گروه دین و اندیشه - حجه الاسلام والمسلمين عليرضا توحيدلو در یادداشتی نوشت:مطلبی را که می خوانید مربوط به آقای «حاج رمضان علی زاغری» ساکن کرج، است که برای جناب حاج «غلام عباس حیدری» نقل کرده و در نزد خود ایشان نوشته و در دسترس قرار داده اند.
به گزارش بولتن نیوز، این داستان از این قرار است که:
« حدود ٢۵ سال قبل، با شخصی به نام محمد کمیلی، در تهران شریک بودم و خانه می ساختیم و می فروختیم.
موقعی بود که چند باب خانه را ساخته و منتظر مشتری بودیم. روزی در حالی که شریکم نبود یک مشتری آمد و یکی از این خانه ها را پسندید و گفت:
« با من حضرت عباسی معامله کن »
من هم قیمت را پایین آوردم، لکن شریکم نسبت به سهم خودش به این معامله، راضی نشد، من خیلی ناراحت شده و تصمیم گرفتم از او جدا شوم.
همان شب در عالم رویا دیدم که تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شد و جای آنها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد.
صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم:
« من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت دارد »
چند روز بیشتر طول نکشید که دو سه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند، او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم.
تمام ساختمان های بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. معلوم شد بدون اینکه من بدانم شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند، از منزلی که اجاره نشین بودم، بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود، آنجا زندگی می کردم.
از طرفی، چکی به مبلغ پانصد هزار تومان دست کسی داشتم که پولش را داده بودم ولی چک نزد او مانده بود و معلوم شد بهائی است و وقتی جریان کار ما را فهمید، گفته بود: « این چک را به اجرا می گذارم »
خدا می داند که غم و غصه عالم در دلم جا کرده بود و همیشه مهموم و مغموم و گاه بی توجه، شروع به گریه می کردم، انسانی بودم ورشکسته، بیکار و ناراحت!
پیرزن صاحب خانه که وضع مرا دید، به حالم رقت کرد و گفت:
« پسرم! اگر می خواهی از گرفتاری و همّ و غم، نجات پیدا کنی بیا با حاج آقا «کافی» ( که آن زمان زنده بودند) شبهای چهارشنبه به «مسجد جمکران قم» برو و از امام زمان (ارواحنا فداه) بخواه تا مشکلات تو را برطرف نماید »
تصمیم گرفتم و با هیئت ایشان، به جمکران مشرف شده و چون ماشین سواری داشتم، شبهای چهارشنبه بعد، خودم به قم و مسجد جمکران می رفتم و انجام وظیفه می کردم تا اینکه چهل شب چهارشنبه تمام شد و چون نتیجه ای ندیدم، سخت ناراحت بودم. و با خود می گفتم پس نتیجه چهل شب چهارشنبه مسجد جمکران چیست؟
صبح همان روز هم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود انداختم و به «حسین بن روح نایب خاص حضرت» عرض کردم:
« سلام و عریضه مرا به خدمت آقا امام زمان (علیه السلام) برسان »
از مسجد جمکران بیرون آمدم و به طرف قم روانه شدم، به زیارت قبر حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و به تهران برگشتم.
با حالت خسته و غمگین به خانه رفتم. فردای آن روز، بعدازظهر روز پنجشنبه، تصمیم گرفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) بروم و در ضمن، مسافر هم سوار کنم که برای عائله ام چیزی تهیه کنم.
از میدان اعدام، صد قدمی دور شدم که یک دفعه چشمم به شخصی کنار خیابان افتاد، به طرف من اشاره کرد و با اشاره او ماشین بدون ترمز ایستاد؛ درب ماشین را باز کرد و وارد ماشین شد.
شخصی بود در سن تقریباً چهل سال و تسبیحی در دست و لباس بلندی پوشیده بود.
فرمود: « کجا می روی؟ »
عرض کردم: « حضرت عبدالعظیم(ع) »
فرمود: « من هم به آن طرف می آیم »
حرکت کردیم، مسافر تازه وارد به من فرمود:
« خیلی پریشان و ناراحتی؟ »
گفتم: « ای آقا! گرفتاری و ناراحتی من به اندازه ای است که دیگر از این عالم سیر شده ام »
فرمود: « در صورتت خواندم »
گفتم: « گرفتاری من یکی و دو تا نیست، ورشکستگی، طلبکارها، چکهایی، دست افراد دارم که پولش را هم داده ام، اما چکهای خود را نگرفته ام و آنها چکهای مرا به اجرا گذاشته اند و خلاصه مأمورین در تعقیب من هستند و در حالی که گنهکار نیستم، آبرویم دارد می ریزد، نمی دانم چه کنم؟ »
فرمود: « هیچ غصه نخور و ناراحت نباش، تمام کارهایت روبه راه می شود، ان شاء الله »
ایشان دست به جیب خود نمود، کاغذ تا شده ای بیرون آورده، به من دادند و فرمودند: « این کاغذ را همیشه با خود نگه دار تا موقعی که این کاغذ را داری از هیچکس و هیچ چیز نترس. همین امروز هم می روی پیش آنهایی که خود را طلبکار می دانند و از آنها ترس داری و می خواهند جلبت کنند، می بینی با تو هیچ کاری ندارند، خاطرت جمع باشد »
کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم، مثل اینکه تمام نگرانیهایم از بین رفت و راحت شدم.
به خیابان نازی آباد رسیده بودیم که فرمود:
« من کاری دارم، باید اینجا پیاده شوم »
من ماشین را نگه داشتم، باز سفارش کردند که:
« این کاغذ که به تو دادم، در داخل کاغذ، دعا نوشته شده، همینطور که تا کرده ام، بازش مکن و همیشه با خود داشته باش و قدر آن را بدان »
در همین موقع که پیاده می شدند، چند سکه هم به جای کرایه به من دادند که نگرفتم، خودشان داخل ظرفی که جلوی ماشین قرار داشت و پول داخل آن بود، ریختند و پیاده شدند. به محض پایین رفتن، درب ماشین بسته شد و ایشان را ندیدم. فکر کردم کنار جاده چاه یا گودال بود که او داخل آن افتاده است.
پیاده شده، آمدم دیدم که نه، جاده صاف است ولی از او خبری نیست. به ذهنم رسید که شخص مسافر وجود مقدس امام زمان (ارواحنا فداه) بوده که چهل شب چهارشنبه در مسجد جمکران او را خوانده و عریضه به محضرش نوشتم و تمام مطالب در ذهنم آمد.
همانجا تنها برای گریه کردن نشستم. هیچ عبور و مروری نبود، آن قدر گریه کردم که بیهوش شدم. در حال بیهوشی دیدم، همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند:
« بلند شو، برو! من گفتم گرفتاریهایت تمام شد، بلند شو!»
چشم خود را باز کردم و آن آقا را ندیدم.
از طرفی غمگین بودم که چرا آقا را نشناختم و از طرفی خوشحال که رفع نگرانیهایم شده، از همانجا به خانه برگشتم و جریان را به همسرم گفتم.
دوستی به نام آقای «سید حسن مطهری کیا» داشتم که از جریان وضع من اطلاع داشت، همان ساعت با همسرم نزد او رفته و بعد از گریه زیاد، جریان مسجد جمکران و ملاقات آقا را در ماشین گفتم.
گفت: « همین الان برویم، درب مغازه عباس درخشان که چک پانصد هزار تومانی را نداده و حکم جلب تو را هم گرفته است »
سه نفری حرکت کرده و رفتیم تا درب دکان او رسیدیم؛ به محض اینکه جلو دکان نامبرده از ماشین پیاده شدیم و او چشمش به ما افتاد، با اینکه بهائی بود، خوشحال و خندان به طرف ما آمد و مرا بغل کرد و بوسید و گفت: « کجا بودی؟ خوب شد آمدی، چهار، پنج ساعت است، مثل اینکه یک نفر مأمور با اسلحه پشت سر من ایستاده و به من می گوید: چرا چک این مرد که پول تو را داده، اجرا گذاشتی و حکم جلب او را گرفتی، از خدا نمی ترسی؟ من منتظر بودم، بیایی و این چک را به شما برگردانم »
چک را با سه هزار تومان که زیادی به او داده بودم، پس داد و مرا بوسید و عذر خواهی کرد. ما مجدداً شروع به گریه کردیم و او متعجب ماند.
عباس درخشان بهائی گفت: « به جای خوشحالی گریه می کنی؟ »
گفتم: « این گریه خوشحالی است و به خاطر محبتی است که امام زمان(عج) ما نسبت به من داشته و شما که او را نمی شناسید و ارزش او را نمی دانید، ولی ما شیعیان پناه و دادرس داریم که در موارد گرفتاری، به او توسل پیدا می کنیم »
تعجب کرد و گفت: « بی جهت نبود که چند ساعت است به من چنین حالتی دست داده و بی اختیار منتظر تو بودم. »
از او جدا شدیم و به سایر بدهکاران مراجعه نمودیم، همانطور که آقا فرموده بودند همه با روی باز از من استقبال کردند و رفع گرفتاریها و نگرانیهایم شد و تا الان که سال ١۴١۴ هجری قمری است، به خوبی و آبرومندی و بدون نگرانی زندگی کرده ایم و این از عنایت امام زمان (علیه السلام) و آن نامه ای که حضرت به من داده اند، می باشد.
در پایان لازم است نظر شما را به دو موضوع دیگر در این رابطه جلب کنم:
اول، اثر آن نامه،
دوم، اثری از پولهایی که حضرت به کاسه پول من ریخت.
نامه حضرت
حدود چهار سال قبل بود، سوار اتوبوس شدم و موقع پایین آمدن فراموش کردم کتم را بردارم. به منزل که رسیدم، یادم آمد و خیلی متأثر بودم مخصوصاً برای نامه ای که حضرت به من داده و در جیب کتم بود.
پس از چند روز، زنگ منزل زده شد و شخص ناشناسی بدون اینکه او را بشناسم یا آدرسی در داخل جیب کتم باشد یا کسی او را راهنما باشد، آمد و به من گفت:
« این کت از شما در اتوبوس جا مانده است. »
کت را به دست من داد و خداحافظی کرد و رفت. از آن روز به بعد، کاغذ را در صندوق مخصوصی نهاده و روزی چند نوبت، زیارت می کنم.
پول های با برکت حضرت
همان روز، ماشین احتیاج به بنزین داشت؛ وقتی بنزین زدم فراموش نمودم و سکه های آقا را با قسمتی از پول خودم دادم و حرکت نمودم. هر موقعی نگاه به باک ماشین می کردم، پر بود، تا اینکه پس از دو ماه، برای دیدن پیش نماز مسجد صاحب الزمان (علیه السلام) در بیست کیلومتری تفرش رفتم و جریان تشرفم را خدمت امام زمان (علیه السلام)، و نجات از طلبکاران و موضوع پر بودن باک ماشین را به او گفتم، جلسه تمام شد خداحافظی کردم، آمدم سوار شدم، خواستم ماشین را روشن کنم، دیدم بنزین ندارد و خشک شده به آقای « نجفی» پیش نماز مسجد، گفتم: « تعجب است، باک ماشین بنزینش خشک شده. »
ایشان در جواب با تبسمی فرمود:
« کاش حرف بنزین را نمی گفتی، دیگر فایده ندارد. »
این جریان و سرگذشت من بود، خداوند همه را روزی کند که جمالش را ببینیم و از گل رویش بهره بگیریم.»
منابع؛
«برکات حضرت ولی عصر عجّلاللهفرجهالشریف» سید جواد معلم،
خلاصه «العبقری الحسان فی احوال مولینا صاحب الزمان»،جناب علی اکبر نهاوندی
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
ممنون از گروه دین و اندیشه و کارشناس مذهبیتان
خدایا به واسطه آقای خوبی ها به جیب ما هم خیر و برکت بده
هیچوقت وارد گذشته کسی نشو ، حتی عزیزترینت. چون زیباترین باغچه راهم که بیل بزنی حداقل یک کرم درونش پیدا می شود.
سپاس بیکران از مطالب فوق
زندگی معنای
خودش را از
دست میداد!!!!!
هیچ دانه ایی به
خانه ی مورچه ها نمیرسید!!!!!
سنگین ترین چیزی که در روز قیامت در ترازوۍ اعمال قرار داده میشود. «صلوات» بر محمّد و اهل بیت اوست
ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ
قلبی ﺭﺍ بشکنی
ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ
ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ
بیشتر مواظب باش
این دنیا بیقانون نیست!
از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز میگردد.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
باز می گردد نداها را صدا
بعضی شروع به اوراد و اذکاری میکنند
تا امام زمان«عج» را ببینند،
چه اصراری بر دیدن آن حضرت دارید؟
شماسعی کنید اعتقادتان به حضرت زیاد شود
وایشان از شما خشنود باشند.
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
نجــات دهــد صاعـقهای نــفرستـاد
تـا درِ زنـــدان را از جـای بــکند
بلکه در آرامش شـب درحالیکه
پـادشــاه خـواب بــود رؤیایی
بسوے او روانه کرد
پس بـه خدایت اطمینان
داشـــته باش
اِنّ مـَعَ العـُسْرِ یـسْراً
همانا پس از سختی آسانی است
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...
ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ
ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ
ﺭﻭﺩﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺩﺭﯾﺎﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ : ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﯽ ..
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ :
ﺍﻭﻝ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ… ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ..…
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ
ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ..!
ﭼﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻮﺯﻩ ﺑﺰﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﻮﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﻧﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﺑﺎ ﮐﻮﺯﻩ
ﺍﺳﺖ ..…
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ..!
«ﻗﺪﺭﺕ» ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻌﺎﯾﺐ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺍﺳﺖ ...
که در حال گریستن است
گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم...
گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد.. به عقرب گفت من که کمکت کردم
برای چه نیشم زدی.؟
گفت خودم هم ناراحتم ولی
چکار کنم ذاتم اینه...!!
نیش عقرب نه از ره کینه است
اقتضای طبیعتش این است.
حکایت بعضی از آدمهاست...
آنچه که موجب جدایی ما و دوستانمان گردیده و آنان را از دیدار ما محروم نموده است
گناهانو خطاهای آنان نسبت به احکام الهی است.
احتجاج، ج2
سلام برفرزند نبأ عظیم علی
سلام برفرزند صراط مستقیم
سلام برمنتقم خون مقتول کرببلا
سلام برمضطری که دعای
خلق پریشان رااجابت میکند
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
خدمت بزرگواران
یه نقل قول از استاد قرائتی داشتم برام زیبا بود
گفتم برای شما هم باز گو کنم
استاد قرائتی
یکوقت ایام محرم من هندوستان بودم، یک زنی با چند بچه کنار کوچه بودند، محله شیعهها، من اردو بلد نبودم، به این مترجم گفتم: میخواهم با این مصاحبه کنم.
رفتم نزد خانم گفتم: خانم، چرا اینجا خوابیدی؟ این بچهها چرا بیرون خانه هستند؟ چرا کنار کوچه خوابیدی؟ خانه ندارید؟ گفت: چرا این خانه او است. گفتیم: شما خانه داری چرا آمدی در کوچه خوابیدی؟
گفت: آخر خانهمان را برای امام حسین سیاه پوش کردیم، میخواهم در خانه پایم رو به سیاه پوش امام حسین دراز نباشد. والله قسم اینها در حوزه و دانشگاه نیست.
والله قسم! از مغز فطرت میجوشد.
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم : روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش
میگوید لطفا انگور را بیاورید تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم، همسرش باخنده میگوید :من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید تمامش را خوردید...زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید!!!الان هم داری میخندی!!!!جالب است!!!خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...ناگهان از جا برخواسته
از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بود او را صدا میزند...ولی
هیچ جوابی نمی شنود ، مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآن را نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه اش برمیگردد...همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد...چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید..هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم....و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالتم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور...مگه چه شده...؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....
در جواب زن مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....
امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،
400 سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،
محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند...
زمان غیبت خود را به انتها برسان
کنار تربت زهرا به وقت نافله ات
دعای خویش را به یاری این گدا برسان!
اللهم عجل لولیک الفرج
یوسف زهرا!
شنیدهام از ما دلتنگتری برای آمدنت
شنیدهام نگران مایی...
شنیدهام گریه میکنی برای ما ...
کی تمام میشود ...
غروبهایی که دل ما گیر دلتنگیات است آقا؟
تسبیحی بافتهام
نه از سنگ ... نه از چوب... نه از مروارید
من بلورهای اشکهایم را به نخ کشیدهام
تا برای ظهورتان دعا کنم
کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات
اللّهم عجّل لولیک الفرج
امام زمان هم نظری به ما بکنه
مرض من رو هم شفا بده
البته همه میضها رو
ان شاءالله
التماس دعا
خداوندا ما را یاری ده تا سربازان وفادار و خادم برای اسلام باشیم و پا به پای آن حضرت با مستکبران و ظالمان بجنگیم و از انقلاب اسلامی و دستاورد های آن دفاع کنیم انشالله تعالی
نیز فرمود: سال پیروزی و ظهور قائم (عج) نهر فرات شکاف بر می دارد و می شکند و آب آن به کوچه و محله های کوفه روان می شود.
جامانده دلی به زیر پایت زائر ..
آیا میدانستید، در زیارت عاشورا وقتی میخوانند، اللهم العن الاول و الثانی و الثالث و الرابع، ویزید خامسا ..چه کسانی هستند؟؟؟
اولی قابیل پسر حضرت ادم، که پایه گذار قتل و فساد بود.
دوم قیدار فرزند سالف، قاتل شتر صالح نبی ع است.
سومی پادشاه رومانی بیلاطس، قاتل حضرت یحیی ع،،، که سر حضرت یحیی را در دشت گذاشت، و مدتها خون ازآن میجوشید،، تا عذاب الهی به این شکل ایجاد شد که بخت النصر پادشاه سفاک وظالم عراق جهت حکومت گستری خود به انجا حمله کرد و 7000 یهودی را کشت و بقیه را اسیر برد، سپس خون حضرت یحیی از جوشیدن، باز ایستاد.
چهارمین نفر ابن ملجم مرادی قاتل حضرت علی ع است،، که توسط دختری به نام قطام تحریک شد.
و پنجمین یزید بن معاویه علیه اللعنه قاتل امام حسین ع است،،،
لطفا منتشرشودتادشمنان باتفسیرنابجا جهت تفرقه افکنی استفاده ننمایند،،،
منبع:
مجالس المومنین- قاضی نورالله شوشتری(ره) ص 291
امسال که همه ما برای حضور در پیادهروی عظیم اربعین سلب توفیقیم، خوب است همانگونه که در روایات توصیه و تأکید شده، از پشتبام و بالکن خانهها زیارت اربعین بخوانیم..
#به_تو_از_دور_سلام
خیلی سپاسگزار گروه دین و اندیشه هستم
اگر امکانش است در مورد اربعین و پیاده روی هم خاطرات یا مطلب بزارید
امسال ما خیلی جا مانده ایم
بیا مهدی ؛ به کوی ما گذر کن .
بیا مهدی ؛ پر و بالم شکسته .
سرشک غم به رخسارم نشسته .
خواهی دید که دیگران مثل دریا بی قرارت میشوند
اللهم عجل لولیک الفرج
واین عشق در سحرها ومناجات با خدای سبحان تجلی می کند .عشق الهی نمی گذارد انسان سحربخوابد.
رهبر معظم انقلاب:
بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛ ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حتّی در خود دفاع مقدّس بعضی از شکستها، بعضی از دلها را میلرزاند. وقتی که مجموع این حوادث با پیروزی، با نشانههای لطف الهی تمام میشود، این طبعاً این دلها اطمینان پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند، میفهمند که وعدهی الهی راست است، درست است...این را وقتی که شما برای مخاطبین خودتان نقل میکنید، آنها به خودشان مطمئن میشوند، اطمینان نفس پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند. ۹۸/۸/۳۰
سپاس بی کران بابت مطالب دل نشینتان
زندگیتان منور به قدوم مبارک آقا التماس دعا
لبم غیر نامت نوایی ندارد
وضو و اذان و نماز و قنوتم
بدون ولایت بهایی ندارد
دلی که نشد خانه ی یاس نرگس
خراب و است و ویران ، صفایی ندارد
بیا تا جوانم بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد …
الهی خدا همتون را کربلایی کند
چه داستانی بود
ایشان فرمودند: نترس ، در این بیماری سالم می شوید و بعد کاسه ای که در دست داشت را به من داد تا از آن بنوشم. با نوشیدن آن حالم به کلی خوب شد ، برخاستم و نشستم و خانواده ام خیلی تعجب کردند. در آن هنگام چیزی نگفتم ، چند روزی گذشت و جریان را برایشان تعریف کردم.
زمـزمه کنیـم خدایا
آخر و عاقبت کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خیروبرکت