رویای خیس پرواز بلند
پروازانه آرزوهای ممتد در صحفه صحفه دفتر زندگی، یادآور زیباترین و دلرباترین
خاطرات شهیدان، گلگون کفنان 8 سال خاطره، 8 سال عظمت و رشادت و 8 سال ایستادگی و
مردانگی. می خواهم بنویسم از بلندپروازی ها و از خود گذشتگی ها، از میدان های مین
و بدن های پراز ترکش، از سرهای بی تن و تن های بی سر، از شلمچه و هویزه، اروندکنار
و دزفول، از کردستان و رشادت های شیرزنانش، از قصه همت ها و باکری ها، از خاک های
پراز خون آبادان و خرمشهر، از کدامین دیگرها بگویم. خدای جنگ و جهاد، قلمم نای نوشتن
خط خط الفبای خاطرات و بزرگ مردی این سرداران رشید اسلام ندارد. با پای پیاده از
خاک های پر از خون شلمچه می گذری دنیای عجیبی را می بینی که شاعرانه با زبان بی
زبانی با شما صحبت می کنند. خدای من دوست ندارم با پای پیاده بر روی خاک و خون های
شلمچه عبور کنم سرزمینی که روزگاری دیار شیرمردان و شیر زنانی بوده که آرزوی دکتر
شدن، مهندس بودن را با خود به خاک ابدی سپردند. آخر از کجا بنویسم از کدامین شهید
بگویم و با کدامین خاطرات و وصیت نامه اش دفتر سفید روزگار را سیاه نمایم. رنگ آبی
خودکارم نام بلند پروازانه شهید کشوری ها که می آید رنگ سرخ شهادت به خود می دهد.
حرف دلم من این است ای دکترای هسته ای از دانشگاه هاروارد و تو ای مهندس فیزیک
اتمی از سوربن فرانسه، می خواهم بدانم چفیه سفید و خاک های گرم و سوزان خرمشهر و بدن
های پر از ترکش چه بویی داشت که همه و همه را به لقاالله سپردی. جوان چاله میدان
بچه جنوب شهر، با کدامین غزل خواستی قصیده سرایی کنی که چفیه در گردن و عربده
کشیدن در چاله میدان را بر شب های عملیات ترجیع ندادی. من نسل کامپیوتر و فیس
بوکم، چه می دانم شب های عملیات چه بویی داشت که چوپان روستایی گله گوسفندش را رها
می کند و بدن پر از ترکشش را سال ها کنج تخت بیمارستان تحمل می کند. چه بگویم مگر
مملکت نیاز به فکر همت ها و تخصص متوسلیان ها نداشت که امروز تخصص آنها را باید از
روی سنگ قبرشان بخوانیم. گفتم من نسل موبایل و
اینترنتم، رشادت های کشوری ها را باید در صحفه اینترنت بخوانم. نسل پرادو و کمری
چه می داند تانک چیست ماشین های پراز مهمات چه حالی داشته. خدای میدان های مین، می
خواهم سطر سطر صحفه های دفترم را از رشادت های بچه های آبادان و شلمچه، تا میدان
های مین در هویزه و کوه های سر به فلک کشیده کردستان بگویم. شلمچه کجای خاک تو نمک
گیر بود که هر نسلی، نقطه نقطه وطنت رها می کند و خانه مجلل و شب های سکوت و پر
آرامش و غذاهای لذیذ را بی خیال می شد تا بوسه بر خاک گرم خاک ریزه های اروندکنار بگذارند.
شلمچه نماد عشق بود و پایداری. رهسپار شدم تا بدن های پاره پاره و آغشته به خون
جوانانت و عزیزانت را نظاره کنم تا بگویم از سرانجام جانفشانی ها و دلاوری های
شیرزنان کردستان و قصر شیرین. من نسل فیلم های کارتونی و اکشنم، قصه جنگ و توپ و
تانک و میدان های مین را به صورت کامپیوتری بازی کردم. الله اکبر کجای داستان جنگ،
شبیه فیلم های کارتونی است وقتی سرهای بی تن بر روی خاک های سوزان خوزستان می
افتاد. حسین فهمیده ها و سیزده ساله های خمینی(ره) برای رسیدن به لقاالله تانک ها
را ترجیع می دادند. من نسل سوم، حاضر نیستم چاقو انگشتانم را ببرد ولی حسین فهمیده
ها تانک ها را برای زیستن و نفس کشیدن وطن بریدند. آرزوی حسین فهمیده ها و سیزده
ساله های خمینی(ره) شهادت بود و پیروزی. نسل امروز وطن من، نسل رسیدن به بالاترین
شان اجتماعی و بهترین موقعیت کاری که تضمین کننده تمام سال های زندگی باشد. حسین
فهمیده ها مرا ببخشید که فقط دو سطر از نوشته هایم را مزین نمودم به نام مبارک و
پریمن شما. سطر سطر بعد نوشته هایم را مزین نمودم به رمز شب عملیات که مزین شده
بود به نام اسوه رنج بی بی زینب. انس گرفتم با نام بزرگمرد حماسه کربلا ابوالفضل
العباس ساقی دشت کربلا. گذشتم از سرهای بی تن و بدن های بی سر، یاد حرف دل
خمینی(ره) افتادم که فرمودند از شلمچه باید به کربلا و قدس رسید. چه جوانانی که پا
به میدان های مین بصره گذاشتند و حرف دلشان این بود یا مرگ یا خمینی. چه دل ربا
بود حرف دلشان. حرف و عملشان یکی بود. صادقانه رفتند. رفتند با خود عاشقانه وار زیستن
و معشوقه وار مردن به یادگار گذاشتند. باز می گویم همت ها، باکری ها، کشوری ها و
لشکری ها و هزاران گلگون کفن عاشق دست بی رقم من توان نوشتن مردانگی و رشادت های
شما ندارد. ولی می گویم هنوز سنگ قبرتان بوی صداقت عاشق بودن را می دهد. وطن من،
من شاگرد مکتب همت ها هستم، پرورش یافته دانشگاه علم و ادب باکری ها هستم. بزرگ
شده رشادت ها و دلاوری های کشوری ها هستم. درسته واحدهای درس بابایی ها را پاس
نکردم ولی بزرگ شده خاطرات مکتب شوشتری ها هستم. و امروز وظیفه من در لبلس دیگر
خدمت به وطن و دفاع از آرمان های انقلاب است. داشت به پایان می رسید ولی از
سرانجام شب های جانکاه و تنهای خانواده شهداء نگفتم. فرزندان شما که فقط از پدر
عکسی بر روی دیوار به یاد دارند. و اندک خاطره ای از زبان مادرشان. مادر شهدا نمی
دانم بر شما چه گذشته، شب هایی که با خاطرات و یک عدد پلاک سر بر بالشت گذاشتی. مگر فرزند شما آرزو نداشت. آرزوهایی که
روزها بعد سر از خاک های هویزه برداشت. مادر شهید شاید روزی توهین به استخوان های
بی پلاک و سرهای بی تن فرزندانتان کرده باشم مرا ببخشید. ای مادر شهید، شاید باور
کردنش برای من سخت نباشه که چه شب هایی هنوز در زیر زمین خانه ات شمع روشن بوده به
امید روزی که استخوان های بی پلاکش برای زیارت بیاورند. یاد لحظه ای افتادم، چه دردآور
بود لحظه ای که نوعروس خانه آرزوی جوان نوزده ساله روز بعد از شب عروسی با چشمان
خندان تازه داماد را با قرآن و کاسه آب بدرقه می کند. دو روز بعد چشم انتظار در،
به قاب عکس روی دیوار نگاه می کند که خبر شهادتش را از رادیو می شنود. یاد کنیم از
اسارت مردانی که خم به ابرو نیاوردند و سیلی ها، اهانت ها و تهمت ها شنیدند
دهانشان خرد شد ولی زبانشان باز نشد. غربت ها و اشک ها را
تحمل نمودند ولی عاشقانه سکوت نمودند. الله اکبر از بیمارستان ها بگویم مردانی که
شیمیایی شدند و بدن های پر از ترکششان بر زمین افتاد و تا به امروز ذره ذره وجوشان
بر روی تخت بیمارستان ها کلمه جانبازی را یدک می کشند. و شب ها با ماسک هوا زندگی
را می گذرانند و روزانه ده ها نفر بر روی تخت بیمارستان ها در گوشه اتاق شان دعوت
حق را لبیک می گویند. اشهدان لاالاالله دیگر توان نوشتن بزرگ مردی مردانگی و
انسانیت مردان فرشته محور این وطن را ندارم. و امروز آرزوی من شهادت و خدمت به وطن
است. و امیدوارم ادامه دهنده را شهداء باشیم و بیاییم به این وصیتنامه شهداء عمل
کنیم که فرمودن: شما را به خدا مواظب انقلاب باشید. مواظب باشیم این انقلابی که با
خون هزاران گلگون کفن عاشق به دست آمده به آسانی بدست نااهلان نسپاریم.
*مدرس
دانشگاه و کارشناس ارشد روابط بین الملل