ساخت یک پایانبندی راضیکننده برای یک فیلم کار آسانی نبوده و در بسیاری از موارد ممکن است برای افراد نازک نارنجی و رقیق القلب مناسب نباشد.
گروه فرهنگ و هنر: ساخت یک پایانبندی راضیکننده برای یک فیلم کار آسانی نبوده و در بسیاری از موارد ممکن است برای افراد نازک نارنجی و رقیق القلب مناسب نباشد. اگر در این کار دچار اشتباه شوید مخاطب به خاطر آن از شما متنفر خواهد شد و یا تا سالها بعد مورد تمسخر قرار خواهید گرفت.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از برترین ها، البته شاید پایان داستان به این بدیها هم نباشد، اما چرا ریسک کرد؟ خلق یک پایانبندی که تکان دهنده و ویرانگر است نیز به همین اندازه دشوار خواهد بود. مخاطب باید به پایان داستان اهمیت دهد و داستان آن واقعی و قابل قبول جلوه کند و اگر خوش شانس باشید قلبی شکسته خواهد شد. در ادامه مطلب میخواهیم شما را با فیلمهایی آشنا کنیم که دردناکترین و ویران کنندهترین پایانبندیهای تاریخ سینما را داشتهاند.
هشدار اسپویل: نویسنده به ناچار بخشهایی از داستان فیلمها را فاش خواهد کرد که از این بابت از شما خواننده گرامی پوزش میطلبیم.
۱. انفجار (۱۹۸۱) - برایان دی پالما
این فهرست را با فیلمی آغاز میکنیم که پایانبندی آن چنان تکان دهنده و دردناک است که دوست دارید به سراغ کارگردان رفته و از او بخواهید که این پایان را به نحوی تغییر دهد. البته او این کار را نخواهد کرد، زیرا قبلاً نیز چنین کاری کرده و در آینده نیز خواهد کرد. برایان دی پالما با الهام از فیلم «آگراندیسمان» ساخته میکل آنجلو آنتونیونی، سبک هایپررئالیستی پویای او را به مرحلهای تازه برده و یک تریلر گیج کننده، و نفسگیر در مورد صدابرداری به نام جک تری ساخته که فکر میکند به طور اتفاقی یک قتل سیاسی را ضبط کرده است.
در این فیلم با عنوان
«انفجار» (Blow Up)،
جان تراولتا نقش یک مرد شبه تبعیدی را بازی میکند که بخشی از خود را ترک کرده است. این بخش مربوط به دورانی از زندگی اوست که برای پلیسهای مخفی سیستمهای شنود تهیه میکرده است. یکی از کارهای او با شکست مواجه شده و پلیسی میمیرد. به خاطر احساس گناه، جک شروع به کار در زمینه صداپردازی سینما میکند. اکنون همراه با دختری به نام سالی که با قتل در ارتباط است و نوار صوتی مربوط به قتل، رستگاری از هر زمانی به جک نزدیکتر است.
او این بار قصد دارد با طعمه قرار دادن سالی گذشته دردناکش را فراموش کند. اما این بار نیز
شکست میخورد و جنازهای دیگر روی دست او میماند، این بار
جنازه سالی. در سکانس آخر جری تکهای از یک فیلم را نمایش میدهد که در آن شخصیت زن قبل از تکه تکه شدن جیغ میزند، اما به جای جیغهای او از جیغهای واقعی سالی قبل از مرگ استفاده میشود که تهیه کننده آن را میپسندد. جک اگر چه گوشهایش را گرفته، اما هیچگاه نمیتواند از دست این صدای زجرآور خلاص شده و آن را نشنود.
۲. کلاهبرداری (۱۹۵۵) - فدریکو فلینیشخصیتهای نفرتانگیز شایسته پایانبندیهای دردناک خود هستند. فیلم
«کلاهبرداری» (Il bidone) یکی از اولین و نادیده گرفته شدهترین فیلمهای
فدریکو فلینی است که زندگی گروهی از افراد خلافکار سالخوره را به تصویر میکشد. در خارج از شهر رم گروهی از
کلاهبرداران با لباسهای افراد مذهبی به خارج از شهر رفته و همه چیز کشاورزان فقیر را از آنها میگیرند. در ادامه، اما شخصیت اصلی این کلاهبرداری که
آگوستو نام دارد با چشمهای غمگین و صورت پف کرده از خشونت میبیند که فرصت را از دست داده است.
او تلاش میکند پولهای دزدیده شده را برای کمک به دخترش از همدستانش قایم کند. اما همدستانش باور نکرده و به او سنگپرانی کرده و با برداشتن پولها او را در منطقهای پرت و کوهستانی به حال خود رها میکنند تا
بمیرد. او شب را به صبح میرساند و با روشن شدن هوا، صدای آواز کشاورزانی را در بالای جاده میشنود.
آگوستو به سختی خود را به کنار جاده میرساند و
درخواست کمک میکند، اما دسته کشاورزان صدای ضعیف او را نمیشنوند و به مسیر خود ادامه میدهند. این پایان دردناک اگر چه شایسته آگوستو و فریبکاری اوست، اما هنوز هم برای مخاطب بسیار ویرانگر است.
۳. ثانیهها (۱۹۶۶) - جان فرانکنهایمر
مهربانی همیشه سرانجام خوشی ندارد. فیلم «ثانیهها» (Seconds) که در دوران انتشارش به یک بمب باکس آفیسی تبدیل شد، اقتباسی متهورانه از یک رمان به همین نام در مورد یک فعال اجتماعی خسته و میانسال است که توسط یک کمپانی مخفی شانسی برای یک زندگی جدید مییابد.
اسم
راک هادسون در صدر بازیگران فیلم قرار دارد، اما تا دقیقه ۴۰ فیلم نشانی از او نمیبینیم. شخصیت
آرتور هملیتون این پیشنهاد را میپذیرد و پس از یک جراحی پلاستیک و رژیم ورزشی سخت در قالب شخصیت خوش چهره ویلسون نمایان میشود. «ثانیهها» به تلاشهای ویلسون برای کنار آمدن با زندگی جدید خود در نقش یک نقاش در میان دستهای هنرمند در جنوب کالیفرنیا میپردازد.
او از زندگی جدید خود راضی نیست و بار دیگر به کمپانی رازآلود باز میگردد تا
شخصیت جدیدی به او داده شود، اما آنها نقشه دیگری دارند. این بار او را به اتاق عمل میبرند، اما قرار است نقش جنازه را برای یک مشتری دیگر که دنبال زندگی جدیدی است بازی کند و راه فراری ندارد.
در سکانس پایانی شاهد چشمهای درخشان او و متهای که مغزش را سوراخ میکند هستیم و ساحل و رویایی که هیچگاه تحقق نخواهد یافت. آرزو میکنید که این
پایان ویرانگر چند روز با شما نماند، اما تلاشتان بیهوده است.
۴. روشناییهای شهر (۱۹۳۱) - چارلی چاپلینفیلم
«روشناییهای شهر» (City Lights) محبوبترین فیلم
چارلی چاپلین است. در این فیلم، چاپلین در نقش معروف
ترمپ با یک زن نابینا که در خیابان گل میفروشد دوست میشود. این زن فکر میکند ترمپ مرد ثروتمندی است و ترمپ نیز با اشتیاق نقش یک مرد ثروتمند را برای او بازی میکند تنها به این دلیل که خوشحال است کسی میخواهد با او دوست باشد. در یک داستان نوآورانه موازی، یک مرد ثروتمند با ترمپ دوست میشود، اما تنها زمانی که مست است خود را دوست ترمپ میداند.
وقتی که هوشیار میشود ترمپ را مانند
دستمال کهنه دور میاندازد. دورههای مقطعی مستی مرد ثروتمند ارتباط نزدیکی با نابینایی دختر گلفروش دارند. او نیز تنها زمانی ترمپ را دوست خود میداند که در نابینایی مطلق فرو میرود.
در ادامه مشخص میشود که
دختر گلفروش و مادرش در تنگنای مالی شدیدی قرار دارند و کرایه خانه آنها عقب افتاده است. ترمپ سعی میکند با کار کردن و مشتزنی برای جایزه به آنها کمک کند و در ادامه پس از اطلاع از این که یک درمان رایگان جدید میتواند بینایی را به چشمان دخترک بازگرداند بار دیگر دست به کار شده و تلاش میکند پول کافی برای پرواز به محل انجام این جراحی را فراهم نماید. او کار خود را به خوبی انجام میدهد و پس از قطع ارتباط با دخترک، ماهها بعد به محل سابق باز میگردد، اما میفهمد که آن دختر یک مغازه گلفروشی تاسیس کرده است.
آنها با هم روبرو میشوند. پایانبندی این فیلم فوقالعاده است و نمیتوان راهی برای بهتر کردن آن یافت. پایان فیلم تکان دهنده بوده و با تعلیقی دردناک همراه میشود. زن گلفروش که اکنون بینایی خود را بدست آورده درمییابد که ترمپ مرد ثروتمندی نیست و در واقع
ولگردی ساده است. اگر این فیلم کلاسیک را ندیدهاید تماشای آن را به شما توصیه میکنیم، زیرا چاپلین فیلمی به این بامزگی و زیبایی نساخته است هر چند پایانبندی آن یکی از دردناکترین پایانبندیهای تاریخ سینما به شمار میآید.
۵. سرگیجه (۱۹۵۶) - آلفرد هیچکاکدو پایانبندی دردناک در یک فیلم! این فیلم شما را به درون قلب تاریک نابودی کشانده و شما را تنها و خرد شده در آن رها میسازد. در فیلم مشهور
«سرگیجه» (Vertigo)،
جیمز استیوارت نقش یک کارآگاه بازنشسته به نام
فرگوسن را بازی میکند که توسط یکی از دوستان قدیمیاش استخدام شده تا همسرش را تعقیب نماید. فرگوسن بهترین گزینه برای این کار است، اما یک مشکل مرگبار دارد و آن سرگیجه داشتن است.
چیزی که در ادامه میآید غرق شدن در روابط جنسی و خیانتهای ترسناک است. فرگوسن ابتدا زن مورد نظر و سپس خودش را در یک کابوس هیپنوتیزمی گم کرده و در انزوا و کرختی فرو میرود. او در پایان تمامی رنجهایش را به نمایش میگذارد و دیگر توان مخفی کردن آنها را در خود نمیبیند. در نهایت مشخص میشود که
نقص مرگبار او نه سرگیجهاش بلکه پا کردن عامدانه و مشتاقانه در کفشهای شخص شکنجه دهندهاش بوده است.