«باند، جیمز باند»؛ یک معرفی خاص و فراموش نشدنی که به امضای شخصی کاراکتر فیلمهای جیمز باند تبدیل شده است.
گروه فرهنگ و هنر: «باند، جیمز باند»؛ یک معرفی خاص و فراموش نشدنی که به امضای شخصی کاراکتر فیلمهای جیمز باند تبدیل شده است. باند نخستین بار در فیلم «دکتر نو» یعنی اولین فیلم از مجموعه فیلمهای کلاسیک جیمز باند خودش را به این شکل معرفی کرد و به همین راحتی نامش را برای همیشه در ذهن مخاطبان فیلمهای سینمایی به ثبت رساند، اما این نام جیمز باند است که به خاطر مانده است. نام کاراکترهای دیگری که سعی دارند با تقلید از او ردی از خود در خاطر دیگران باقی بگذارند، تنها به عنوان یک مقلد بی خلاقیت ثبت میشود. البته نام خالق این کاراکترها به عنوان «بی خلاقیت» در ذهنها میماند.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از برترین ها، معرفی باند در آن فیلم کلاسیک زیبا و بامعنا بود، اما این شکل از معرفی در فیلمهای دیگر و در فضاهای واقعی کاملا بی معنا به نظر میآید. چند بار دیده اید کسی در عالم واقعیت خودش را این گونه معرفی کنید: «مظفری، جعفر مظفری»؛ مگر این که قصد خنداندن شما را داشته باشد. ژرار دو نروال، شاعر و نمایشنامه نویس فرانسوی میگوید: «نخستین مردی که زن را به یک گل سرخ تشبیه کرد، شاعر بود؛ و دومین مرد، یک احمق!»
فرار به کانون وحشتعقل حکم میکند که وقتی شخصی با یک قاتل یا هیولا یا هر چیز وحشتناکی در خانه مواجه شود، از همان در جلویی به بیرون از خانه فرار کند. حالا چرا کاراکترها در
فیلمهای ترسناک مطابق حکم عقل عمل نمیکنند و به طبقه بالا یا زیرزمینی تاریک و ترسناکتر پناه میبرند، جای سوال دارد. برخی از کاراکترها هم به داخل کمد لباس پناه میبرند. حرکتی که با هیچ تحلیل منطقی در دنیای واقعی قابل توجیه نیست.
اما اگر یکی از کاراکترها خرق عادت کرد و به بیرون از خانه فرار کرد، با یک کلیشه دیگر مواجه میشود؛ ماشینی نو که یک خط روی آن نیست و تا همین چند دقیقه پیش زیر پای همین کاراکتر کار میکرد، روشن نمیشود! فیلم ساز دیگر باید چه کار کند تا مخاطب دچار ترس و دلهره شود؟ از این بیشتر و جذاب تر؟
جا ماندن از اتوبوسکوچهها و خیابانها را با سرعت نور میدود تا این که به ایستگاه
اتوبوس یا
مترو میرسد؛ همه چیز به خوبی پیش میرود و قرار است به زودی از مخمصه نجات پیدا کند که قطار راه میافتد. اگر اتوبوس باشد هم راننده با بی توجهی در وسیله نقلیه را میبندد و به راهش ادامه میدهد. اما هیچ کس از این اتفاقی که افتاده، غافل گیر نمیشود. تقریبا همه میتوانند به راحتی حدس بزنند که «الان قطار یا اتوبوس راه میافتد و کاراکتر جا میماند.»
عشق پیروز است«عشق بر همه چیز پیروز است!» خیلی از
فیلمهای رمانتیکی که ساخته میشوند، تلاش دارند همین یک جمله را به مخاطب خود یاد بدهند. آنها عاشقی دل خسته را به نمایش میگذارند که صبر و بردباری پیشه میکند و حتی اگر توسط معشوق یا معشوقه خود کنار زده شود، باز هم شبهای متمادی زیر پنجره اتاقش سازی در دست میگیرد و آوازهای عاشقانه میخواند تا دل شخصی مقابل را نرم کند. بالاخره باید تلاش کرد، حتما عشق هم مرحلهای از سعی است.
مشت آهنین«این محکمترین مشتی بود که میتوانستی بزنی؟» مهم نیست قهرمان داستان چه هیکل کوچکی داشته باشد و مهم نیست چه مشت محکمی از آدم بد ماجرا بخورد؛ او بدون شک این جمله را میگوید. حتی اگر قهرمان داستان از شدت ضربهای که خورده به گوشهای پرت شود و نتواند به درستی صحبت کند، باز هم آرام زمزمه میکند:
«همه اش همین؟» گویی گفتن همین یک جمله او را شخصی شکست ناپذیر نشان میدهد، یا این جمله میتواند کاراکتر شرور را به اوج اندوه برساند که نتوانسته قهرمان را شکست بدهد.
دیدار آخریک یا چند نفر از کاراکترها قصد دارند به سفری کوتاه و حتی یک روزه بروند، تعداد زیادی از افراد خانوادههای آنها برای بدرقه میآیند. فرقی ندارد این سفر با کشتی باشد، یا قطار یا هواپیما، این قطعا
سفر آخر است. کسانی که برای بدرقه رفته اند، دیگر این کاراکتر را نخواهند دید. احتمالا کسی که در حال سفر است، در هالهای از مظلومیت نیز فرو میرود؛ خندههای دل نشینی از او به نمایش گذاشته میشود و به هر ترفندی در قالب همین کلیشهها مخاطب در مییابد که باید برای همیشه با آن کاراکتر خداحافظی کند، چرا که این دیدار آخر است.
بزدل قهرمانیک گروه از دوستان یا همکاران تصمیم میگیرند با هم به
کوه نوردی بروند. در این گروه چند نفر یا حداقل یک نفر از ارتفاع میترسد، اما عدهای دیگر در مقابل هیچ ترسی از ارتفاع ندارند. در پایان داستان کسی که از ارتفاع وحشت داشته سالم و تندرست باز میگردد، اما کسانی که اعتماد به نفس کافی داشتند، از ارتفاع پرت میشوند و شاید حتی بمیرند. اما مخاطب از این طرح کلیشهای چه نتیجهای باید بگیرد؟ چند بار به این نتیجه برسد کافی است تا صحنه دوباره و دوباره تکرار نشود؟
چه کسی شلیک کرد؟قهرمان داستان در دستان آدم بد ماجرا اسیر شده و حال بسیار بدی دارد. ناگهان صدای
شلیک یک گلوله به گوش میرسد و صحنه ساکت میشود. قرار است مخاطب تصور کند این قهرمان به دست شخصیت شرور کشته شده است که ناگهان همان کاراکتر منفی نقش بر زمین میشود و از پشت سرش یک کاراکتر سوم نمایان میشود؛ همان کسی که قهرمان را نجات میدهد. حتما کسی که این فیلم را ساخته، انتظار دارد مخاطب بگوید: «وای! من غافل گیر شدم! کسی که این فیلم را ساخته، چقدر باهوش است!»
این صحنه کلیشهای را معمولا کسانی خلق میکنند که تصور میکنند خیلی باهوشتر از مخاطب هستند. آنها گاهی برای اثبات هوش سرشار خود کارهای دیگری هم میکنند، مثلا کاراکتر سومی که وارد ماجرا میشود، یک کودک است که قهرمان داستان را از مرگ نجات میدهد. اما واقعیت این است که این صحنه تکراری از دومین باری که در تاریخ سینما استفاده شده تاکنون دیگر غافل گیر کننده نبوده است.
شانس سوماگر کاراکتری در حال کلنجار رفتن با چیزی است که میتواند چند بار دیگر هم آن را امتحان کند، میتوان با اطمینان گفت دفعه سوم موفق میشود. همیشه در
تلاش سوم است که قفل گاوصندوق باز میشود، ماشین روشن میشود و بالاخره کاراکتر به نحوی نجات پیدا میکند. البته برخی از فیلم سازها تلاش میکنند کاراکتر را در دفعه دوم یا دفعه چهارم به موفقیت برسانند تا خود را از این کلیشه «شانس سوم» نجات بدهند. اما به هر حال این صحنه کسالت بار و خسته کننده چه در فیلمهای بد و چه در فیلمهای خوب به نمایش گذاشته میشود.
اشتباه تلفنیمشغول
مکالمه تلفنی با دوستش است که مکالمه به پایان میرسد. مخاطب پایان مکالمه را از واژه «خداحافظ» تشخیص نمیدهد. کاراکترها تلفن را به روی یکدیگر قطع کرده اند، به همین راحتی. شاید در صحنههای اکشن یا زمانی که کاراکتر در حال صحبت با دشمن خودش است، نیازی به رعایت ادب نباشد و کاراکتر با عصبانیت تلفن را قطع کند، اما همه آدمها در شرایط عادی و عالم واقعی، دیالوگ تلفنی خود را با یک کلمه به پایان میرسانند: «خداحافظ».
این که فیلمنامه نویس سعی دارد در کمترین زمان، بیشترین محتوا را به مخاطب برساند و زمان بیشتری را برای صحنههای فیلم داشته باشد، قابل تحسین است، اما این دو ثانیهای که از زمان فیلم گرفته میشود تا کاراکترها پشت تلفن با هم خداحافظی کنند، به مخاطب کمک میکند فضای واقعی تری را احساس کند.
فرار قطارانهممکن است آدم خوب ماجرا باشد یا آدم بد؛ به هر حال باید
فرار کند و برای فرار چارهای ندارد جز این که روی سقف قطار بپرد. اما این اصل مشکل نیست! قطار در حال حرکت است؛ این هم مشکل بزرگی نیست. اصل قضیه این است که قطار در حال عبور از روی یک پل است که اتفاقا زیر آن یک رودخانه خروشان هم در جریان است. احتمالا اولین باری که چنین صحنهای در سینما به نمایش درآمد، مخاطبها از فرط هیجان چشم به پرده سینما دوخته بودند و پلک نمیزدند، اما برای مخاطبی که فیلمهای اکشن بسیاری دیده و به دنبال هیجانات جدید است، چنین صحنهای صرفا تکراری و مسخره است.