گروه اجتماعی: بدون اینکه مهدی را دیده باشم و بشناسمش، از خواستگاری اش ذوق زده شده بودم. خواهر بزرگم- نوشین- به خاله ام گفته بود که شغلش وکالته و من توی ذهنم یه دختر بزرگ رو تصور می کردم با کتابخونه ای اساسی به رنگ قهوه ای تیره که تمام وسایل چوبی اش به همون رنگ و سبک انتخاب شده بود و چندین نفر زیر دست خواستگارم، در اون جا مشغول حل و فصل پرونده های حقوقی بودند.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله راه زندگی، البته این فقط یه خیال بود و بس. بعداً فهمیدم هر کسی که در رشتۀ حقوق درس بخونه، لزوما وکیل نمی شه و برای عضویت در کانون وکلا، افراد باید در آزمون ویژه اش شرکت کنند. تازه بعد از قبولی و گذروندن دوره های عملی کارآموزی می شن یکی از هزاران وکیل دادگستری و تا شهرت و اعتبار و موقعیت های برتر، سال ها و چه بسا دهه ها فاصله دارند. ولی خب، من که این چیزها رو نمی دونستم. خوشحال بودم که یه آدم حسابی تصمیم داره انتخابم کنه و می خواستم به بهترین نحو ممکن، به نظر برسم و این موقعیت رو از دست ندم.
طی هفته های بعد، مهدی رو شناختم. جوان خوبی بود. متین و ساده. خیلی آروم در جواب سوال های پر از اشتیاق من در مور شغلش، تمام نکات رو تعریف کرد و گفت که ممکنه نتونه توی امتحان قبول بشه و اون وقت مجبوره دنبال یه کار دیگه باشه. ولی من به مهدی اطمینان داشتم. دلم روشن بود می تونه آزمون رو با موفقیت بگذرونه. حدسم درست از آب دراومد. خواستگارم قبول شد و ما ازدواج کردیم. البته مهدی عصرها شغل نیمه وقتی داشت و من هم سرکار می رفتم تا بتونم مخارج مون پوشش بدیم. راستش زیاد از کار بیرون خوشم نمی اومد و از شوهرم قول گرفته بودم وقتی اوضاع رو به راه شد، استعفا بدم. روحیۀ من با رقابت های شغلی و قواعدش چندان هم خوانی نداشت.
زندگی ساده و خوشایندی رو می گذروندیم. استاد همسرم که پیشش دوره رو طی می کرد، خیلی به آینده اش مطمئن بود و منم با همین امید مشکلات کوچک و بزرگ رو پشت سر می گذاشتیم. شاید اگه مینا- دختر خاله ام- با یکی از هم رشته های همسرم ازدواج نمی کرد، به همون سبک از زندگی ادامه می دادیم و هیچ وقت مسائل بعدی برامون پیش نمی اومد. ولی عروسی مینا آتیشی شد که به آرامش خونۀ ما افتاد وای نمی دونید خاله زهرام چه کارها که نمی کرد ؟! همه اش از آقا شایان می گفت و توانایی هاش. یکی از بزرگ ترین افتخاراتش این بود که دومادش قول داده مینا رو هر سال ببره ترکیه !
به سختی سعی می کردم جلوی خنده مو بگیرم. آخه مسافرت ترکیه هم پُز و افتخار داشت ؟! منظور کوچک کردن تازه داماد نیست. ذوق زدگی خاله و سقف آرزوهاش برام عجیب بود و از همون موقع- منظورم پیش از نامزدی شونه- گوش های ما پر شد از موفقیت های جناب شایان که همشون هم بدون برو برگرد جنبۀ مالی داشتند. این که فلان ماشین رو خریده یا بهمان زمین رو قولنامه کرده و از این جور چیزها مهدی هیچ وقت اهل اظهار نظر در مورد افراد نبود. یعنی تا جایی که من می شناختمش ندیده بودم قضاوت کنه. به خودش و شیوه ای که دنبال می کرد، مطمئن بود و کاری با کسی نداشت. ولی خب، راستش رو بخواهید، من نمی تونستم خودمو نگه دارم. شوهر من دو سه سال بزرگتر از داماد تازه بود. جزو شاگرد اول های دوره اش هم به حساب می اومد. اون وقت ما یه زندگی کاملاً ساده کارمندی داشتیم. برای مسافرت سه روزۀ مشهد، باید ماه ها پول پس انداز می کردیم و نمی تونستیم خارج از برنامه، قدمی برداریم. چون جای خالی اش همون جور باقی می موند. ولی در مقابل مینا این ها، به سر سال نکشیده یه ماشین صفر خریدند و مدام عکس هاشون در سفرهای مختلف بود که توی اینستا به رخ ما می کشیدند.
دخترخالۀ خجالتی ام به سرعت تبدیل به زنی شد با اعتماد به نفس بالا، یه جوری از مش یه میلیون تومانی موهاش تعریف می کرد و از شهرت آرایشگری که پیشش می رفت که اگه زندگی قبلش رو به یاد نداشتم، باور می کردم لای پرقو بزرگ شده و شاهزاده خانمی، چیزی بوده.
مثل روز روشن بود کار داماد خاله چندین برابر بهتر از شغل شوهر منه و خب، یک طورهایی این مقایسه، مدام تکرار می شد و گاهی بر زبون هم می اومد و دل منو می سوزوند.
سال دوم ازدواج مون نتونستیم سفر بریم. صاحب خونه یه مرتبه، کرایه رو سی درصد بالا برد. ما فکر کردیم، جا به جا شدن به نفع مونه. واقعاً هم این جوری به نظر می رسید. اما هزینه های اسباب کشی رو خیلی خیلی دست کم گرفته بودیم و دردسرهاش رو، دفعۀ قبل، پدر و مادرهامون وسایل رو چیده بودند. اما حالا خودمون دو نفری باید جمع و جور و کارتن بندی می کردیم.
خلاصه، تا از سرکار می رسیدیم، می نشستیم سر این کارها. بعد از رفتن به خونۀ جدید هم تا دو سه هفته کارمون همین بود. بندگان خدا، خواهرای مهدی و خواهری خودم خیلی اصرار کردند بیایند برای کمک. اما هر کدومشون یه مشکلی داشتند و شوهرم راضی نشد، به اون ها زحمت بده. اون وقت وسط یک چنین بلبشویی، خاله ام بلندگو دستش گرفته بود و دربارۀ سفر گرجستان بچه اش اطلاع رسانی می کرد.
امکان نداشت گروه خانواده مون رو باز کنم و هشتاد تا عکس ازمینا در ژست های مختلف نبینم. اگه به خودم بود. از گروه می اومدم بیرون. ولی حساب حرف و سخن های بقیه رو می کردم که حوصله شونو نداشتم. دیگه آخری ها یاد گرفته بودم، متن ها و عکس ها رو بدون دیدن، پاک کنم. اون جوری کمتر عصه می خوردم.
مینا و شوهرش همین جوری پیشرفت می کردند. خونه شون بزرگتر و شیک تر می شد و ماشین شون بهتر. از تیپ و سر و وضع شون هم نگم خیلی بهتره. دختری که نمی دونست کلاً میدون ونک کجای تهرانه، حالا کسر شأنش می دونست از فروشگاه های غیر برند پایین تر از ونک خرید کنه. مامانم می گفت: "خدا شانس بده ! انگار نه انگار داماد ما هم وکیله." و من بغض می کردم و ناراحتی مو سر مهدی می ریختم. ساده ترین صفتی که بهش نسبت می دادم بی عرضگی بود. به نظرم اگه او هم اندازۀ شوهر مینا، غیرت و عرضه داشت، اجازه نمی داد زندگی مون این جوری با سختی بگذره و بیشتر تلاش می کرد.
روز به روز تنش رابطۀ ما بیشتر می شد. سر جشن عقد پسر دایی ام، من به دیوونگی رسیدم. مینا با اون لباس طلایی و آرایش خاص، حتی بیشتر از عروس جلب توجه می کرد. همه می گفتند خیلی خیلی زیبا شده. اون وقت من عین پیرزن ها یه پیراهن مشکی ساده پوشیده بودم و بدون طلاهای عروسی ام که به خاطر پیش خرید یه واحد آپارتمانی کوچک در اطراف کرج، رد کرده بودیم، احساس خیلی بدی داشتم و اصلاً دلم نمی خواست بلند بشم و با بقیه سلام علیک کنم.
وقتی برگشتم خونه، حالم خیلی خیلی بد بود. یه دعوای حسابی راه انداختم و هر چی رو که طی این مدت توی دلم جمع شده بود، ریختم بیرون. مهدی خیلی ناراحت شد. می گفت توقع نداشته این جوری تحت تاثیر دیگران قرار بگیرم. این حرفش دیگه منو آتیش زد. خیلی خیلی خودمو کنترل کردم که همون نصف شبی نرفتم خونۀ پدر و مادرم. راستش یه لحظه خواستم برم ولی به خودم گفتم نباید تصمیمی بگیرم که بعداً نتونم جمعش کنم و از پسش بربیام. این اولین قهرم شد. تا یه هفته به جز سلام و خداحافظ، چیزی به مهدی نمی گفتم.
بعد از کار، با دوستام می رفتم بیرون و یا به خانواده ام سر می زدم به خودم می گفتم که چی ؟ تنها می ری می شینی توی خونه تا کی آقا مهدی بیاد ! دیوونه ای از زندگی ات لذت نمی بری ؟
بیچاره شوهرم مشکلی نداشت با تفریح های تنهایی من. قبلاً خودم دلم می سوخت و نمی تونستم برم. ولی حالا با خیال راحت می رفتم، فکر می کردم بهم ربطی نداره. اگه او هم مثل داماد خاله، دست و پادار ود مجبور نمی شد دو شیفت کار کنه و تازه، هشتش گرو نُهش باشه و به منم این همه سختی بده.
توی همین رفت و آمدها، نکات جدیدی فهمیدم. این که شایان اصلاً لیسانسش رو هم نگرفته و در واقع به عنوان شرخر کار می کنه. یکی از اون هایی ست که چک های وصول نشده رو با قیمت پایین می گیرن و به هر نحو ممکن به پول تبدیل می کنند.
پس بی خودی نبود که می تونستند اون قدر راحت خرج کنند ... نمی خوام از شوهرم تعریف کنم اما مهدی از اون آدم هاییه که حق مردم براش خیلی اهمیت داره. یعنی از ته دل به حق الناس معتقده و حتی حاضر نیست هزار تومن شبهه ناک وارد زندگی مون بشه و تا جایی که در توانش باشه، به دیگران کمک می کنه. این آدم معلومه که نمی تونه شاسی بلند بخره، اما انسانیتش رو هم نمی فروشه.
موضوع برام حل شد. ماجرا تلاش و این جور چیزها نبود. فرق اون دو نفر، تفاوت دو سبک مختلف از زندگی و فلسفه اش بود. من هم باید جای خودمو مشخص می کردم که می خواستم کدوم طرفی باشم. این دیگه دعوا مرافع نداشت !
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com