گروه فرهنگی: در اولین تظاهرات با دیگر بچههای مدرسه شهید توپچی فعالانه شرکت میکردیم، مسجد جامع بازار که منجر به حمله عوامل رژیم شاه به مسجد شد. تقریباً اکثر شاگردان شهید مرتضی توپچی حضور داشتند و بعدازآن در اکثر تظاهرات منطقه و دیگر در کل تهران همراه با تعدادی از دوستان نقش فعالی داشتم. بهقدری در محل توسط گاردیهای مستقر در منطقه شناختهشده بودم که بارها توسط آنها برای دستگیریام اقدام شد که از معرکه دررفتم جز یکبار؛ بعد از تظاهرات دستگیر شدم و با قنداق تفنگ حسابی از خجالتم درآمدند و کتکم زدند.
به گزارش بولتن نیوز، آنچه ملاحظه کردید بخشی از خاطرات حاج رضا از دوران انقلاب بود. در ادامه توجه شما را به نقل این خاطرات از وبلاگ او جلب می کنیم.
متولد نهم آبان 1341 به نقل از مادر و متولد پانزدهم فروردین 1342 به نقل از شناسنامه، به گفته مادرم شناسنامهام را به خاطر اختلاف با پدر دیر گرفتند.
سال 55 با آشنایی با شهید مرتضی توپچی در مدرسه راهنمایی اولین جرقههای انقلابی گری در ذهنم خورده شد در فعالیتهای اجتماعی مدرسه و ساخت کتابخانه و حتی کشیدن نقاشیهای سیاسی روی بوم که تا سالها در کتابخانه مدرسه نصبشده بود.
بهعنوان یک دانشآموز مستعد فعالیتهای مبارزاتی بین معلمین سیاسی چه مارکسیست و چه مذهبی شناختهشده بودم در سال 56 در اولین حرکت سیاسی در مدرسه شهید توپچی که آن زمان به نام مدرسه امیرکبیر واقع دریکی از مناطق جنوبی تهران محله غیاثی سابق شهید سعیدی فعلی در محله 17 شهریور جنوبی بعد از دستگیری موقت شهید توپچی توسط ساواک نقش لیدر را بازی کردم اولین تظاهرات دانشآموزی در این مدرسه شکل گرفت و تقریباً اولین شعار دهیها در منطقه علیه حکومت در این مدرسه شکل گرفت آن روزها شعار میدادیم فرشتگان زنداناند دیوها آزادند بعد از چند روز معلم شهید با چهرهای داغان به مدرسه بازگشت حالا شهید توپچی عشق بچههای انقلابی مدرسه شده بود او یک مبارز مسلمان بود یک معلم مسلمان و سیاسی و مبارز در جمع تعدادی از معلمین مبارز و مارکسیست اما صداقت مبارزاتی او صداقت اسلامی او باعث جذب افرادی مثل بنده بهسوی او شد در سال تحصیلی 56،57به هنرستان شماره شش آن زمان و شهید مطهری واقع در خیابان جهان پناه و یا شهید عجب گل فعلی در رشته اتومکانیک برای ادامه تحصیل وارد شدم تنها به دلیل اینکه صبحها بتوانیم به نزد شهید توپچی برویم نوبت بعدازظهر را انتخاب کردیم و تا زمان شهادت شهید توپچی همواره در کلاسهای وی وقت و بیوقت حاضر میشدیم بهقدری که صدای مدیر مدرسه جناب صافی درآمده بود که مگر شما از این مدرسه نرفتهاید برای چه به این مدرسه میآیید.
در اولین تظاهرات با دیگر بچههای مدرسه شهید توپچی فعالانه شرکت میکردیم، مسجد جامع بازار که منجر به حمله عوامل رژیم شاه به مسجد شد. تقریباً اکثر شاگردان شهید مرتضی توپچی حضور داشتند و بعدازآن در اکثر تظاهرات منطقه و دیگر در کل تهران همراه با تعدادی از دوستان نقش فعالی داشتم. بهقدری در محل توسط گاردیهای مستقر در منطقه شناختهشده بودم که بارها توسط آنها برای دستگیریام اقدام شد که از معرکه دررفتم جز یکبار؛ بعد از تظاهرات دستگیر شدم و با قنداق تفنگ حسابی از خجالتم درآمدند و کتکم زدند؛ البته آن زمان جثه بسیار کوچکی داشتم بیشتر بهعنوان یک بچه تخس و شیطان که همهجا هست آنها میشناختند برای همین وقتی یکی از دوستان که جثه بزرگتری داشت به آنها گفت برای چه میزنید مرا رها کردند و او را به زیر بار کتک گرفتند که من سریع فرار کردم و سی چهل متر جلوتر شروع کردم به آنها مرگ بر شاه گفتن آن دوستم بعداً در جبهه به شهادت رسید یادش به خیر نامش حسین بود و بچهمحل ما.
در تظاهرات مهم در تهران معمولاً حضور داشتم و مهمترین آن روز 13 آبان در دانشگاه تهران بود که بنده به اتفاقاً تعدادی دیگر از دوستان در داخل خود دانشگاه مشغول تظاهرات بودیم که حمله به دانشگاه شروع شد که ما مجبور شدیم از لای نردههای ضلع شرقی دانشگاه از دانشگاه خارج شویم اما خیابانها پز از ماشینهای گارد بود همه تفتیش میشدند و ما با مصیبتی از آن معرکه بیرون آمدیم خاطرم هست در همان هنرستان به خاطر شعارنویسی علیه حکومت طاغوت و فعالیت سیاسی از هنرستان اخراج شدم مدارس اطراف هم بههیچوجه دیگر مرا ثبتنام نکردند حتی به دبیرستان (ابوریحان) همت بهاتفاق مادرم رفتم تا مدیر فهمید من کی هستم گفت نه خانم ایشان را بههیچوجه نمیتوانیم ثبتنام کنیم تا اینکه دریکی از جنوبیترین مناطق که نزدیک منزل بود منطقه هاشمآباد تهران مجتمعی بود که مدارس ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان باهم بود در آنجا ثبتنام کردم که بعد از مدتی آنجا هم بهواسطه تظاهرات به تعطیلی کشیده شد دیگر کار من این شده بود که از صبح در تمام خیابانهای تهران هر جا تظاهرات بود شرکت کنم کافی بود دودی را در آسمان ببینیم به هر وسیلهای بود خودم را به آنجا میرساندم از جنوبیترین و شرقیترین نقطه تهران به شمالیترین و غربیترین نقطه تهران هر جا تظاهرات بود منم بودم به حدی که برای خیلیها گاو پیشانیسفیدی بودم که حضورم یعنی ایجاد شلوغی و تظاهرات از دوازده بهمن که امام وارد شد دیگر یکپارچه آتش بودم در این ده روز دو بار به دیدن امام رفته بودم در سن 17 سالگی به روایتی 15 سالگی یک انقلابی تمامعیار شده بودم تا زمان پیروزی انقلاب صبح 21 بهمن روز حمله به همافرها روبروی بیمارستان جرجانی ما خیابان دماوند روی پشتبام یک گاراژ کوکتل مولوتف درست میکردیم چون شنیده بودیم قرار است به همافرها حمله شود بعدش من برای سر زدن به منزل و خبر دادن به مادرم که چند روز بود از من بی خیر بود بیرون آمدم بیرون هنوز گاردیها دو تا خیابان پایینتر بغل کلانتری خیابان صفا حضور داشتند که من در حین راه رفتن به هرکسی میرسیدم میگفتم همافرها را دارند میکشند بیایید به انقلاب بپیوندید و میگفتم کوکتل درست کنید در همین حین به فاصله سی چهل متری گاردیها سرپیچ یک خیابان وقتی به چند نفر که درب مغازهای ایستاده بودند و داشتم برای آنها هم توضیح میدادم یکی از آنها دست مرا سریع گرفت گفت این خرابکار را باید به کلانتری تحویل بدهیم در یکلحظه دولا شدم و با دست دیگرم که آزاد بود کاردی را که به ساق پام با کش بسته بودم بیرون کشیدم و آن مرد با دیدن کارد دستم را رها کرد و منم بهسرعت درحالیکه او به سمت گاردیها میرفت و فریاد میزد و مرا نشان میداد فرار کردم و به خانه رفتم و به مادرم گفتم نگران من نباش و دوباره به میدان نبرد برگشتم.
چیزی که الآن در این سن برایم جالب است این است که من همه این مسیرها را پیاده میرفتم از میدان امام حسین تا انتهای (غیاثی) شهید سعیدی و بعدش مجدداً تا میدان ژاله سابق و شهدای امروزی که درگیری وجود داشت پادگان تسلیحات در میدان شهدا موردحمله قرارگرفته بود تیراندازی لحظهای قطع نمیشد که پادگان به تصرف مردم درآمد ما وارد پادگان شدیم من ازآنجا تنها یک کارد سنگری برداشتم و نمیدانم با چه سرعتی به شمال شهر رفتیم هنوز هم یادم نیست آن روز چطور اینگونه انرژی داشتیم اصلاً با چه وسیلهای میرفتیم انگار آن روز در ابرها سیر میکردیم و طی الارض میکردیم یادش به خیر وقتی به شمال شهر رفتیم به پادگانی که نزدیک کاخ بود حمله شده بود و افراد زیادی دستگیرشده بودند ما مجدداً به سمت جنوب تهران راه افتادیم از تجریش به سمت جنوب ولیعصر بهصورت تظاهرات درحرکت بودیم که یکی از طبقات هتل آزادی به سمت ما تیراندازی شد یادم هست آنجا کتم را داخل یک مغازه جا گذاشتم به سمت جنوب شهر ادامه مسیر دادیم در درگیری کلانتری بهارستان و مولوی شرکت کردیم البته معمولاً درگیریهای اصلی تمامشده بود که ما میرسیدیم تمام مناطق امنیتی و انتظامی حکومت به تصرف مردم درمیآمد حوادث پیدرپی اتفاق افتاد همهاش هم به خاطر این بود که امام گفت بریزید توی خیابان فکر میکنم تو میدان بهارستان بود که سوار یک زیل ارتشی که دست مردم بود شدم اینجا دیگر تنها بودم تو زیل تعدادی از مجاهدین و چریکهای کمونیست بودند که از صحبتهایشان فهمیدم آنها چریک هستند، صورتهایشان را پوشانده بودند همه اسلحه داشتند جز من که یک کارد سنگری داشتم به من میگفتند برای چی میآیی تو که سلاح نداری میگفتم نگران نباشید من از پس خودم برمیام و با آنها در همه شهر دور میزدیم از جنوبیترین نقطه شهر رفتیم تا صداوسیما و دیگر فردای همان روز بود که انقلاب به پیروزی رسید و بانگ پیروزی انقلاب بلند شد.
اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ (عج)
انتهای پیام/#
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com