به گزارش بولتن نیوز به نقل از فارس نیروهای کومله که از مخالفان سرسخت نظام هستند در قبل از آغاز جنگ تحمیلی و در طول آن جنایت های زیادی را مرتکب شدند که نمونهای از آن را تقدیم مخاطبین میکنیم:
همراه سه نفر از فرماندهان ارشد، برای بازرسی عازم بوکان شدم، بعد از بازرسی مقرها یکی از فرماندهان نگاهی به من کرد و گفت:
«شجاع! یکی از فرماندهان مقرها در بوکان شهید شده است و ما دنبال یک جانشین میگردیم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که فرمانده دیگری گفت:
«چه کسی بهتر از حسین شجاع». نگاهی به او کردم گفتم:
«چرا من؟ من که از عهده فرماندهی بر نمیآیم؟»
خندیدند و گفتند:
«ما، دراصل تو رو به همین منظور به بوکان آوردیم، حالا شما از زیر بار این مسئولیت شانه خالی میکنید.»
بالاخره با اصرار زیاد، فرمانده یکی از مقرها شدم.
در یکی از روزها که با نیروهایم وارد سنندج شدم. پس از انجام مأموریت در حال برگشت به بوکان بودم که به طور ناگهانی به طرفمان تیراندازی شد.
به نیروهایم گفتم:
«فورا سنگر بگیرید.»
سنگر گرفتند و با آنها درگیر شدند، من بلافاصله به فرماندهی سنندج اطلاع دادم و گفتم:
«نیروهای کوموله سر راه ما کمین کردهاند و در حال حاضر با هم درگیر شدهایم.»
فرمانده گفت:
«نگران نباش من الان نیروی کمی میفرستم.»
وقتی نیروهای کمکی به محل درگیری رسیدند، من مشغول بازرسی و تفتیش فرمانده کومولهها بودم که به اسارتمان درآمده بود.
پس از بازجویی هر دو گروه به طرف بوکان حرکت کردیم و به طرف پادگان رفتیم.
پس از تحویل دادن آنها خداحافظی کردیم و دوباره به طرف بوکان برگشتم. در بین راه به ما خبر دادند که کومولهها وارد یک روستا شده اند و حیوانات اصلی را ربودهاند و به عراق انتقال دادهاند.
من به اتفاق نیروهایم به طرف روستا رفتیم و شبانه آنها را محاصره کردیم.
پس از محاصره، بازرسی خانه به خانه شروع شد، درحین بازرسی من وارد یک طویله شدم و چند لحظه بعد با یک کنده درخت بزرگی که، روی دوشم گذاشته بودم ازطویله بیرون آمدم و به طرف بچهها رفتم.
نیروها خندیدند و گفتند:
«این دیگه چیه؟»
خندیدم و گفتم:
«سوغات ازطویله»
بازهم خندهکنان پرسیدند:
«جایی بهتر از طویله نبود که برایمان سوغات بیاوری؟»
علی وسط حرفمان پرید و پرسید:
«خب بگو ببینم این سوغات چی هست؟»
گفتم:
«عجله نکن به زودی میفهمی.»
حسن روی آن نشست و گفت:
«عجب صندلی خوبیه!»
گفتم:
«صندلی رو وارونه کن.»
حسن از روی آن بلند شد و کنده درخت را وارونه کرد. زیر آن یک دریچه بود.
گفتم:
« در، دریچه را باز کن.»
دریچه را باز کرد. داخل آن پر از اسلحه بود. کلت، فشنگ، نارنجک...! آنها را بین بچهها تقسیم کردم و گفتم:
«به این میگن، سوغات طویله.»
بچهها که از تعجب انگشت به دهان مانده بوند، پرسیدند:
«ازکجا فهمیدی؟»
گفتم:
«اولا مشخص بود. ثانیا این تجربه بار اولم نبود.
آن روز گذشت و پس از این مأموریت من برای دیدار خانواده به اصفهان رفتم و پس از بازگشت. چشمم به اعلامیههایی که به در و دیوار شهر بوکان نصب شده بود افتاد. نوشته بودند:
«برای سر ابراهیم شجاع 150هزارتومان جایزه تعیین کردهایم»
من با دیدن این اعلامیه مقاومتر و استوارتر از پیش خودم را برای انجام وظیفه و شهادت آماده کردم.
راوی: بخشی از کتاب یک کوله پشتی خاطره