به گزارش بولتن نیوز، شعر پارسی، در ماندگارترین شکل خود، شعری عاشقانه است و این عاشقانهنگاری، چه در وجوه شریعتمدارانه و چه در رویکردهای طریقتمدارانه، خود را نشان داده است و شعر چیست، مگر عشق؟ اگر کلام عروضی و قوافی و حتی صنایع لفظی و معنوی، به تنهایی قادر بودند که شعر بسازند که کل متون مکتوب ادبیات هزارسالهمان، بدل به شعر میشدند، که نشدند. گرچه تشیع در ایران، تاریخی بیش از یک هزاره دارد اما تاریخ شعر تشیع، به همان اندازه نیست اما شعرهایی که مرتبط با مدح یا سوگواری علی(ع) و حسین بن علی(ع) است، بیش از تاریخ شعر تشیع در ایران، مسبوق به سابقه است.
بسیاری از شاعران که برای پیشوایان شیعه سرودند، خود شیعه نبودند و این البته میتواند از نیکبختی تشیع باشد که به روزگار کینه و آزار و شکنجه، حتی شاعران اهل تسنن هم در دیوانشان، حتماً عاشقانههایی سوگوارانه، برای پیشوایان شیعه سروده بودند. سوگوارانههای عاشقانه شیعی برای واقعه عاشورا، از روزگار صفویه رونق گرفت و حتی در شعر شاعران به هند رفته سبک هندی هم نمود یافت.
شاعرانی که شعر ایدئولوژیک دوره صفوی را[که به نام سبک اصفهانی میشناسیم] برنتافتند و راهی غربت شدند اما در این مهاجرت ناخواسته، عشق به ایران و عشق به حسین را با خود بردند. اگر دولت صفوی، ایدئولوژی را بهانه کرد تا شاعران را به کرنش وادارد اما شاعران، مقاومت مقابل قدرت را از حسین آموخته بودند. در دوره قاجار نیز، به رغم افول هنری شعر با «سبک بازگشت»، اما طالع شعر شیعی همچنان بلند و تابناک بود.
همچنان که در دوران مدرن نیز، اغلب شاعران، حتی آنان که بعدها مارکسیست شدند، شعری برای حسین بن علی(ع) سرودند و همان قصه سوگوارانهسرایی غیر شیعی پیش از دوران صفوی تکرار شد. انقلاب شیعی 57، آغاز شکوفایی مدرن سوگوارانههای عاشقانه شعر شیعی بود و دهه به دهه، بر کیفیت «اجرا»ی این آثار افزوده شد گرچه نتوان این را -در مقایسه با آثار پیشین- درباره ارزش هنریشان گفت اما نسل نو، اکنون در آغاز راهند و باید دید که تجربه میانسالی، با شعر ایشان چه خواهد کرد.
مولانا جلالالدین بلخی
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی...
سیف فرغانی
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دلخسته ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
بر دینی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید
بسیار درو نمیتوان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید...
شمسالدین محمد حافظ
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
صائب تبریزی
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موج این بحار
خون شفق ز پنجه خورشید میچکد
از بس گلوی تشنه لبان را دهد فشار
درچاه سرنگون فکند ماه مصر را
یعقوب را سفید کند چشم انتظار
پور ابوتراب جگر گوشه رسول
طفلی که بود گیسوی پیغمبرش مهار
روزی که پا به دایره کربلا نهاد
بشنو چهها کشید ز چرخ ستم شعار
از زخم تیر بر بدن نازنین او
صد روزن از بهشت برین گشت آشکار
اول لبی که بوسهگه جبرئیل بود
بیآب شد ز سنگدلیهای روزگار
رنگین ز خون شدهست ز بیرویی سپهر
رویی که میگذاشت برو مصطفی عذار
طفلی که ناقـهالله او بود مصطفی
خصم سیاهدل شده بر سینهاش سوار
عیسی در آسمان چهارم گرفت گوش
پیچید بس که نوحه در این نیلگون حصار
نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت
چون نیزه بر گرفت سر آن بزرگوار
از بس که طائران هوا خون گریستند
از ماتم تو روی زمین گشت لالهزار
خضر و مسیح را به نفس زنده میکند
آنها که در رکاب تو کردند جان نثار
چون خاک کربلا نشود سجدهگاه عرش
خون حسین ریخت بر آن خاک مشکبار
بیدل دهلوی
آن را که ز درد دینش افسونی هست،
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
هر گاه ز خاک کربلا سبحه کنند،
در گردش آن، چکیدن خونی هست
قاآنی
بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟
از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا
نامش که بُد؟ حسین! زنژاد که؟ از علی
مامش که بود؟ فاطمه جدش که؟ مصطفی!
چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ دشت ماریه
کی؟ عاشر محرم، پنهان؟ نه برملا
شب کشته شد؟ نه روز چه هنگام؟ وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا
سیراب کشته شد؟ نه! کس آبش نداد؟ داد!
که؟ شمر! از چه چشمه؟ ز سرچشمه فنا
مظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟ نه
کارش چه بُد؟ هدایت، یارش که بُد؟ خدا...
سید علی موسوی گرمارودی
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق، آینه دار نجابتت
و فلق محرابی
که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای.
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی را چنان رفیع ندیده بودم
در حضیض هم میتوان عزیز بود
از گودال بپرس!
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو حسینی شد
و دیگر سو یزیدی.
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست!
آهای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بیقدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه بزرگ زندگانی شد!
خونت
با خونبهای حقیقت
در یک طراز ایستاد
و عزمت ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ میپاشد -
و خون تو امضای «راستی» است...
علی معلم
روزی که در جام شفق، مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری این چنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید...
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی، خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباو گان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
در برگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوه گان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
محمدرضا عبدالملکیان
عطش بود و آتش
و آیینه میسوخت در تشنه کامی
و میسوخت بال کبوتر
و بیداد میکرد زنجیر در پای فریاد
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
به لب تاول بادهای کویری
و چشم پرستو که میسوخت
در شعله شن
و دست دروگر
که با دست نامردمیها درو شد
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
و بر شانه سبزه سنگینی مرگ
و زخم ملخ بر گلوگاه گندم
و بر شانه شوق
تیغ شقاوت
و بیباری باغ
و بیرحمی باد
و بیداد طوفان
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
و من مانده بودم
و زینهای خالی
و زینهای خونین
و اسبان عاشق
که بیعشق برگشته بودند
عطش بود و آتش
و پیغام باران از آن سوی بیداد
و این سو، من و زین خالی
و این سو، من و زین خونین
و اسبان عاشق
و آن سوی دیوار آتش
سرود سحرخیز باران
سرودی چه روشن
سرودی چه نزدیک
اذان بود و بیداری شب
و یک آسمان راز باران
و میل شگرف شکفتن
و من اسب را گفته بودم
و پل بستم از دل
و دریا مرا دید
و از سمت رویش
کسی با اشارت مرا خواند
و معنای یک گل مرا زیر و رو کرد...
سید حسن حسینی
لبتشنهام از سپیده آبم بدهید
جامی ز زلال آفتابم بدهید
من پرسش سوزان حسینم یاران
با حنجره عشق جوابم بدهید
محمدرضا محمدی نیکو
ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره، بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت، همه جا، محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم، شام غریبان عزایت
عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثه کرب و بلایت!
همرهانت، صفی از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همه آینه هایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو ابوالفضل
می فشاندیم سبکتر زکفی آب به پایت
از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده
میرود، دایره در دایره، پژواک صدایت
ساعد باقری
آن سو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
ای تیغ پلید میشکستی ای کاش
آن حنجره بوسه گاه پیغمبر بود
علیرضا بدیع
همین که نیزه جدا کرد تار و پود تنت را
کبوتران همه خواندند شعر پر زدنت را
کمند و نیزه و شمشیر تا دخیل بربندند
نشانه رفته ز هر چار سو ضریح تنت را
چنان به سینهات از زخمها شکوفه شکوفید
که دجله غرق تماشاست باغ پیرهنت را
دهان خشک تو جایی برای آب ندارد
زنام و یاد خدا پر نمودهای دهنت را
تو سیدالشهدایی، تویی که خون خدایی
خدا ز شاهرگ خویش دوخته کفنت را
منبع: روزنامه ایران
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com