گروه اجتماعی: به سختی سوار اتوبوس میشوم. اتوبوس آنقدر شلوغ است که همان نزدیک در میایستم و دستگیرهاش را میگیرم که مبادا بیفتم. چقدر دلم برای کیوان تنگ شده برای دستان قوی و مردانه اش که به من آرامش خاصی میداد و نگاهش که تمام عشقهای دنیا را یکجا به جانم میریخت. نکند تمام تلاشهایم بی نتیجه بماند و برای همیشه کیوان را از دست بدهم؟ نکند او را از من بگیرند؟ بی او چطور زندگی کنم، نفس بکشم و شب را روز و روز را شب کنم؟! به خودم تشر میزنم که این فکرهای منفی و لعنتی چیست؟ کاش کسی بیاید و جلو ذهنم را بگیرد، از این فکرهای منفی خستهام. اتوبوس ترمز شدیدی میکند. بی اختیار دست میگذارم روی شکمم و میگویم: «عسلم ببخشید. من نباید سوار اتوبوس بشوم. آن هم اتوبوس شلوغی که جای نشستن ندارد، ولی خب مجبورم. از کجا پول تاکسی بیاورم وقتی هزار تومان هم الان برایم ارزش دارد؟ عسلم باید پول جمع کنیم تا بلکه بتوانیم شاکی پرونده پدرت را راضی کنیم.» مثل همیشه با جنین حرف میزنم. جنین فوقالعادهای است. حرفهایم را میشنود و درک میکند و همین احساس درک متقابل آرامم میکند. هوای داخل اتوبوس گرفته است. نفسم بند میآید. یک ایستگاه مانده تا مقصد پیاده میشوم و راه میروم. کتفم درد میکند. دلم میخواهد جایی بنشینم و به چیزی تکیه بدهم، ولی باید زودتر خودم را به آرایشگاه برسانم. به ساعتم نگاه میکنم. چیزی به ساعت شش نمانده. سرعتم را بیشتر میکنم. آنقدر مشوشم که گذشته و حال و آیندهام را با هم میبینم. کیوان که به خواستگاریام آمد، پدرم مخالف بود. میگفت شغل ثابت ندارد و باید سختیهای زیادی را تحمل کنم.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، سماجت کردم و سختیها را به جان خریدم. خانم خانهاش که شدم احساس خوشبختی میکردم. یک جانم یا عزیزم که میگفت میشکفتم. دوستش داشتم. دوستم داشت. دیگر چه میخواستم؟ همه چیز خوب بود. تازه جشن سالگرد ازدواجمان را گرفته بودیم که آن اتفاق لعنتی افتاد.
رفته بودیم خرید. توی خیابان شلوغ مرکز شهر قدم میزدیم که موبایل کیوان زنگ خورد. رفت داخل یک کوچه تا صحبت کند. من داشتم ویترین مغازهای را نگاه میکردم، مردی میانسال آمد سمتم و به من پیشنهاد آشنایی داد. انگار جن دیده باشم، ترسیدم و وحشتزده گفتم:
- آقا لطفا ً مزاحم نشین!
لبخندی زد و گفت:
- این قدر ترسناکم؟
- این بار عصبی گفتم:
- برین آقا و وقت خودتون و و من رو نگیرین!
سمجتر از این حرفها بود. ایستاده بود و میخواست شمارهاش را به من بدهد. دیدم ولکن نیست. راهم را کشیدم و رفتم سمت کوچهای که کیوان داشت با موبایلش در آنجا حرف میزد که ای کاش قلم پایم شکسته بود و به آنجا نمیرفتم. مرد مزاحم دنبالم بود و کیوان هم متوجه شد که قصد مزاحمت دارد و با او درگیر شد. همه چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد.
کیوان یقه مرد مزاحم را گرفت و آن مرد به کیوان سیلی زد و کیوان او را هل داد. شوکه شده بودم. خون روی آسفالت خیابان جاری شده بود. مردم جمع شده بودند و بعد صدای آژیر پلیس و محاکمه و دادگاه و کیوان به جرم قتل عمد محکوم به اعدام شد. شاید همه اینها یک قصه باشد، یک تراژدی و من صبح روزی که کیوان را میبرند پای چوبه دار از خواب بیدار شوم و ببینم کیوان عین یک بچه آرام کنارم خوابیده ...
اشکم بند نمیآید. تلخی پیچیده توی تمام تنم. تلخی واقعیت، تلخی سنگدلی آدمها و تلخی سرنوشت که برایم داستان غمانگیزی نوشت.
وای نکند این تلخی پخش شود توی تنم و کام جنینم را تلخ کند. اشکها را از روی دستم پاک میکنم و سعی میکنم مثبت فکر کنم. سر کوچه آرایشگاه که میرسم، لحظاتی میایستم. حرفهایی را که میخواستم به خانم ربیعی، مادر مقتول بزنم و چند روز در ذهنم مرور کرده بودم، زیر لب گفتم. ای کاش قلبش نرم میشد، ای کاش کیوان را میبخشید و از خونش میگذشت. سه ماه است که دارم میروم و میآیم و التماس میکنم که همه چیز خیلی اتفاقی بود. سه ماه است دارم ضجه میزنم که کیوان تا حالا آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده، چه برسد به آدمکشی. سه ماه است که خانم ربیعی حتی نگاهش به نگاهم نیفتاده و با انزجار مرا از خودش میراند. این بار اما همه چیز فرق میکند. این بار باید هر جور شده با هم حرف بزنیم و من توضیح بدهم که با اعدام کیوان در واقع سه نفر کشته میشوند. من بی کیوان نمیتوانم زندگی کنم و جنینم ... مسلماً او هم رشد نخواهد کرد و پا به این دنیا نخواهد گذاشت. پلههای آرایشگاه را سخت و کند میروم بالا. نفسم بالا نمیآید. توی پاگرد میایستم و نفس تازه میکنم. تمام تنم عرق کرده. دکمه بالایی مانتوام را باز میکنم و جریان هوا میخزد روی پوستم و جنینم نفسی تازه میکند. «عسلم غصه نخور هر طور شده بابایی را برمیگردانم خانه. مبادا گرد غم روی پوست نازکت بنشیند ها ... عسلم دعا کن ...»
وارد آرایشگاه که میشوم، خانم ربیعی که پشت میز نشسته مرا میبیند و بلافاصله از جا بلند میشود و میرود آن پشتها و خودش را قایم میکند. مثل همیشه، روی یک صندلی مینشینم. همه آنجا مرا میشناسند و کسی با من حرف نمیزند و من هم جلو مشتریها وانمود میکنم که منتظرم. هوا گرم است. دانههای عرق مثل جویبار از فرق سرم جاری میشوند. سرم گیج میرود. متوجه اطرافم نیستم. انگار در یک نقطه از زمان گیر کردهام و برای همیشه همین جا با جنینم خواهم ماند و او دیگر رشد نخواهد کرد. مثل یک برگ پاییزی آرام میافتم روی زمین و دیگر چیزی نمیفهمم. همه جا تاریکی مطلق است. انگار در دنیای شب هستم. سکوت و تاریکی بی انتها.
وقتی چشم باز میکنم، خانم ربیعی و چند زن دیگر را میبینم که نگران بالای سرم ایستادهاند. خانم ربیعی چند مشت آب به صورتم میپاشد و برای اولین بار در طول این سه ماه نگاهش به نگاهم میافتد. در نگاهش غم خاصی موج میزند. یک جور مهربانی که میشود رویش حساب کرد و دلشادم میکند کنج نگاهش میرقصد. لبهام خشکیده، به زحمت دهان میگشایم و میگویم:
- تو رو خدا بذارین باهاتون حرف بزنم!
بقیه میروند، من و خانم ربیعی تنها میمانیم. اولین جمله را که به ذهنم میرسد، میگویم:
- تو رو به فاطمه زهرا (س) گذشت کنین ... نذارین بچهام یتیم به دنیا بیاد ... دارم با این وضعیتم کار میکنم تا پول دیه رو بدم. خونه رو هم گذاشتم برای فروش.
خانم ربیعی مثل موم نرم شده. از جایش بلند میشود و آهسته میگوید:
- برو به سلامت ... شوهرت رو بخشیدم ...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com