گروه اجتماعی: نشسته بودم داخل اتاق زیر خرپشته و طبق معمول گاز پیکنیکی مقابلم بود و در را هم باز کرده بود که دود و بو به به طبق پایین نرود. نه از ترس خانوادهام، چرا که آنها خیلی سال بود که میدانستند من معتادم و چارهای نداشتند جز اینکه تحملم کنند، بلکه آن شب قرار بود برای دخترم صدف مراسم بلهبرون برگزار شود. سه تا فرزند داشتم، دو پسر بزرگم سالها قبل داماد شده و از خانه رفته بودند و فقط مانده بود دختر کوچکم که او خواستگار زیاد داشت، یعنی آنقدر زیبا بود که لااقل ماهی یکی- دو تا خواستگار برایش میآمد، اما همگی آنها یک بار مصرف بودند، یعنی همین که به منزلمان میآمدند و صحبتهای اولیه مطرح میشد و قرار بود خبر بدهند، میرفتند و دیگر پیدایشان نمیشد.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، شیرین، همسرم میگفت: «این دختر به خاطر تو داره سیاهبخت میشه شهرام، تا حالا از خودت سؤال نکردی چطوریه که دختری به این زیبایی و متانت در 27 سالگی هنوز ازدواج نکرده؟! اگر خواستگار نداشت دلم نمیسوخت، اما خودت که میبینی لااقل ماهی یک بار در این خانه را میزنند و با گل و شیرینی وارد میشن، اما همین که چشمشون به جمال بیمثال پدر عروس میافته! انگار زلزله به جونشون افتاده باشه میرن و دیگه پیداشون نمیشه!
سالها بود که این طعنه ها و متلکها را از زبان شیرین میشنیدم. اگرچه هرگز نمیپذیرفتم که خواستگاران صدف به خاطر اعتیاد من از ازدواج با او منصرف میشوند، اما خودم میدانستم که حق با شیرین است! به همین دلیل شاید کمی داد و فریاد راه میانداختم، اما نمیگذاشتم کار به قهر و دلخوری بکشد. یعنی آنقدر شیرین را دوست داشتم که نمیخواستم از دستم دلخور شود. هر چند که او همیشه میگفت:
- تو دیگه آن شهرامی نیستی که من به خاطر داشتنش به همه عالم فخر میفروختم، الان هم چارهای ندارم جز اینکه تحملت کنم، یعنی بهت عادت کردم، نه اینکه عاشقت باشم!
اما همان طور که گفتم از حرفهایش نمیرنجیدم، چون با همه وجودم عاشق شیرین بودم و بدون او نمیتوانستم نفس بکشم.
گاهی اوقات با خودم فکر میکردم اگر صدف عروس شود و به خانه بخت برود، زنم که به این شرایط من عادت کرده دیگر سر به سرم نمیگذارد. به همین دلیل وقتی حامد که در محل خودمان زندگی میکرد به خواستگاری دخترم آمد و مادرش نیز به زنم گفته بود: «پسرم عاشق دختر توست و براش مهم نیست که پدرش معتاد باشه یا نه.» آن وقت خیالم راحت شد که به همین زودیها صدف هم به خانه بخت میرود.
خوشختانه جلسه خواستگاری خوب و بدون دردسر برگزار شد و قرار بود آن شب بلهبرون باشد و روز عقد و عروسی را هم تعیین کنیم. همسرم شیرین میگفت:
- نمیدانم چرا صدف کمی دودله، میگه این پسره حامد خیلی مغروره و بعضی وقتها دلش رو میشکنه ...
من هم برای اینکه تردید را از او دور کنم به زنم گفتم به دخترم بگوید:
- غرور برای یک مرد لازمه، مهم اینه که دخترمان را دوست داره.
ساعت نزدیک شش غروب بود که شیرین آمد توی راهپلهها و با عصبانیت و دلخوری اولتیماتوم آخر را داد:
- آقا شهرام نمیخوای از آن زهرماری دل بکنی؟ حامد و خانوادهاش تا پنج دقیقه دیگه میرسن، زنگ زدن که تو راه هستند.
معطل نکردم و بساط را جمع کردم و داخل اتاق شدم و با عجله کت و شلوارم را پوشیدم. شیرین یک شیشه ادوکلن روی سرم خالی کرد تا بو ندهم! آن شب صدف زیباتر از همیشه شده بود و شادی در چهرهاش موج میزد. من هم خوشحال بودم که سرانجام دخترم به خانه بخت میرود. حامد یک مغازه تعمیر موتور داشت و وضعش بد نبود و لااقل خیالم راحت بود که دخترم گرسنگی نخواهد کشید.
بالاخره مهمانها آمدند و صحبتها شروع شد و نوبت به تعیین مهریه که رسید مادر حامد گفت:
- پنج تا سکه طلا مهر میکنیم.
همسرم شیرین اخم کرد و گفت:
نه، خیلی کمه.
پدر حامد که درجهدار بازنشسته بود و خیلی از خودراضی گفت:
- هر چیزی باید تناسب داشته باشه، زیادهخواهی درست نیست!
همسرم شیرین که تاب تحمل طعنه رو نداشت، پاسخ داد:
- کاملاً درسته- همه چیز باید با هم تناسب داشته باشه، من از موقعی که صدف یک ماهه بود براش خرده خرده جهیزیه درست کردم تا الان که همه چیزش کامله، حتی یخچال و ماشین لباسشویی هم داره. آن وقت شما میخوای پنج تا سکه مهر دخترم کنی!
حامد پوزخند زد و گفت: «ما از آبرومون میگذریم شما هم از مهریه بگذرید!»
نگذاشتم شیرین حرف بزند و گفتم:
- چرا مثل آدم حرفت رو نمیزنی بچه؟ من که اینجا نشستم یک زمانی حسابرس ده تا شرکت بودم، حالا یک بچه موتورساز میخواد برای من از آبرو حرف بزنه؟
حامد چنان نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت که دلم میخواست همان لحظه بمیرم و سپس گفت:
- بی خیال آقا شهرام، فعلا که موش از ؟؟؟ بلغور میکشه، دختر یک عملی که دیگه ناز و ادا نداره.
هنوز حرفی نزده بودم که دخترم صدف ؟؟؟ برخاست و جعبه شیرینی و دسته گل آنها را هل داد طرف حامد و گفت:
- تو بیشعورترین آدمی هستی که در عمرم دیدم.
وقتی صدای سیلی که حامد به صورت دخترم زد به گوشم رسید، یک
لحظه هنگ شدم و ؟؟؟ به خودم که آمدم مهمانها رفته بودند و فقط خودمان مانده
بودیم! دخترم اشک میریخت و همسرم به فنجانهای چای که سرد شده بود نگاه میکرد و
ناگهان منفجر شد و رو به من کرد و فریاد زد:
- ازت بدم میآد شهرام. ازت متنفرم. از اینکه به خاطر اعتیاد تو دخترم باید سیلی
بخوره و من خجالت بکشم، ازت بیزارم شهرام. کاش میمردی ...
در یک لحظه تمام شدن خودم را حس کردم. حتی نمیتوانستم به صورت دخترم و زنم نگاه کنم. از جا برخاستم و داخل اتاقم شدم. شناسنامه و مقداری پول برداشتم و دو دست لباس گذاشتم داخل ساک کوچک و به طرف در خانه راه افتادم، صدای شیرین را شنیدم که به دخترم میگفت:
- برو جلوش رو بگیر نگذار بره، من بابات رو میشناسم اگه بره دیگه برنمیگرده صدف.
توی چارچوب در رسیده بودم که صدف دستم را گرفت:
- کجا داری میری بابایی؟ مامان عصبانی بود یه چیزی گفت.
پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:
- نه، اتفاقاً حرف درستی زد، من جز مردم راه دیگهای ندارم.
صدف به گریه افتاد و شیرین هم چند قدمی توی کوچه دنبالم دوید و صدایم کرد، اما من رفتم.
***
هفته دوم بود که به خانه نرفته بودم. تا روز چهارم در یک مسافرخانه زندگی میکردم، اما وقتی دیدم پولهایم دارد تمام میشود، مانند بسیاری از معتادها به سراغ هتل کارتن رفتم. شبها داخل پارکها، روی نیمکتها، زیر پلها و ... و هر جا که شد میخوابیدم و صبحها هم با پاک کردن شیشه ماشینها خرج اعتیادم را درمیآوردم و ... تا آن شب که دوباره زیر یک پل، اما در منطقه بالای شهر نشسته بودم. از کارتن خوابهای دیگر شنیده بودم که در این طور مناطق تهران که همه پولدارند میتوانی داخل سطل زبالهها غذایی برای خوردن پیدا کنی، اما خجالت میکشیدم این کار را بکنم. همین طور چمباتمه زده و از گرسنگی ضعف کرده بودم که ناگهان دیدم یک نفر کمی آن طرفتر دارد تکان میخورد. فکر کردم دارد چیزی میخورد. رفتم کنارش نشستم و مردی را همسن و سال خودم شاید هم یکی- دو سال بزرگتر دیدم که سرنگ خالی را میخواهد توی رگش بزند! معنی آمپول هوا را میفهمیدم، یعنی مرگ سریع! معطل نکردک و زدم زیر دستش و فریاد کشیدم: «قاطی کردی رفیق ... این چه غلطیه داری میکنی؟
نگاهم کرد و پوزخند زد. پیدا بود که او هم مانند من معتاد است، اما سر و وضعش خوب بود و لابد به مانند من از همه چیز و همه کس بریده. چند لحظه خیرهام شد و بعد با خنده گفت: «روزگار ما رو ببین که یکی بیچارهتر از خودمان میخواد ما رو نصیحت کنه ...»
جوابی ندادم و سرم رو انداختم پایین، او که انگار فهمیده بود از حرفش دلخور شدهام، دو تا سیگار آتش زد و یکی را به من داد و گفت:
- نه ... بیچارهتر از من توی عالم نیست، نمیدونی چقدر سخته که پسر آدم برگرده بهت بگه: «بابا امشب چند تا از همکارانم دارن میآن اینجا، لطفا از اتاقت نیا بیرون ...»
او که اسمش فریبرز بود و شصت سال داشت و از من بزرگتر بود اینها را گفت و به سختی گریست. پکی عمیق به سیگار زدم و گفتم: «تو اشتباه میکنی، فلکزدهترین آدم دنیا من هستم که در بلهبرون دخترم آقا داماد سیلی توی گوش دخترم زد و من نگاه کردم و زنم برگشت گفت: «تو مایه ننگ ما هستی، ازت متنفرم.»
اینها را گفتم و زدم زیر گریه، فریبرز جا خورد و مرا در آغوش کشید و با بغض گفت:
- بی خیال رفیق، گریه نکن که اشک منم درمیآد ... و بعد دوتایی مانند دوتا بچه کوچک سر بر شانه هم گذاشتیم و اشک ریختیم و ... که ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم:
- بابا اینجایی؟ همه کوچهها رو گشتم، غلط کردم اگر چیزی گفتم.
سرم را که بلند کردم جوان سی ساله و خوش قیافهای را دیدم که خم شد و فریبرز را در آغوش گرفت و او را بلند کرد و داشت همراه خودش میبرد که فریبرز ایستاد و گفت:
- به حضرت عباس (ع) اگه این آدم نبود خودم را خلاص کرده بودم!
پسر فریبرز که نامش کیانوش بود آمد و یک اسکناس ده هزار تومانی گذاشت جلویم و خواست برود که دستش را گرفتم و با عصبانیت گفتم: «اگه به خاطر بابات نبود یک جفت سیلی نر و ماده میخوابوندم تو گوشت تا بفهمی هر کی کارتن خوابه، گدا نیست!»
پسر جوان جا خورد و رفت و پدرش را داخل ماشین نشاند و رفتند. از فرط گرسنگی حالم بد بود، اما بالاخره خوابم برد و حدود یک ساعت بعد دوباره صدای فریبرز را شنیدم که گفت:
- پاشو رفیق، پاشو بریم شام بخوریم.
آنقدر حالم بد بود که نفهمیدم کجا داریم میرویم تا وقتی خود را در حیاط منزلشان دیدم. کیانوش برایم شام آورد و مادرش هم کنار استخر نشسته بود. کیانوش گفت:
- بابا برام تعریف کرد که شما نگذاشتین خودکشی کنه.
سر تکان دادم و به بشقاب شام نگاه کردم که زن فریبرز ادامه داد:
- فریبرز تعریف کرد که برای شما چه اتفاقی افتاده، اما نباید از دست زنتان دلخور باشید، منم گاهی اوقات از فریبرز متنفر میشم اما ... حرفش را قطع کردم و گفتم: «من از آنها دلخور نیستم، از خودم بدم میآد، کاش جرأت داشتم و من هم خودم را میکشتم.»
دوباره فریبرز مرا در آغوش گرفت و دلداریام داد. کیانوش کنارم نشست و گفت: «خدا میدونه در این یک هفته خانوادهتون چقدر عذاب کشیدن، اجازه میدین بهشون زنگ بزنم و بگم حالتون خوبه؟»
گوشی موبایلم را به دستش دادم و به هق هق افتادم. یک ساعت بعد داخل حیاط بزرگ خانه فریبرز تنها صدایی که به گوش میرسید صدای گریه و ناله بود. صدف سرش را روی شانهام گذاشته بود و اشک میریخت. کیانوش داشت پدرش را قسم میداد که فردا همراه او به مرکز ترک اعتیاد برود، فریبرز به صدف نگاه میکرد و شیرین در حالی که دست مادر کیانوش را گرفته بود چنان اشک میریخت و به من نگاه میکرد که معنی اشکهای او و التماسهای دخترم را فهمیدم.
***
هفت ماه گذشت.
***
پاک پاک بودیم. هم من و هم فریبرز. از دو ماه قبل به پیشنهاد فریبرز و با اصرار کیانوش در شرکت آنها به عنوان حسابدار استخدام شده بودم. همه خوشحال بودند و من از همه شادتر. چند روزی بود که فریبرز میخواست چیزی به من بگوید که سرانجام آن روز دل به دریا زد و گفت:
- آقا شهرام اجازه میدی امشب همراه کیانوش و مادرش جهت یک امر خیر خدمت برسیم ...؟
خندیدم و بوسیدمش و گفتم: «خیلی نوکرتم رفیق ...»
***
مراسم خواستگاری تقریباً برای خالی نبودن عریضه بود، چرا که کیانوش و صدف در آن پنج ماهی که من و فریبرز در آسایشگاه داشتیم ترک میکردیم کاملا دلباخته همدیگر شده بودند. به اصرار شیرین خانواده کیانوش را برای شام نگه داشتیم و ... وسط شام بود که زنگ خانه به صدا درآمد. صدف با اضطراب آیفون را جواب داد و گفت:
- بابایی، حامد آمده دم در ... با گل و شیرینی و پدر و مادرش.
شیرین خواست حرفی بزند که مانع شدم و رفتم دم در، حامد شروع کرد به حرف زدن: «شنیدم حالتون خوب شده، میخواستم ازتون اجازه بگیرم که جهت بلهبرون خدمت برسیم و ... نگذاشتم حرفش تمام شود و چنان سیلی به گوشش زدم که با جعبه شیرینی و گل ولو شد روی زمین. پدر و مادرش بهتزده نگاهم کردند و من گفتم: «این سیلی رو بهت بدهکار بودم نامرد ... ضمناً صدف عروسی کرده و اگر یک بار دیگه اینجا ببینمت نابودت میکنم ...»
در را که بستم فریبرز پشت سرم ایستاده بود و گفت: «منتظر بودم غلط زیادی بکنه تا گردنش را بشکنم!» شیرین و همسر فریبرز دست در دست هم کنارمان ایستاده بودند. داخل قاب پنجره کیانوش و صدف عاشقتر از همیشه میخندیدند!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com