادتي است! گفت: «ميازار موري كه
دانهكش است/ كه جان دارد و جان شيرين خوش است». آهاي آقايان! ممنون
ميشويم اين همه له نكنيد ما را زير دست و پاي زمخت و زشت سياست. در اين
آشفتهبازار سياست، من يكي دوست دارم با موريانههاي فرشتهاي ائتلاف كنم
كه با يك شكلات، روي سنگ مزار شهيدي، ساعتها عشق بازي ميكند. يكيشان كه
رسماً «فرشته» است، «آسينتامن». بايد بيشتر وقت بگذارم و تمامش كنم «سمفوني
مورچهها» را... آفرين! سمفوني نازنين مورچهها را.