گروه اجتماعی: وسط آن همه قبر كه كل وسعت سقفشان تخته سنگهاي كوچك سه، چهار وجبي بود با خطنوشتهاي خوش، لوح يكي از قبرها، سيماني بود و ترشح زده به خاك و خس تپه كه اسم و نشان جنازه را هم با انگشت، نقر كرده بودند. انگار يكي، همان لحظه آخر كه توانسته بود جنازه را از تَل جسدهاي زلزله بيرون بكشد، هول زده و ميت بر كول و كفچه سيمان به دست، خودش را رسانده بود بالاي تپه و به ضرب ثانيه، جسد لباسپوش بيكفن را زير خاك گذاشته بود و مَلات را سفره كرده بود روي سنگ لحد و با سرانگشتهاي آماسيده از حفاري آوار زلزله، سيمان خيس را تا نبسته بود، تخته مشق كرده بود با خط ناخوانايي. حالا بعد از ٥٥ سال، مگر ميشد اين نقوش درهم پيچيده را به كدام اسم و فاميل «خدايش رحمت كناد» شبيه كرد؟
به گزارش بولتن نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، در صفحات مجازي روزشمار تاريخ، تعداد كشتهشدگان زلزله ١٠ شهريور ١٣٤١ بويينزهرا را «حدود» ٢٠ هزار نفر نوشتهاند. روي يادمان برنجي كه ١٠ شهريور ١٣٩١ و به مناسبت ٥٠ سالگي زلزله در ميدان اصلي بويينزهرا نصب شد، تعداد كشتهشدگان را ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر نوشتهاند. زلزله ٧/٢ ريشتري آن شب و آن سال، يك دقيقه طول كشيد. يك دقيقه كه كافي بود براي به خاك نشاندن تمام خانههاي بويينزهرا و ٩١ روستاي همجوارش؛ رودَك و دانسفهان و سگزآباد و...
جاده بويينزهرا به رودك، مسير فرعي است از دل راه اصلي. ٢٥ كيلومتر دورتر از بويين، ميانبُر و دشت، دامنه روبهرو را نشانه رفته تا اول ميرسد به يك آببند محصور و از همان جا، جاده خاكي، روستا را طواف ميكند و كوچه پس كوچههاي شيبدار و آفتابگيرش را.
٥٥ سال هم كه بگذرد، آدمها، باقيماندهها، هنوز ترسهايشان را به ياد ميآورند و ظلمات بعد از زلزله را كه مثل تور، پهن شده بود بر سر رودك كه از ١٦٠٠ نفر عايلهاش، ٨١٠ نفر زير آوار زنده به گور شدند. حاج عباس ٧٣ ساله كه ظهر تابستان، با چند نفر از پيرهاي روستا زير سايبان سردرِ بقالياش نشسته، بيشتر از باقي هم سن و سالهايش جرات دارد حافظه و حواسش را ببرد به كند وكاو گذشته.
«حدود ١٠ شب بود. مردا رفته بودن خرمنگاه. فصل برداشت بود. دو نفر از تهران اومده بودن اينجا آلو و زردآلو بخرن؛ محمود و احمد آقا. همينا هم خبر بردن تهران. باباي ما به من گفت برو به مادرت بگو شام درست كنه، احمد آقا شام نخورده. من اومدم اينو به مادرم گفتم و رفتم خوابيدم. توي خواب و بيداري، يادمه اول يك باد شديد اومد كه تمام درها رو به هم ميزد، آسمون هم برقي زد عين رعد و برق. بعد ديگه خونه رفت بالا و مونديم زير آوار. حدود دو ساعت، من با دو تا خواهرام زير شيب تير سقف گير افتاده بوديم. يك كلوخ چند كيلويي روي گردن خواهرم افتاده بود. منم از شكم تا پا، مونده بودم توي خاك. يك مقدار به خودم حركت دادم كه كلوخ رو از روي گردن خواهرم هُل بدم بيفته. اون وقت بود كه صداي پاي مردا رو كه از بيابون اومده بودن، بالاي سرمون شنيديم و داد ميكشيديم براي كمك. از لاي حصير، به قد نوك انگشت، روشنايي ديدم. دستم رو كوبيدم همون جا. تهرونيها بابام رو صدا زدن كه حسن، زود باش چراغ بيار، عباس مُرد. وقتي دور ما رو كندن، اول خواهرام رو از سوراخ دادم بالا. منو كه كشيدن بيرون، بابام گفت مادرت كجاست؟ مادرم قبل زلزله توي آشپزخونه بود، زلزله ٢٠ متر دورتر پرتش كرده بود. آوار رو كنار زديم و پيداش كرديم. يك همسايه داشتيم كه روي پشت بوم خوابيده بودن و لرز زمين، اينارو با لحاف و رختخوابشون، سُر داده بود توي حياط، هيچ طورشون نشده بود. مادر و خواهرامون رو هم برديم پيش اينا خوابونديم و خودمون اومديم بيرون. چوب آتيش ميزديم كه جلوي پامون روشن بشه. روستا تا صبح، ظلمات بود. صبح معلوم شد كي زير آوار مونده، كي بيرون اومده، كي مرده، كي زنده است. ديگه محشر شد، انگار قيامت. عصر اومدن براي كمك. شير و خورشيد، ارتش، مردم، هر كي شنيده بود اومد.»
عكسهايي كه از زلزله بويين زهرا به جا مانده، تصاويري است از وسعتي خاك آلود. در اين عكسها، آوار بويين و روستاهايش، مثل آن است كه چند بيل خاك و كاه را درهم آميخته و روي هم كُپه كردهاند. خانههاي گلي و كاهگلي بويين و روستاهايش، همان ثانيههاي اول لرز زمين، مثل يك جعبه كاغذي كه با مشت له شده باشد، روي پاهايش زانو زد و آوار، آدمها را بلعيد.
همه زندگيتون موند زير آوار؟
«مال همه موند زير آوار. اينجا ديگه خونهاي نبود. نه فقط خونههامون، هر چي امامزاده داشتيم، آلونكاي باغهامون هم همه خراب شد. ما ٤٠ تا گوسفند داشتيم، ٤ تا گاو شيري داشتيم، همه موند زير آوار. مال همه موند زير آوار، غير اونايي كه گله رو فرستاده بودن بيابون. تا سه، چهار شب توي بيابونا و باغا بوديم. ٢٤ ساعت اول زلزله، تا كمك بيارن، خيلي گشنگي و تشنگي كشيديم. بعد از زلزله، آب قنات هم بند اومده بود. دو سال توي چادر زندگي كرديم. دولت اومد، به هر ٤ تا خانواده يك چادر بزرگ داد. محل رو هم تقسيم كرد براي ساخت و ساز. محل ما رو دادن به دانشگاه تهران. ٥٢ دستگاه رو دانشگاه تهران ساخت.»
حاج عباس دستش را ميگيرد به سمت خانههاي آجري و يك طبقه سقف شيرواني روبهروي مغازهاش. خانهها، رديف و منظم، مثل قوطيهاي كبريت، كنار هم نشستهاند در دو طرف گذرهاي خاكي روستا.
«اينجا خانوادهاي نداريم كه عزادار زلزله نباشه. اوني كه با تلفن حرف ميزنه (دستش را رو به يكي از پيرمردها ميگيرد) باباش زير آوار موند. اين يكي (به پيرمرد كنار دستش اشاره ميزند) يك خواهر قنداقي داشت، صبح كه آفتاب زد، من از توي كلوخها پيداش كردم. توي قنداق دست و پا ميزد. الان هم زنده است. عموي خودم هم موند زير آوار، جنازه عموم رو خودم كول گرفتم رفتم زير اون درخت سبز (به انتهاي امتداد نگاه ما اشاره ميكند) دفن كردم. اون آقا (يك پيرمرد با چشمهاي آبي و نمدار را نشان ميدهد) بعد از سه روز كه رفت آوار خونهشون رو برداشت، دو تا برادر و خواهرش رو از زير خاك بيرون كشيد. فكر ميكردن زندهان. وقتي پيداشون كردن، ديدن همين طور كه خوابيده بودن، هيچ بلند نشدن، راحت مرده بودن. جنازهها رو همه برديم توي زاغه كه اون وقتا مال گوسفند و گاو بود. انقدر اونجا بودن تا هر كي اومد جنازههاي خودش رو پيدا كرد و برد با همون لباس تنش، دفن كرد، بقيه هم كه شناسايي نشدن، موندن توي زاغه. چند وقت بعدش هم دولت اومد روي زاغهها خاك ريخت كه گرگ نَرِه جنازهها رو بخوره.»
بعد اين همه سال، هنوز از زلزله ميترسين؟
«ما اون موقع نميدونستيم زلزله چيه. قديميا برامون نگفته بودن. واقعا وحشتناك بود. يك تكه از بيابون، يك كيلومتري ميشد، به اندازه ٢٠ سانت شكاف خورده بود، عين چاه، يك دونه سنگ ميانداختي، ميرفت پايين، تَهِش رو نميديدي. تا دو سال بعدش، هر دو روز، يك روز در ميون، اينجا ميلرزيد. ولي ديگه برامون عادي شد... نه ديگه، ديگه زلزله برامون عادي شد.»
«زاغه» روي تاج روستاست. زير تپهاي كه بعد از زلزله، شد گورستان. آرامگاه سكينه و نوههايش، يك جور اذن ورود انگار كه مسير بالا رفتن از سينهكش تپه، از پشت همين آرامگاه ايستاده پاي اول دامنه راه ميبرد؛ سه ظلع كاهگلي با رديف تيرچوبيهاي طاق شده به سر و كتيبهاي سنگي كه به ديوار شمالي نصب شده: «آرامگاه مرحومه كربلايي سكينه شاملو با ٤ تن از نوههايش، بلقيس ١٦ ساله، آسيه ١٤ ساله، محمد ١٠ ساله، اسماعيل ٧ ساله كه در اثر زلزله تاسفانگيز دهم شهريور ٤١ كه منجر به ويراني و از بين رفتن نصف اهالي گرديد، به رحمت ايزدي پيوستند.»
روي هر سنگ مزار كه تاريخ ١٣٤١ خورده باشد، هر گور، خانه يك خانواده است؛ مادر و پدر و خواهر و برادر و نوه و همسر و فرزند كه همه زير آوار زلزله دفن شدند. آن سال، آنها كه زنده ماندند، روز بعد از زلزله كه آوار را كنار زدند و تنهاي بيجان را از زير تل خاك بيرون كشيدند، يا وقتي سراغ زاغه رفتند و جنازههايشان را شناسايي كردند، همه را آوردند و يك گودال كندند و سه، چهار، ٥ جنازه را با هم، در يك گودال دفن كردند. همه، بيكفن.
حسين وليخاني؛ فرزند قربانعلي به همراه فرزندش در واقعه زلزله سال ٤١ دار فاني را وداع نمودند.
آرامگاه مرحومين؛ غلام سليماني، فرزند اكبر، سكينه اعظمي، صديقه سليماني.
مرحومه امكلثوم حسينخاني؛ فرزند حيدر قلي و عبدالمناف ٧ ساله در اثر زلزلهدار فاني را وداع نمودند.
تپه منتهي به گورستان، شيب تندي دارد و در طول شيب هم، متوفيان تازه درگذشته را به خاك سپردهاند. چشمانداز راس تپه، باغ گردوست و چشمه سار و با صفا؛ دورنمايي كه در اين شتاب استيلاي مدرنيسم، هنوز همان حس و خلوص ييلاقات را در خود حبس كرده. يكي از باغهاي گردوي پايين تپه، مال حاج محمد است. حاج محمد، مادر و پدر و ٤ خواهر و برادر را در يك گور دفن كرد وقتي ١٥ سالش بود. از يك خانواده عيالوار، فقط حاج محمد زنده ماند و برادرش كه سه سال از او بزرگتر بود. پيرمرد، سرِ ظهر، كنار دروازه كوچك باغش ايستاده و چه اصراري دارد كه از گردوهاي باغش بخوريم و ببريم.
«بابام صدا ميزد، مادرم صدا ميزد ما رو در بيارين. ما كه بچه بوديم، زور كندن زمين نداشتيم، وسيلهاي نداشتيم، همه جا تاريك بود. فقط صداي يا حسين ميرفت تا آسمون. تا بريم كمك بياريم، همه شون خفه شدن. فقط نيمساعت طول كشيد...»
«زاغه»؛ تنها زاغهاي كه هنوز پيداست، روبهروي باغ گردوي حاج محمد است. ديواره تپه، شكاف خورده و از سرِ شكاف كه نگاه كني، گودالي تاريك است كه انبوه زباله رها شده در يكي دو متر ابتداي گودال و عرض باريك شكاف، ورود به زاغه را غيرممكن ميكند.
هفته دوم شهريور ١٣٤١، صدها جنازه كه از دل آوار رودك بيرون آمد و مجهول ماند، شد غذاي زاغه. بعد از ٥٥ سال، از آن همه جنازه، فقط استخوانهايشان باقي مانده.
صبح كه بيدار شدين، رودك چه شكلي بود؟
«خراب، پر از مرده، محشر، محشر، محشر... رودك، عروس اين منطقه بود. اگه كسي توي رودك، دوست و آشنا نداشت، خوابش نميبرد، انگار هر طرفش رو يك رنگ زده بودن، سه، چهار تا قنات داشتيم. بعد زلزله، رودك، ديگه رودك نشد. نصف همبازي هام توي زلزله مردن. همين امروز، ياد پدر و مادرم افتاده بودم، ٤ تا خواهر و برادر، مگه ميشه يادم بره؟ اون درختاي توت رو ميبيني؟ پدر و مادر و خواهر، برادرام همه زير اون درختن...»
دو متر بالاتر از دهانه زاغه، پاره سيماني از سينه تپه بيرون زده. حاج محمد ميگويد پاره سيمان، نشان مزار خانواده يوسفي است. خانواده يوسفي كه همه زير آوار ماندند و اهالي ده، دفنشان كردند....
لوح برنجي يادمان زلزله را دزديدهاند. كسي نميداند كي و چطور ولي از دو سال قبل، اهالي «بويين» يادشان نميآيد وقتي از وسط ميدان امام حسين رد ميشدند، لوح را ديده باشند.
١٠ شهريور ٩١ به مناسبت پنجاهمين سالگرد زلزله بويين زهرا، يك ستون سيماني بر پايه سنگي سوار كردند و طوق فلزي هم به ستون پرچ شد كه ٥ كبوتر، از منتهي اليه نيم دايره شرقي طوق، در حال پرواز به سوي آسمان بودند. زير طوق، لوحي نصب شده بود با اين نوشته: «يادمان پنجاهمين سالروز زلزله. ساعت ٢٢ و ٥٥ دقيقه دهم شهريور ١٣٤١ زمين لرزهاي با بزرگاي ٧/٢در بويين زهرا رخ داد كه منجر به جان باختن ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر، آسيب جدي شهر بويين زهرا و ويراني ٣٠٠ روستا گرديد. ياد و خاطره جانباختگان اين زمين لرزه، گرامي و روحشان قرين رحمت واسعه الهي باد.»
گوهر خلج طايفه، ٥ سال قبل كنار اين يادمان ايستاد و عكس يادگاري گرفت. سال ٤١ كه زلزله آمد، فردايش، مردم جنازه خانواده شان را بردند گورستان قديمي كنار جادهاي كه به شهريار ميرفت، يك گودال بزرگ كندند و بيكفن، دفن كردند. چند سال بعد، دولت روي گور دستهجمعي را موزاييك كرد و ساختمان شهرداري بويين زهرا را همان جا ساختند. ميدان امام حسين، فقط ٤٠٠ متر با شهرداري فاصله دارد. شهريور ٩١، گوهر، ٤٠٠ متر دورتر از گور بچههايش ايستاد و با يادمان زلزله عكس گرفت.
«اون روز نون پخته بودم، خيلي خسته بودم. ٤ تا بچهام، قطاري كنارم خوابيده بودن. آسمون كه برق زد بيدار شدم. وقتي زمين لرزيد، وقتي ديوارا از چهار طرف ريخت، ميديدم كه ديوارا ميريزن، ديدم كه ديوار ميريزه روي بچه هام، خودم رو انداختم روي يكي از بچه هام، آوار ريخت روي خودم. جاريم با ٣ تا بچهاش توي اتاق كناري خوابيده بود. فقط يكي از بچه هاش زنده موند. مثل من، كه فقط يكي از بچههام، فقط عباس زنده موند. ابوالفضل و زهرا و جعفر، زير آوار خفه شدن.»
گوهر، شب قبل از زلزله خواب ديده بود كه جگرش را درآوردند و به خودش نشان دادند. خواب ديده بود كه دوازده دندانش را درآوردند و گذاشتند كف دستش. ٨ نفر از اعضاي خانواده گوهر زير آوار زلزله ١٣٤١ زنده به گور شدند. پدر، مادر، خواهرها، ابوالفضل، زهرا، جعفر...
«شوهرم از باغ رسيد و ما رو نجات داد. سينهخيز، خودم و بچه رو كشوندم تا يك سوراخي اون جلوتر و بچه رو از اون سوراخ فرستادم بالا و خودم رو بيرون آوردن. وقتي آوار رو كنار زدن كه بچههامرو در بيارن، ابوالفضل و جعفر راحت خوابيده بودن. فقط زهرا رو از كنار ديوار پيدا كردن. انگار بلند شده بود كه فرار كنه. ابوالفضل ٩ سالش بود، زهرا ٧ سالش بود، جعفر ٤ سالش بود.»
مجله «تهران مصور» يك شماره ويژه براي زلزله منتشر كرده. در يكي از عكسهاي مجله، گوهر و جاري جوانش سوژه عكاس شدهاند. گوهر، رو به دوربين، سرآويخته، پيراهن خاك آلود بر تن، انگشتان دست، درهم پيچيده و مستاصل از درد آوار و مرگ. جاري جوان، نيم رخ به دوربين، نوزادي بر پشت بسته، كودكي در آغوش، سرآويخته، پيراهني خاك آلود بر تن. لحظه ثبت عكسها، فرداي زلزله است.
«انگار بچه هزار تا گوسفند رو سربريده بودن. همه شيون ميكردن، حتي اونايي كه زنده مونده بودن. همه ميرفتن ببينن كي مرده، كي مونده. شهر شده بود قتلگاه. هر آدمي توي شهر ميديدي، يا تابوت روي دوشش بود يا جنازه بچهشو بغل گرفته بود. خيلي از خانوادهها، همه شون مردن. سربازا اومدن و مرده هامون رو دفن كردن.»
بويين زهراي ١٣٤١ با بويين ١٣٩٦ تفاوت زيادي ندارد. فقط وسعت گرفته مانند تمام دهستانها كه در اين سالها استخوان تركاندند، اما هنوز، سكوت سيال در كوچهها و معدود خيابانهاي شهر، دور آدم ميپيچد و چهره آسمان، از پشت بامها و پنجرهها پيداست در جمع آن همه ساختمان سنگي و آجرساز كه بيشتر از دو يا سه طبقه قد نكشيدهاند، همان آسمان آبي بيابر كه همه يادشان ميآيد جرقه به ضرب ثانيهاش را كه براي دهه اول آخرين ماه تابستان، خيلي بعيد بود.
ميگويند شهريور ٤١، از ٦٠٠ خانه و دكان بويين، فقط پارچه فروشي حاج علي سالم ماند چون آجري بود. ميگويند چند وقت بعد از زلزله، بويين را جابهجا كردند و بازماندههاي ٤١، مرزهاي جغرافيايي دهستان ٥٥ سال قبل را چند متري اين طرفتر و آنطرفتر از پايههاي امروز بناي شهر به ياد ميآورند....
غرش زمين، ٤٠ هزار كيلومتر مربع را لرزاند و آدمها را از عرش به فرش نشاند. بازماندههاي زلزله، شاه و ملكه را به خاطر دارند كه آمده بودند براي بازديد از منطقه. بعد از زلزله، ساختوساز هر بخش از توابع بويين به دست يك گروه سپرده شد. روستاي توفَك را بعد از بازديد ملكه هلند از منطقه زلزلهزده، به گروهي از مهندسان هلندي سپردند و بويين زهرا، به گردن شركت ملي نفت ايران افتاد، ساخت يكي ديگر از روستاهاي زلزلهزده را نهضت آزادي تقبل كرد و اقليتي از زلزلهزدگان تاكستان هم به تهران منتقل شدند و محله «تهران نو»، با حضور همين مهاجران پاگرفت. اما اين آمد و شدها، حجم باريكي از كتاب قطور خاطرات زلزلهزدگان بويين زهراست. تلخي مختصات حافظه علي قنبرنژاد؛ معلم بازنشسته كه شهريور ١٣٤١، ١١ ساله بود، به زيرو بم سيماي محاسبات بودجهاي ميچربد.
«شب زلزله، با پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرم در ايوان شام خورديم. بعد از شام، مشغول قصههاي شب بوديم كه ديدم دو تا عقرب دُم بر كول، ميان طرف ما. وقت خواب كه اومد، پدرم به مادرم گفت ملوك، رختخواب رو توي حياط پهن كن، اين عقربها ميخواستن يك چيزي به ما بگن. من و مادربزرگم رفتيم پشت بوم بخوابيم. خوابم برده بود كه مادربزرگم، آهسته صدام زد علي، علي، بيدار شو. بيدار كه شدم، چنان گرد و خاك بود و چنان ظلمت شده بود كه در يك وجبي هم، همديگه رو نميديديم. هوا انگار رفته بود زير صفر. تازه فهميدم زلزله اومده. پشت بوم ما به خاطر طاق ضربي خراب نشده بود. شروع كردم به هوار زدن كه بيايين ما رو نجات بدين. با صداي هوار من، پدرم هم داد ميزد بيايين ما رو نجات بدين. ديوار اتاق ريخته بود روي پدر و مادرم. از پشت بوم پايين رفتيم و اونا رو از زير آوار درآورديم و با پدر و پدربزرگم رفتيم بيرون از خونه. از سرما، به خرمنهاي گندم پناه برديم و همون جا خوابيديم. پسلرزهها، تا صبح ادامه داشت و خرمن، عين ننو ميرفت به طرف مشرق و برميگشت سمت مغرب.»
همه بازماندههاي آوار، همين را از بويين زهرا و فرداي لرزيدنش به ياد ميآورند؛ خرابه، تلي از خاك، زشت، كريه المنظر.
«صبح كه از خرمنگاه بيرون اومديم، چادرهاي شير و خورشيد رو آورده بودن وسط بويين. داخل چادرها، سيگار و بيسكويت و نون گذاشته بودن. دو روز بعد زلزله، يك مرد سينه ستبر و چهارشونه كت شلواري، اومد بويين و ٥٠، ٦٠ نفر از اهالي رو صدا زد و همه دايره نشستيم. كنار دست من، مش چراغعلي ٨٠ ساله نشسته بود. اون مرد به همه ما يك اسكناس ١٠ تومني داد. به همه، زن و مرد و بچه. اون موقع با ١٠ تومن ميتونستي دو تا فرش بخري. يك قاليچه هم همراه داشت و اون رو به حاجي شيخ رحيم؛ شيخ بويين داد. مردم ميگفتن اين قهرمانه، اين پهلوانه. بعدها فهميدم اون مرد، غلامرضا تختي عليه الرحمه بود.»
وقتي بويين لرزيد، تا باز شدن مدرسهها فقط ٢١ روز مانده بود. اول مهر كه تخته سياه را گذاشتند وسط چادر شير و خورشيد، آن روز، جاي خيليها خالي بود.
«سه نفر بودن كه ديگه نيومدن مدرسه. يه همبازي خوبي داشتم؛ اسكندر، همسايه مون بود. توي زلزله مرد. پسرداييهام كه با من همكلاس بودن، همه رفتن. همهچيز رفت. اون سال، ٥٠٠ خانوار توي بويين زندگي ميكرد. ٢٠٠٠ نفر زير آوار مردن. ما ١٠٠ راس گوسفند داشتيم. همهشون موندن زير آوار. محصول گندم ده نابود شد. همون شب اول كه رفتيم توي خرمن بخوابيم، يكي از دايي هام دنبال سه تا برادرش ميگشت و زير آوار پيداشون نميكرد. تا صبح ناله كرد. تا صبح...»
فرداي زلزله، ١١ شهريور ١٣٤١، غلامرضا تختي، يك لُنگ به خيرالله اميري داد و دو حريف و دو رفيق، هر كدام از يك سمت چهارراه پهلوي (وليعصر)، شمال و جنوب خيابان شاهرضا (انقلاب) را گرفتند و رفتند تا ميدان فردوسي و از آنجا به سمت توپخانه و راسته باب همايون تا رسيدند به سبزه ميدان و خط پايان؛ بازار كفاشها. خيرالله اميري، غروب تابستان ٥٥ سال دورتر و در ٨٠ سالگي، در نمايشگاه اتومبيلش زير سايه عكسهاي تختي قهرمان، نشسته و از آن صبح شهريوري، خاطره ميسازد:
«تلويزيون خبر زلزله رو گفته بود و همه تهران فهميده بودن بويين زهرا زلزله اومده. اونجا شهر نبود كه، ده بود، با خونههاي كاهگلي. تلويزيون نشون داد كه همه اين خونهها خراب شده بود. آقا تختي به ما تلفن كرد، گفت فردا ساعت ٨ بيا چهارراه وليعصر. فردا كه رفتيم، گفت پول رو بريزيم توي لنگ كه خودمون ببريم تحويل مردم بديم، شما اونطرف خيابون و منم اينطرف. مردم ميدونستن اين پول براي زلزله بويين زهراست. از چهارراه وليعصر پياده رفتيم تا فردوسي و توپخونه و باب همايون تا بازار كفاشا. اونجا لنگ رو گره زديم و انداختيم توي فولكس واگني كه مال يكي از بچهها بود. قرارمون شد فردا صبح ساعت ٨، همين چهارراه وليعصر به سمت بويين زهرا. صبح كه رفتيم، مردم هم با اتوبوس و ميني بوس و سواري خودشون اومده بودن. رسيديم كه به بويين زهرا، هرجا رو رفتيم، خرابه بود، گاو و گوسفند و شتر و الاغ مرده بود. خشت و كاهگل، همه خراب شده بود و ريخته بود روي سر مردم. يك دستمال به صورتمون بسته بوديم كه بو نشنويم. من خرابي زلزله ديده بودم ولي بويينزهرا خيلي بد بود. همهچيز نابود شده بود. گفتيم يك آدم سرشناس به ما نشون بدين، پولها رو بشمريم بديم پيشش باشه كه مسجد بسازه و خيابون درست كنه. رفتن و با يك آقايي برگشتن كه نزديك به ٦٠ سالش بود. گفتن ما اين آقا رو قبول داريم. گفتيم باشه. ١٠ نفر اين طرف، ١٠ نفر اون طرف نشستيم و پولهارو شمرديم. ٥ ميليون تومن شده بود. همه رو دسته كرديم و توي همون لنگ پيچيديم و داديم دست اون بابا. دو سال بعد كه رفتيم بويين زهرا، ديديم آشغالا رو برداشته و خرابهها رو جمع كرده و شهر رو تميز كرده تا دولت هم كمك كنه براي مردم خونه بسازه. اون پول دست آدم درستي رسيد. يك قرونش بالا پايين نشد... حالا ٥٠ ساله كه تختي نيست. ولي اون مردم، اونايي كه هنوز زندهان، همه، تختي رو، اون روز رو يادشونه.»
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com