کد خبر: ۶۸۸۹۰
تاریخ انتشار:

من عااااااااشق رای مردم هستم!

جدی گفتم

به گزارش وبلاگستان بولتن نیوز؛ نویسنده وبلاگ جدی گفتم در آخرین مطلب وبلاگ خود نوشت: اولین باری که برای کسب رای مردم کاندید شدم، برمیگرده به ۱۱ سالگی. اون روزی که در برای تعیین کاپیتان تیم فوتبال کوچه مون، رای گیری کردیم. اون روز از نظر مهارت های فنی فوتبال افراد خیلی بهتری در کوچه داشتیم، ولی من رای آوردم. چرا؟

چون برای کسب رای، پرچم خوشگلی را برای تیم فوتبال کوچه به تعداد بچه های قد و نیم قد همسایه، طراحی و آماده کرده بودم و البته به همراه یک شیپور دستی کوچولو. اون روز من در اولین رای گیری عمرم، اولین جایی که رای داشتم، کاندید شدم، رای دادم و برنده شدم. اون روز هدف من از طراحی پرچم و ساخت شیپور فقط و فقط کسب رای بود و بس. من برای بچه های ۵ – ۶ ساله‌ی کوچه که حق رای داشتن، این پرچم ها رو تهیه کردم، از داداش کوچیکم هم برای تبلیغات و جلب توجه بچه های کوچیک تر که چیزی از فوتبال نمی دونستن استفاده کردم. اون روز فهمیدم که باید از آدم هایی که چیزی از تخصص کار کاپیتانی نمی دانند (ولی حق رأی دارند)، استفاده کنم و توجه شان را به خود جلب کنم.

دومین باری که برای کسب رأی مردم کاندید شدم، برمیگرده به ۱۲ سالگی. اون روزی که برای تعیین مبصر کلاس رای گیری کردیم. من واقعا توانایی مبصر شدن را نداشتم. اونقدر بچه های مسن و هیکلی و بی ادب و با فرهنگ های زیر صفر در کلاس وجود داشت که یک بچه مودب و نحیف و بی سر زبونی مثل من واقعا نمی تونست کلاس رو اداره کنه. تجربه مبصر بودنم در سال های قبل تجربه‌ی خوبی نبود.

من نمی خواستم مبصر شوم چون خودم و توانایی هام رو می‌شناختم ولی معلم پرورشی به زور من رو راضی کرد و اسم من رو به عنوان کاندید نوشت و با تعریف از ادب و نظم و درس خواندن من باعث شد رای اکثریت رو کسب کنم. اون روز من دوباره تجربه تلخ مبصر شدن را درک کردم. اون روز فهمیدم که داشتن رابطه با صاحب قدرت چقدر در کسب رای مردم (با وجود عدم توانایی) موثره.

سومین باری که برای کسب رأی مردم کاندید شدم، برمیگرده به ۱۶ سالگی. اون روزی که برای تعیین شورای دبیرستان رای گیری کردیم. اون روز من یکه تاز مدرسه بودم. شاگرد اول بی رقیب مدرسه. هم مدیر مدرسه -که این روزها به صورت اتفاقی همسایه ماست- و هم معلم های مدرسه -که باز هم به طور اتفاقی یکی شون هم محله‌ی ماست-، دائما چوب خصلت های مثبت محمد نصرتی رو بر سر سایر بچه ها می‌زدند. اون روز من واقعا دوست داشتم کاندید شوم و رای بیاورم. اما می‌دانستم که دشمن دارم. عده‌ای ‌بودند که واقعا دشمن من بودند و دائما درگیری داشتیم.

خلاصه کاندید شدم و سخنرانی هم کردم. رای آوردن من دور از انتظار نبود چون حمایت قاطع مدیر و معلم ها را داشتم و خیلی از بچه ها به من علاقه داشتند. انتخابات اون روز مدرسه تا حدود زیادی رنگ و بوی سیاسی هم داشت و واقعا طیفی که طرفدار رئیس جمهور وقت(خاتمی) بودند و دائما سخنان دکتر شریعتی را بر در و دیوار می‌نوشتند رقیب طیفی بودند که من هم عضو آن بودم.

انتظار خودم این بود که نفر اول باشم ولی متاسفانه به دلیل ضعف در صحبت کردن و ضعف در ارتباط گیری، با اختلاف بسیار کم نفر پنجم شدم. بعد از چند روز متوجه شدم که من نفر ششم شدم! ولی نفر پنجم به دلیلی(!) توسط تیم رای گیری مدرسه حذف شده است و من به جای او وارد شورا شدم.

من آن روز به اون بنده خدایی که رد صلاحیت شده بود هیچی نگفتم تا جنجال ایجاد نشود ولی خود واقف بودم که او پسر بدی نیست و اتفاقا مانع یک دست شدن ترکیب شورای مدرسه می‌شود. اما سکوت کردم چون لذت کسب قدرت و شیرینی عضو شورا شدن برای من بیشتر از وجدان درد بود.

 

بگذریم

روز جمعه‌ی گذشته ثبت نام داوطبان کاندیداتوری مجلس شورای اسلامی به پایان رسید. و کم کم باید شاهد حضور این عزیزان در مجالس ختم، عروسی، همایش ها، دانشگاه ها و خلاصه همه جا باشیم. کت و شلوارپوشانی که به صف در مجالس ختم شرکت می‌کنند و قاری قرآن با ورود آنها به مجلس؛ قرائت قرآن را قطع کرده و ورود آنها را خوش آمد می‌گوید.

عده‌ای ‌که انقلاب و اسلام را در خطر دیده و وظیفه‌ی خود می دانند تا وارد گود شوند. عده‌ای ‌که این روزها هر روز  موهای خود را اصلاح و ریش‌های خود را مرتب می‌کنند. عده‌ای ‌که این روزها با افراد معروف و معتبر شهر و شهرستان وارد گفتگو می‌شوند.

عده‌ای ‌که این روزها با صاحبان کارخانه ها، صنایع، پاساژها، بازاریان و صاحبان قدرت اقتصادی شهر و شهرستان پیرامون وظیفه‌ی دینی خود به صحبت می‌پردازند.

عده‌ای ‌که این روزها عاشق روحانیت می‌شوند و سرامام جمعه را با وقت ملاقات‌های خود شلوغ می‌کنند. روحانیون صاحب نفوذ شهرستان ها این روزها از دست این عده خواب ندارند و تا پاسی از نیمه شب باید به گفتگو با این عزیزان بپردازند.

عده‌ای ‌که ناگهان به یاد زبان مادری خود می‌افتند و با لهجه غلییییییظ با هم ولایتی های خود صحبت می‌کنند.

عده‌ای ‌که یا جانباز هستند یا خانواده جانباز یا خانواده شهید، خلاصه یه جوری با دفاع مقدس و شهدا مأنوس هستند و دست جانبازان را این روزها بوسه باران می‌کنند. عده‌ای ‌که از خاطرات جبهه‌ی خود می‌گویند و دائما بر مزار شهدای گمنام و نشان دار شهر و شهرستان فاتحه قرائت می‌کنند.

عده‌ای ‌که در جمع دانشجویان روشنفکر می‌شوند و در جمع مردم دهاتی، در جمع روحانیون عاشق دین می شوند و در جمع سرمایه داران، اقتصاددان.

عده‌ای که ناگهان بسیار توانمند و صاحب ایده و نظر می شوند.

 

بگذریم

چیزی که از کاندیداتوری در ذهن من مانده، چیزهای خوبی نیست. چه آنوقت که خود کاندید شدم و چه آنوقت که اوضاع و احوال کاندیداهای مختلف را دیدم. تصور کنید کسی مثل من که برای کسب رأی کاپیتانی یک تیم کوچیک فوتبال (با وجود آگاهی از عدم توانایی)، اونجور عملیات روانی انجام میده؛ برای ورود به مجلس، دست به چه کارها که نمی زنه!

کاندیداتوری برای خدمت به مردم و اسلام، امر مقدسی که اگر بتوانیم آن را از دام شیطان و منافع شخصی و حزبی رها کنیم، برای دو دنیای‌مان بس است. اما حقیقتا سخت است. تجربه‌های کوچک به من اثبات کرد که رهایی از این دام کار هر کسی نیست.

خدا کند کسانی وارد این میدان شوند که با قدرت ایمان و ولایت مداری؛ پشت شیطان را به خاک بمالند.

 

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین