کد خبر: ۴۹۴۴۷۹
تاریخ انتشار:
قصه های بازگشت؛

بدهکاری

مراسم خواستگاری تقریباً برای خالی نبودن عریضه بود، چرا که کیانوش و صدف در آن پنج ماهی که من و فریبرز در آسایشگاه داشتیم ترک می­کردیم کاملا دلباخته همدیگر شده بودند.
بدهکاری

گروه اجتماعی: نشسته بودم داخل اتاق زیر خرپشته و طبق معمول گاز پیک­نیکی مقابلم بود و در را هم باز کرده بود که دود و بو به به طبق پایین نرود. نه از ترس خانواده­ام، چرا که آن­ها خیلی سال بود که می­دانستند من معتادم و چاره­ای نداشتند جز اینکه تحملم کنند، بلکه آن شب قرار بود برای دخترم صدف مراسم بله­برون برگزار شود. سه تا فرزند داشتم، دو پسر بزرگم سال­ها قبل داماد شده و از خانه رفته بودند و فقط مانده بود دختر کوچکم که او خواستگار زیاد داشت، یعنی آنقدر زیبا بود که لااقل ماهی یکی- دو تا خواستگار برایش می­آمد، اما همگی آن­ها یک بار مصرف بودند، یعنی همین که به منزلمان می­آمدند و صحبت­های اولیه مطرح می­شد و قرار بود خبر بدهند، می­رفتند و دیگر پیدایشان نمی­شد.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، شیرین، همسرم می­گفت: «این دختر به خاطر تو داره سیاه­بخت می­شه شهرام، تا حالا از خودت سؤال نکردی چطوریه که دختری به این زیبایی و متانت در 27 سالگی هنوز ازدواج نکرده؟! اگر خواستگار نداشت دلم نمی­سوخت، اما خودت که می­بینی لااقل ماهی یک بار در این خانه را می­زنند و با گل و شیرینی وارد می­شن، اما همین که چشمشون به جمال بی­مثال پدر عروس می­افته! انگار زلزله به جونشون افتاده باشه می­رن و دیگه پیداشون نمی­شه!

سال­ها بود که این طعنه­ ها و متلک­ها را از زبان شیرین می­شنیدم. اگرچه هرگز نمی­پذیرفتم که خواستگاران صدف به خاطر اعتیاد من از ازدواج با او منصرف می­شوند، اما خودم می­دانستم که حق با شیرین است! به همین دلیل شاید کمی داد و فریاد راه می­انداختم، اما نمی­گذاشتم کار به قهر و دلخوری بکشد. یعنی آنقدر شیرین را دوست داشتم که نمی­خواستم از دستم دلخور شود. هر چند که او همیشه می­گفت:

- تو دیگه آن شهرامی نیستی که من به خاطر داشتنش به همه عالم فخر می­فروختم، الان هم چاره­ای ندارم جز اینکه تحملت کنم، یعنی بهت عادت کردم، نه اینکه عاشقت باشم!

اما همان طور که گفتم از حرف­هایش نمی­رنجیدم، چون با همه وجودم عاشق شیرین بودم و بدون او نمی­توانستم نفس بکشم.

گاهی اوقات با خودم فکر می­کردم اگر صدف عروس شود و به خانه بخت برود، زنم که به این شرایط من عادت کرده دیگر سر به سرم نمی­گذارد. به همین دلیل وقتی حامد که در محل خودمان زندگی می­کرد به خواستگاری دخترم آمد و مادرش نیز به زنم گفته بود: «پسرم عاشق دختر توست و براش مهم نیست که پدرش معتاد باشه یا نه.» آن وقت خیالم راحت شد که به همین زودی­ها صدف هم به خانه بخت می­رود.

خوشختانه جلسه خواستگاری خوب و بدون دردسر برگزار شد و قرار بود آن شب بله­برون باشد و روز عقد و عروسی را هم تعیین کنیم. همسرم شیرین می­گفت:

- نمی­دانم چرا صدف کمی دودله، می­گه این پسره حامد خیلی مغروره و بعضی وقت­ها دلش رو می­شکنه ...

من هم برای اینکه تردید را از او دور کنم به زنم گفتم به دخترم بگوید:

- غرور برای یک مرد لازمه، مهم اینه که دخترمان را دوست داره.

ساعت نزدیک شش غروب بود که شیرین آمد توی راه­پله­ها و با عصبانیت و دلخوری اولتیماتوم آخر را داد:

- آقا شهرام نمی­خوای از آن زهرماری دل بکنی؟ حامد و خانواده­اش تا پنج دقیقه دیگه می­رسن، زنگ زدن که تو راه هستند.

معطل نکردم و بساط را جمع کردم و داخل اتاق شدم و با عجله کت و شلوارم را پوشیدم. شیرین یک شیشه ادوکلن روی سرم خالی کرد تا بو ندهم! آن شب صدف زیباتر از همیشه شده بود و شادی در چهره­اش موج می­زد. من هم خوشحال بودم که سرانجام دخترم به خانه بخت می­رود. حامد یک مغازه تعمیر موتور داشت و وضعش بد نبود و لااقل خیالم راحت بود که دخترم گرسنگی نخواهد کشید.

بالاخره مهمان­ها آمدند و صحبت­ها شروع شد و نوبت به تعیین مهریه که رسید مادر حامد گفت:

- پنج تا سکه طلا مهر می­کنیم.

همسرم شیرین اخم کرد و گفت:

نه، خیلی کمه.

پدر حامد که درجه­دار بازنشسته بود و خیلی از خودراضی گفت:

- هر چیزی باید تناسب داشته باشه، زیاده­خواهی درست نیست!

همسرم شیرین که تاب تحمل طعنه رو نداشت، پاسخ داد:

- کاملاً درسته- همه چیز باید با هم تناسب داشته باشه، من از موقعی که صدف یک ماهه بود براش خرده خرده جهیزیه درست کردم تا الان که همه چیزش کامله، حتی یخچال و ماشین لباسشویی هم داره. آن وقت شما می­خوای پنج تا سکه مهر دخترم کنی!

حامد پوزخند زد و گفت: «ما از آبرومون می­گذریم شما هم از مهریه بگذرید!»

نگذاشتم شیرین حرف بزند و گفتم:

- چرا مثل آدم حرفت رو نمی­زنی بچه؟ من که اینجا نشستم یک زمانی حسابرس ده تا شرکت بودم، حالا یک بچه موتورساز می­خواد برای من از آبرو حرف بزنه؟

حامد چنان نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت که دلم می­خواست همان لحظه بمیرم و سپس گفت:

- بی خیال آقا شهرام، فعلا که موش از ؟؟؟ بلغور می­کشه، دختر یک عملی که دیگه ناز و ادا نداره.

هنوز حرفی نزده بودم که دخترم صدف ؟؟؟ برخاست و جعبه شیرینی و دسته گل آن­ها را هل داد طرف حامد و گفت:

- تو بی­شعورترین آدمی هستی که در عمرم دیدم.

وقتی صدای سیلی که حامد به صورت دخترم زد به گوشم رسید، یک لحظه هنگ شدم و ؟؟؟ به خودم که آمدم مهمان­ها رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم! دخترم اشک می­ریخت و همسرم به فنجان­های چای که سرد شده بود نگاه می­کرد و ناگهان منفجر شد و رو به من کرد و فریاد زد:
- ازت بدم می­آد شهرام. ازت متنفرم. از اینکه به خاطر اعتیاد تو دخترم باید سیلی بخوره و من خجالت بکشم، ازت بیزارم شهرام. کاش می­مردی ...

بدهکاری 

در یک لحظه تمام شدن خودم را حس کردم. حتی نمی­توانستم به صورت دخترم و زنم نگاه کنم. از جا برخاستم و داخل اتاقم شدم. شناسنامه و مقداری پول برداشتم و دو دست لباس گذاشتم داخل ساک کوچک و به طرف در خانه راه افتادم، صدای شیرین را شنیدم که به دخترم می­گفت:

- برو جلوش رو بگیر نگذار بره، من بابات رو می­شناسم اگه بره دیگه برنمی­گرده صدف.

توی چارچوب در رسیده بودم که صدف دستم را گرفت:

- کجا داری می­ری بابایی؟ مامان عصبانی بود یه چیزی گفت.

پیشانی­اش را بوسیدم و گفتم:

- نه، اتفاقاً حرف درستی زد، من جز مردم راه دیگه­ای ندارم.

صدف به گریه افتاد و شیرین هم چند قدمی توی کوچه دنبالم دوید و صدایم کرد، اما من رفتم.

***

هفته دوم بود که به خانه نرفته بودم. تا روز چهارم در یک مسافرخانه زندگی می­کردم، اما وقتی دیدم پول­هایم دارد تمام می­شود، مانند بسیاری از معتادها به سراغ هتل کارتن رفتم. شب­ها داخل پارک­ها، روی نیمکت­ها، زیر پل­ها و ... و هر جا که شد می­خوابیدم و صبح­ها هم با پاک کردن شیشه ماشین­ها خرج اعتیادم را درمی­آوردم و ... تا آن شب که دوباره زیر یک پل، اما در منطقه بالای شهر نشسته بودم. از کارتن خواب­های دیگر شنیده بودم که در این طور مناطق تهران که همه پولدارند می­توانی داخل سطل زباله­ها غذایی برای خوردن پیدا کنی، اما خجالت می­کشیدم این کار را بکنم. همین طور چمباتمه زده و از گرسنگی ضعف کرده بودم که ناگهان دیدم یک نفر کمی آن طرف­تر دارد تکان می­خورد. فکر کردم دارد چیزی می­خورد. رفتم کنارش نشستم و مردی را همسن و سال خودم شاید هم یکی- دو سال بزرگتر دیدم که سرنگ خالی را می­خواهد توی رگش بزند! معنی آمپول هوا را می­فهمیدم، یعنی مرگ سریع! معطل نکردک و زدم زیر دستش و فریاد کشیدم: «قاطی کردی رفیق ... این چه غلطیه داری می­کنی؟

نگاهم کرد و پوزخند زد. پیدا بود که او هم مانند من معتاد است، اما سر و وضعش خوب بود و لابد به مانند من از همه چیز و همه کس بریده. چند لحظه خیره­ام شد و بعد با خنده گفت: «روزگار ما رو ببین که یکی بیچاره­تر از خودمان می­خواد ما رو نصیحت کنه ...»

جوابی ندادم و سرم رو انداختم پایین، او که انگار فهمیده بود از حرفش دلخور شده­ام، دو تا سیگار آتش زد و یکی را به من داد و گفت:

- نه ... بیچاره­تر از من توی عالم نیست، نمی­دونی چقدر سخته که پسر آدم برگرده بهت بگه: «بابا امشب چند تا از همکارانم دارن می­آن اینجا، لطفا از اتاقت نیا بیرون ...»

او که اسمش فریبرز بود و شصت سال داشت و از من بزرگ­تر بود این­ها را گفت و به سختی گریست. پکی عمیق به سیگار زدم و گفتم: «تو اشتباه می­کنی، فلک­زده­ترین آدم دنیا من هستم که در بله­برون دخترم آقا داماد سیلی توی گوش دخترم زد و من نگاه کردم و زنم برگشت گفت: «تو مایه ننگ ما هستی، ازت متنفرم.»

بدهکاری 

این­ها را گفتم و زدم زیر گریه، فریبرز جا خورد و مرا در آغوش کشید و با بغض گفت:

- بی خیال رفیق، گریه نکن که اشک منم درمی­آد ... و بعد دوتایی مانند دوتا بچه کوچک سر بر شانه هم گذاشتیم و اشک ریختیم و ... که ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم:

- بابا اینجایی؟ همه کوچه­ها رو گشتم، غلط کردم اگر چیزی گفتم.

سرم را که بلند کردم جوان سی ساله و خوش قیافه­ای را دیدم که خم شد و فریبرز را در آغوش گرفت و او را بلند کرد و داشت همراه خودش می­برد که فریبرز ایستاد و گفت:

- به حضرت عباس (ع) اگه این آدم نبود خودم را خلاص کرده بودم!

پسر فریبرز که نامش کیانوش بود آمد و یک اسکناس ده هزار تومانی گذاشت جلویم و خواست برود که دستش را گرفتم و با عصبانیت گفتم: «اگه به خاطر بابات نبود یک جفت سیلی نر و ماده می­خوابوندم تو گوشت تا بفهمی هر کی کارتن خوابه، گدا نیست!»

پسر جوان جا خورد و رفت و پدرش را داخل ماشین نشاند و رفتند. از فرط گرسنگی حالم بد بود، اما بالاخره خوابم برد و حدود یک ساعت بعد دوباره صدای فریبرز را شنیدم که گفت:

- پاشو رفیق، پاشو بریم شام بخوریم.

آنقدر حالم بد بود که نفهمیدم کجا داریم می­رویم تا وقتی خود را در حیاط منزلشان دیدم. کیانوش برایم شام آورد و مادرش هم کنار استخر نشسته بود. کیانوش گفت:

- بابا برام تعریف کرد که شما نگذاشتین خودکشی کنه.

سر تکان دادم و به بشقاب شام نگاه کردم که زن فریبرز ادامه داد:

- فریبرز تعریف کرد که برای شما چه اتفاقی افتاده، اما نباید از دست زنتان دلخور باشید، منم گاهی اوقات از فریبرز متنفر می­شم اما ... حرفش را قطع کردم و گفتم: «من از آن­ها دلخور نیستم، از خودم بدم می­آد، کاش جرأت داشتم و من هم خودم را می­­­کشتم.»

دوباره فریبرز مرا در آغوش گرفت و دلداری­ام داد. کیانوش کنارم نشست و گفت: «خدا می­دونه در این یک هفته خانواده­تون چقدر عذاب کشیدن، اجازه می­دین بهشون زنگ بزنم و بگم حالتون خوبه؟»

بدهکاری 

گوشی موبایلم را به دستش دادم و به هق هق افتادم. یک ساعت بعد داخل حیاط بزرگ خانه فریبرز تنها صدایی که به گوش می­رسید صدای گریه و ناله بود. صدف سرش را روی شانه­ام گذاشته بود و اشک می­ریخت. کیانوش داشت پدرش را قسم می­داد که فردا همراه او به مرکز ترک اعتیاد برود، فریبرز به صدف نگاه می­کرد و شیرین در حالی که دست مادر کیانوش را گرفته بود چنان اشک می­ریخت و به من نگاه می­کرد که معنی اشک­های او و التماس­های دخترم را فهمیدم.

***

هفت ماه گذشت.

***

پاک پاک بودیم. هم من و هم فریبرز. از دو ماه قبل به پیشنهاد فریبرز و با اصرار کیانوش در شرکت آن­ها به عنوان حسابدار استخدام شده بودم. همه خوشحال بودند و من از همه شادتر. چند روزی بود که فریبرز می­خواست چیزی به من بگوید که سرانجام آن روز دل به دریا زد و گفت:

- آقا شهرام اجازه می­دی امشب همراه کیانوش و مادرش جهت یک امر خیر خدمت برسیم ...؟

خندیدم و بوسیدمش و گفتم: «خیلی نوکرتم رفیق ...»

***

مراسم خواستگاری تقریباً برای خالی نبودن عریضه بود، چرا که کیانوش و صدف در آن پنج ماهی که من و فریبرز در آسایشگاه داشتیم ترک می­کردیم کاملا دلباخته همدیگر شده بودند. به اصرار شیرین خانواده کیانوش را برای شام نگه داشتیم و ... وسط شام بود که زنگ خانه به صدا درآمد. صدف با اضطراب آیفون را جواب داد و گفت:

- بابایی، حامد آمده دم در ... با گل و شیرینی و پدر و مادرش.

شیرین خواست حرفی بزند که مانع شدم و رفتم دم در، حامد شروع کرد به حرف زدن: «شنیدم حالتون خوب شده، می­خواستم ازتون اجازه بگیرم که جهت بله­برون خدمت برسیم و ... نگذاشتم حرفش تمام شود و چنان سیلی به گوشش زدم که با جعبه شیرینی و گل ولو شد روی زمین. پدر و مادرش بهت­زده نگاهم کردند و من گفتم: «این سیلی رو بهت بدهکار بودم نامرد ... ضمناً صدف عروسی کرده و اگر یک بار دیگه اینجا ببینمت نابودت می­کنم ...»

در را که بستم فریبرز پشت سرم ایستاده بود و گفت: «منتظر بودم غلط زیادی بکنه تا گردنش را بشکنم!» شیرین و همسر فریبرز دست در دست هم کنارمان ایستاده بودند. داخل قاب پنجره کیانوش و صدف عاشق­تر از همیشه می­خندیدند!

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین