بیلی وایلدر، معتقد است میان کسانی که در دوران فعالیتِ خود با آنها همکاری داشته، دو نفر مدام مورد کنجکاوی بوده اند: مرلین مونرو و ریموند چندلر.
گروه فرهنگ و هنر: بیلی وایلدر، کارگردان بزرگ سینمای کلاسیک، میگوید از میان کسانی که در دوران فعالیتِ خود با آنها همکاری داشته، دو نفر بودهاند که مدام دیگران در مورد آنها کنجکاوی کردهاند: مرلین مونرو و ریموند چندلر.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از وبسایت ماندگار، بهراستی چه شباهتی هست میان ستاره محبوبی چون مرلین مونرو (که در اوج دوران شهرتِ خود به زندگیاش پایان داد) و یک نویسنده ادبیات پلیسی جناییِ کمکار و به عبارت بهتر، کُندنویس (که در طول دوران نویسندگیِ خود تنها هفت رمان و تعدادی داستان کوتاه نوشت)، که اینگونه مورد توجه و کنجکاوی قرار گرفتهاند؟
مرلین مونرو شهرتش را به عنوان یک
ستاره زیبای سینما برای نسلهای مختلف علاقهمندان سینما بهدست آورده بود؛ شمایلی خاص که از همان نخستین نقش تقریباً جدیاش (حضوری کوتاه به عنوان دختری بلوند، ملوس و جذاب در فیلم
جنگل آسفالت ساخته
جان هیوستن)، پیدا بود که روزی ستاره ای مشهور خواهد شد، بدون آنکه نیازی به استعداد قابل توجهی در بازیگری داشته باشد. او از آن چهرهها بود که دوربین دوستشان دارد، همین که جلوی دوربین قرار بگیرند، کافیست تا جلب توجه کنند… همینطور هم شد، مرلین مونرو به شهرت رسید بیآنکه استعداد بالقوه چشمگیری در بازیگری داشته باشد.
و مرگ ناگهانیاش نیز آن
تلنگر کوچکی که برای رسیدن به جایگاه بتی افسانه ای لازم داشت، برایش فراهم آورد. مرگ زودهنگام مرلین مونرو از او یک بت ساخت، با زندگی و مرگ کنجکاویبرانگیز، ستارهیی که هیچکس پیری او را ندید و همواره همانطور زیبا و دستنیافتنی در اذهان دوستدارانش باقی ماند.
چندلر اما ستاره سینما نبود، در زمان حیات خود نیز زندگیاش آنقدرها دستمایه کنجکاویهای رسانهای نبود؛ نویسندهای که برای تأمین زندگیاش مجبور شد در عین بیزاری از
هالیوود به نوشتن فیلمنامه برای سینما روی بیاورد و هنگام اکران ویژه این فیلمها نیز جوری بیسروصدا بیاید و برود که کمتر کسی متوجه حضور او و همسرش در سالن سینما بشود!
بعدها اما کنجکاوی درباره چندلر آنقدر زیاد بود که از راز این دیر آمدن به سالن و زود رفتن
رمزگشایی شد؛ ظاهراً تمام ماجرا این بود که چندلر خوش نداشت کسی او را به همراه همسرش که در کنار او بسیار پیر دیده میشد (انگار که با مادر یا خواهر بزرگش به سینما آمده باشد) ببیند… به همین سادگی! اما رمز شهرت و افسانه شدن چندلر همیشه به این سادگی نبود.
شهرت افسانهای چندلر برای دوستدارانش که شاید تعداد آنها به اندازه طرفداران یک ستاره سینما نبود، اما بهدلیل عمق شیفتگی چیزی از آن کم نداشت؛ دقیقاً ناشی از کارِ او یعنی نوشتن
داستانهای پلیسی بود. کاری که گویا چندلر اگرچه خودش آن را جدی گرفته بود، اما تصور نمیکرد دیگران آن را خیلی مهم تصور کنند؛ اما عادت داشت که بیشتر مواقع با دقت و وسواس آن را انجام دهد.
یکی از معروفترین و محبوبترین و البته طنازترین و شریفترین کارآگاهان ادبیات پلیسی جنایی را به نام
فیلیپ مارلو خلق کرد؛ مردی تلخاندیش و تنها و حاضر جواب که در موقع لازم بسیار جذاب و طنازانه سخن میگفت و گاه چون شهسواری برای نجات دختران در حال سقوط ظاهر میشد. چندلر سبکی جادویی در نوشتن داشت، استاد دیالوگنویسی و توصیفاتی متفاوت و عجیب و غریب اما تأثیرگذار بود.
توصیفاتی که از جمله ویژگیهای جذابیتبخش آثار اوست و در سبک کارش به همراه دیالوگ نقشی کلیدی داشت؛ اما از قضا هنگامی که با مجله بلک ماسک همکاری داشت، سردبیر مجله میانه خوبی با این قبیل توصیفات در متن داستان حتی از نوع سادهاش نداشت و معتقد بود باید مستقیم به عمل شخصیتها پرداخت، در غیر این صورت باید آنها را به عنوان اضافات کار حذف کرد. سردبیر آن دوره
نقاب سیاه با توصیفات مخالف بود، به همین دلیل چندلر که نهایت استفاده را از توضیحات ادبی و اصطلاحات عامیانه میکرد، نمیتوانست چندان خود را با شرایط حاکم در این نشریه وفق دهد.
چندلر خود در این باره گفته: «مدتها پیش، هنگامی که برای
مجلات عامّهپسند مینوشتم، در داستانی این جمله را گذاشتم «او از ماشین خارج شد و در پیادهرو آفتابی قدم زد، تا اینکه سایه سایهبان ورودی یک در روی صورتش افتاد، مثل قطرات یک آب خنک». مدیران مجله، موقع چاپ این داستان، این جمله را درآوردند.
آنها معتقد بودند که خواننده از چنین جملاتی خوشش نمیآید. من کوشیدم به آنها نشان دهم که اشتباه میکنند. نظر من این بود که خواننده تصور میکند که موقع خواندن تنها به عمل آدمها اهمیت میدهد و بس. اما چیزی که برای من و خوانندهگان اهمیت دارد ـ اگرچه خود خوانندهگان آن را نمیدانند ـ
خلق احساسات از ورای دیالوگ و توصیف است.»
ریموند چندلر، به سال ۱۸۸۹ در شهر
شیکاگوی امریکا متولد شد، اما بهدلیل جدایی پدر و مادرش، دوران کودکی او تا سن ۲۲ سالهگی با مادربزرگش در انگلستان سپری شد. چندلر تحصیلات مقدماتیاش را در کالج والویج به پایان رساند و در آنجا قانون بینالمللی فرانسه و آلمان را مورد مطالعه قرار داد. در این سالها چندلر به عنوان دستیار مدیر تدارکات در بعضی فروشگاههای زنجیرهای محل سکونتش فعالیت میکرد.
علاوه بر این در مقام
جانشین استاد در کالج والویج مشغول به کار بود. مهمترین فعالیتهای ادبی او در این دوران، انتشار اشعار و مقالاتی در نشریات مطرحی همچون آکادمی و وست منیستر بود که نام او را در برخی محافل ادبی آن زمان مطرح ساخت. او در ۱۹۱۲، قبل از بازگشت به امریکا در حدود ۲۷ شعر و یک داستان بلند با نام
«افسانه برگ رز» منتشر کرده بود که کارنامه ادبی قابل قبولی برای او محسوب میشد.
چندلر پس از بازگشت به امریکا در یک موسسه ورزشی به فعالیت پرداخت و سپس به عنوان کتابدار در یک سوپرمارکت مشغول به کار شد. در زمان
جنگ جهانی اول، مابین سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۸، در ارتش کانادا خدمت کرد و سپس به نیروی هوایی امریکا انتقال داده شد.
چندلر در فاصله سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۲ در بانکی در سانفرانسیسکو مشغول به کار بود و علاوه بر این، مقالاتی هم در
دیلی اکسپرس مینوشت. در سال ۱۹۲۲ در مقام حسابدار به استخدام کمپانی نفتی دانبی درآمد و تا ۱۹۳۲ در آنجا کار میکرد و این تقریباً بهترین و پردرآمدترین شغلی بود که او تا ان زمان بهدست آورده بود.
اما در این سال بهدلیل افراط در نوشیدن
مشروبات الکلی و همچنین غیبت زیاد، از کار بر کنار شد. گویا چندلر در اوایل دهه ۳۰ دچار حالتی از افسردگی شده بود و روی آوردن او به مشروبات به همین دلیل بوده است. به این ترتیب، دیوانگیهایش، روسای وی در شرکت نفتی را کموبیش به این نتیجه رساند تا عذر او را بخواهند. پس از این چندلر که همواره از خوانندهگان داستانها و نشریات عامهپسند بود، به نوشتن روی آورد و مارلو را خلق کرد.
در این ایام چهلوپنجساله بود و با حمایت مالی همسرش تمام وقت خود را صرف نوشتن کرد. او پیش از هرچیز شروع به خواندن دقیق آثار نویسندهگان پلیسی جنایی که در نشریات معروف به عامهپسند قلم میزدند، همانند
دشیل همت،
ارل استنلی گاردنر و… پرداخت. سپس دست بهکار نوشتن شد و سر انجام چندماه بعد داستان
"باجگیرها آزاد نشوند” را در مجله معروف نقاب سیاهBlack Mask منتشر کرد.
دوره کاری چندلر در این نشریه همزمان با دشیل همت بود که او نیز داستانهای کوتاه زیادی در
نقاب سیاه به چاپ رسانده بود. البته همت پیشکسوت چندلر به حساب میآمد و پیش از او، کار نوشتن داستانهای پلیسی جنایی را که آن زمان هنوز قدر و منزلت واقعیشان آشکار نشده و آثاری عامهپسند محسوب میشدند، آغاز کرده بود.
ظاهراً برای چندلر درک این مسأله چندان دشوار نبود که آثار همت یک سر و گردن بالاتر از دیگر همتایان اوست و اگر قرار است برای شروع کار از نویسندهای بیاموزد، او کسی نیست جز دشیل همت. بنابراین بیش از هر نویسنده ادبیات پلیسی جنایی از دشیل همت تأثیر پذیرفت و از همینرو آشکارا همت را استاد خود مینامید.
هر چند که بعدها برخی از علاقهمندان ادبیات پلیسی برای چندلر مقامی بالاتر از همت در نظر گرفتند، اما با این حال نمیتوان انکار کرد که داستانهای چندلر فاقد آن استحکام ساختاری داستانهای همت هستند؛ اما آنچه چندلر را جذابتر میسازد، جادوی سبک منحصربهفرد او در توصیفات جذاب و دیالوگهای عالی و طنازانه اوست که در هیچیک از نویسندگان دیگر ادبیات پلیسی، حتی آثار همت، نمیتوان در این سطح سراغ گرفت.
به هر حال، ظهور
تکنیک منحصربهفرد چندلر تا حد زیادی مدیون تقلید، بازپروری و بسط الگوهایی بود که پیشتر از سوی دیگر نویسندهگان داستانهای کارآگاهی بهکار رفته بود: یک نوع کارآموزیِ خودآگاهانه و تعمدی در دوره ای از زندگی که بیشتر نویسندگان در آن به سبک و بلوغ شخصیشان دست یافته اند.
چندلر داستاننویس کُندی بود. به طوری که در فاصله سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ در مجموع ۱۹داستان در مجلات چاپ کرد که ۱۱ تا از آنها متعلق به مجله نقاب سیاه بود و هفت داستان آن در
Dime Detective چاپ شده بود و یکی دیگر در هفتهنامه
Detective Fiction Weekly انتشار یافته بود. او بعدها هنگامی که به رماننویسی پرداخت، از این داستانهای کوتاه در دل رمانهای خود بهره گرفت. داستانهای کوتاهی که او در این دوره ده ساله نوشت، در اغلب موارد، طرحواره هایی برای رمانهای آتی او بودند، داستانهای کوتاهی که بعدها همچون فصلهایی از رمانهای طولانی تر او بهکار گرفته شدند.
در آن روزگار تلقی نویسندهگان ادبیات جنایی پلیسی همانند اغلب مخاطبانشان، این آثار را نمونههایی از ادبیات عامهپسند محسوب میکرد که در نشریات خاص عامه مردم نیز منتشر میشدند. چندلر اما اگرچه کارش را با خواندن و نوشتن در این نشریات آغاز کرد؛ اما حقیقت این است که داستان کارآگاهی برای او، چیزی فراتر از یک محصول تجاری با نیات سرگرمکننده
عامه پسندانه بود.
این واقعیت وقتی روشن میشود که توجه داشته باشم که او خیلی دیر و پس از پشت سر گذاشتن مشاغل و حرفه های طولانی و موفق بسیار به نوشتن روی آورد. او نخستین و بهترین رمانش،
خواب بزرگ را در سال ۱۹۳۹، هنگامی که پنجاه ساله بود نوشت، در حالی که پیش از آن به مدت ده سال روی این فُرم داستانی کار کرده بود.
در ۱۹۳۹ چندلر از داستاننویسی برای مجلات کنارهگیری کرد. در همین سال، اولین رمان او با نام خواب بزرگ منتشر شد و شخصیت
فیلیپ مارلو را به عنوان
کارآگاهی خصوصی به خوانندگانش معرفی کرد. کارآگاهی با حدود ۴۰ سال سن و قد بلند و چشمان خاکستری که دارای تحصیلات دانشگاهی بود و علاقه زیادی به حل مسایل شطرنج و همچنین موسیقی کلاسیک داشت. نام فیلیپ مارلو از روی نام نویسنده قرن
۱۶ کریستوفر مارلو اقتباس شده بود که البته کریستوفر برخلاف فیلیپ مارلو از خلقوخویی خشن و عصبی برخوردار بود.
ریموند چندلر اولین رمانش "خواب بزرگ” را در سال ۱۹۳۹ و صرفاً در عرض سه ماه به نگارش درآورد. دو بخش از این رمان یعنی "جریان حقالسکوت” و "ناپدید شدن” را از روی دو داستان "قاتل زیر باران” و "پرده” به قلم خودش که پیش از آن در "ماسک سیاه” منتشر شده بودند، در این رمان مورد استفاده قرار داد. شیوهای که بعدتر در مورد دو رمان دیگرش یعنی "بدرود خوشگل من” و "بانویی در دریاچه” نیز به کار گرفت.
زندگی چندلر در انگلستان و همچنین تجربه مشاغل گوناگون برای او نتایجی را نیز به همراه داشت که به شکلی خلاقه به اعتلای داستاننویسیاش انجامید. چندلر خودش را پیش از هر چیز، یک نویسنده سبک مدار قلمداد می کرد. فاصله اش از زبان امریکایی این فرصت را به او داد تا زبان امریکایی را به همان شکلی که در آثارش دیده میشود، به کار برد.
از این جنبه، موقعیت او چندان بیشباهت به ناباکوف نیست: نویسنده ای که به زبان غیر مادری می نویسد، نوعی سبک مداری به ضرب و زور شرایط. زبان نمی توانست برای او به شکل ناخودآگاه عمل کند، واژگان نمی توانستند بدون مسأله زایی بر او ظهور کنند. نگرش غیرتأمّلی و عوامانه اش به تجربه ادبی از این به بعد ممنوع می شود، و او در زبانش نوعی تراکم و مقاومت مادی احساس میکند. حتی آن کلیشه ها و قراردادهایی که برای گوینده بومی در حکم واژگان نیستند، بلکه نوعی ارتباط فوری و بیواسطه اند، بازتابی ناجور در دهان او دارند و در میان گیومه های نقل قول مورد استفاده قرار می گیرند.
جملات او کلاژهایی از مصالح ناهمگون است؛ کلاژهایی از پاره های زبانشناختی، حالات گفتاری، گونه محاوره ای، نامهای مکان و گفته های محلی است. همه با زحمت زیاد در یک توهم گفتار پیوسته نوشته می شود. در این وضعیت، موقعیت زیسته نویسنده زبان قرضی، مظهری از موقعیت نویسنده مدرن به طور عام است. در این موقعیت، واژه ها ابژه هایی برای او می شوند. داستان کارآگاهی، به عنوان فرمی هنری فاقد محتوای ایدئولوژیک، بدون هیچگونه دیدگاه فلسفی، اجتماعی یا سیاسی، به چنین تجربهگرایی سبکمدارانه ای اجازه ظهور می دهد.
در ۱۹۴۶ چندلر جایزه ادگار را بابت فیلمنامهنویسی دریافت کرد و هشت سال بعد در ۱۹۵۴ این جایزه را بهخاطر رماننویسی کسب کرد. وی در آخرین سالهای عمرش، بهریاست «انجمن نویسندهگان داستانهای اسرارآمیز امریکا» انتخاب شد.
آثار چندلر اغلب در
سینما مورد اقتباس قرار گرفته، همانند:
بدرود، خوشگل من (ادوارد دمیتریک، ۱۹۴۴)،
خواب بزرگ (هواردهاکس، ۱۹۴۶)،
کوکب آبی (جرج مارشال، ۱۹۴۶)،
خانمی در دریاچه (رابرت مونتگمری، ۱۹۴۶)،
سکه طلای قدیمی برشیر (جان برام، ۱۹۴۷)
مارلو (پل بوگارت، ۱۹۶۹) و
خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن، ۱۹۷۳) … اما در این میان، بهترین اقتباس سینمایی از رمانهای چندلر به سال ۱۹۴۶ باز میگردد که در این سال کمپانی
برادران وارنر فیلمی را بر اساس رمان خواب بزرگ تهیه کرد که کارگردانی آن را
هوارد هاکس برعهده گرفت و در آن
همفری بوگارت عهدهدار ایفای نقش
فیلیپ مارلو شد. فیلمنامه این فیلم را نویسندگان و فیلمنامهنویسان بزرگی همچون
ویلیام فاکنر و
لی براکت نوشتهاند.
بازیگران سرشناسی چون همفری بوگارت،
رابرت میچام،
دیک پاول و
الیوت گلد و
جیمز گارنر ایفاگر نقش مارلو بودهاند. اما در این میان، تنها و تنها همفری بوگارت بود که توانست شمایل دوست داشتنی مارلو را همانگونه جادویی روی پرده زنده کند، هرچند که او تنها یک بار در نقش مارلو ظاهر شد و البته کوتاهی قامت او در قیاس با توصیفی که چندلر از مارلو داده، مورد انتقاد برخی قرار گرفت. با این حال اما امروزه از میان فیلمهایی که از آثار چندلر اقتباس شده، خواب بزرگِ هاکس و بوگارت در نقش مارلو از همه ماندگارتر بوده است.
جالبترین نکته در مورد اقتباس از آثار چندلر اینکه: در فیلم
«زمانی برای کشتن» ساخته
هربرت لیدز (۱۹۴۲) که بر اساس رمان
«پنجره مرتفع» اثر چندلر جلوی دوربین رفت، شخصیت فیلیپ مارلو جای خود را به کارآگاه دیگری به نام
«مایک شین» که توسط
«برت هالیدی» خلق شده بود، داد!
چندلر در ۱۹۲۴ با زنی به نام
سیسیلی هارلبارت ازدواج کرد که ۱۸ سال از خودش بزرگتر بود. سیسیلی تا آن زمان دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفته بود و در زمان ازدواج با چندلر در سن ۵۳ سالگی قرار داشت. هرچند که اطرافیان چندلر حکایت میکنند که او در این زمان ده سالی جوانتر به نظر میرسید. با وجود ماجراهایی که زندگی با زنی بسیار مسنتر از خود برای چندلر به همراه داشت، او علاقهای بسیار به همسرش داشت، از همین رو دو ماه پس از درگذشت همسرش سعی کرد به زندگی خود خاتمه دهد، چرا که احساس میکرد بدون او نمیتواند به زندگیاش ادامه دهد. با این حال، بهموقع کمک خواست و نجات یافت و تا پنج سال پس از مرگ سیسیلی (همسرش) زندگی کرد. چندلر در هنگام مرگ در شهر دیگری میزیست، اما ۵۲ سال بعد از مرگ او، علاقهمندانش آرامگاه او و همسرش را در کنار هم قرار دادند.
ریموند چندلر در روز ۲۶ مارچ ۱۹۵۹ بهدلیل ابتلا به
التهاب ریهها، با تنی رنجور روی تخت بیمارستان چشم از جهان فرو بست. وی در حالی درگذشت که هنوز نوشتن نیمی از رمان جدیدش به نام
Poodle Spring باقی مانده بود. رمان ناتمام او را
رابرت بی پارکر کامل کرد. این نویسنده همچنین ادامهای هم برای داستان خواب بزرگ نوشت و آن را
«شاید یک رویا» نام نهاد.
منبع: وبسایت ماندگار