گروه اجتماعی: من اول خط سوار شدم، یعنی سوار شدن که چه عرض کنم خانومهای پشت سرم با هول دادنهاشون بنده را به داخل قطار هدایت کردن... تا چشم کار میکرد آدم رو صندلیها بود، آخر سر موفق شدم خودمو به زور بین یه پیرزن چاق و افادهای و یه زن جوان چادری جا بدم و در ب قطار بسته شد.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، هجوم دستفروشها و متکدیان، صداها با هم قاطی شد. شروع یک سمفونی با شکوه از بیپولی...
هر کسی یه جور ساز ندارم ندارم میزد، یه دختر بچه که حسابی ژولیده و به هم ریخته بود بهم نزدیک شد...
خبر نداشت که من حتی همون یه آهیام که اون تو بساطش داشت رو هم ندارم... دستههای فال تو یه دستش، بسته آدامسی موزی هم تو دست دیگهاش، جلو پای من وایساد. چشماش رو مظلوم کرد.
گفت: خانوم آدامس نمیخوای؟ تو رو خدا یه دونه بخر.
گفتم به خدا پول ندارم.
گفت: خب یه فال بگیر ببین عشقت دوستت داره یا نه؟
صرتم رو برگردوندم تا بیخیالم بشه، اما سیریش جونم شده بود، با دو تا دستای چرک و سیاهش هلم داد به کوله پشتیام، کولهام رو تو بغلم محکم گرفتم و گفتم بابا به خدا پول ندارم!!
زن جوانی که کنار دخترک ایستاده بود از فرط خستگی، آویزون دسته قطار شده بود و سرش، رو دستش چرا میزد. از دست دخترک لافه شد و گفت: ای بابا، نمیخواد دیگه...
دخترک به مانتوی زن جوان آویزان شد و گفت: خب شما بخر.
زن جوان با دستش دخترک رو هل داد و گفت اَه، گمشو اونور دیگه... دیوونم کردی.
مترو نیست که، شهر فرنگه، یه دو تا مأمور هم نداره که بیان اینجا رو خلوت کنن.
بعد یه نگاهی به من انداخت و گفت وا... به خدا خودمون نون واسه خوردن نداریم، از شیش صبح تا پنج بعد از ظهر واسه یه لقمه نون میدوئیم اون وقت اینا... دیوونمون کردن...
پیرزنی که کنارم نشسته بود دستش رو از بین جمعیت دراز کرد و دست زنی رو که لوازم آرایشی میفروخت گرفت و کشید سمت خودش... گفت: دختر جون مداد قرمز داری؟
دختر جوان هم که صورتش هفت رنگ شهر فرنگ بود از تو جامدادی ش یک دسته مداد قرمز در آورد و تند تند از هر کدوم یه خط رو دستش کشید.
پیرزن سه تاش رو برداشت و گفت: چقدر میشه؟
دختر گفت: دونهای دو تومن.
پیرزن پول دختر رو بهش دادو بلا فاصله از تو کیفش آینه کوچیکی رو در آورد و شروع به مالیدن سرخترین مداد روی لبش کرد.
خوش به حالش، آنقدر دلش خوشه که هنوزم لباش رو سرخ میکنه، منم باید با مداد سیاه لبامو نقاشی کنم تا مردم بفهمن که دلم ماتم خونهاس، سرم رو به پشت تکیه دادم... چشمام رو بستم... چشمام رو بستم و به گذشته پرتاب شدم...
زیر دست آقا غلام، له و لورده شده بودم، بیجون افتاده بودم رو زمین و او فحش و سگک کمربند حوالهام میکرد و میگفت: حروم لقمه همون باید زیر دست بابای مفنگیت میموندی و مثل سگ زوزه میکشیدی.
اصلا به تو نون و نمک نیومده و خانومی نیومده، واسه من زبون در آوردی، اگه جای تو حیوون میخریدم قدرشناستر بود، حیف پولی که واسه تو به ننه بابای گدات دادم، خون از دهن و دماغم آویزون شده بود و نای ناله واسم نمونده بود...
آخرش هم با پاش لگدی به کمرم زد و با حرص از اتاق خارج شد.
زهرا... زهرا... خوبی؟ الهی دستش قلم شه زهرا میدونم که تو امیرم رو دوست داری اونم دوستت داره اگه نداشت نمیگذاشت بره شهر غریب!
خوب که شدی، خودم فراریات میدم، خودم طلاقت رو میگیرم، من زیر دستش پیر شدم نمیذارم تو هم بدبخت شی، صداش تو گوشم پیچید: «نمیذارم تو هم بدبخت شی»
«آقا غلام به روح یه دونه داداشم پسرت به زور... من حروم لقمه نیستم... امیر بهم گفت منو میکشه اگه حرفی به زبون بیارم، جای چاقوش رو کمرمه... آقا غلام من پسرت رو نمیخواستم...»
تو بیهوشی گفتم «واسه همین اون شب که با حاج خانوم رفتی، امیر به بهانه دیگ نذری اومد خونه... من داشتم دیگها رو از تو انباری میکشیدم بیرون که... اگه عمه بتول سر نمیرسید شاید الان ختم سومم بود...» چشمام رو باز کردم، دیدم حاج خانوم بالا سرم نشسته بود.
اشکای چشماش دونه دونه از رو صورتش میافتاد رو پیشونیم
گفتم حاجی کو
گفت رفته تکیه، فردا خرج با آقا غلامه.
دستش رو رو سرم گذاشت. موهامو ناز کرد، گفت: فکر میکردم تو هم امیرو میخوای
گفتم: حاج خانوم به داغ دل زینب امیر به زور...
دستش رو گذاشت رو لبهام و گفت: شنیدم، شنیدم... نمیذارم دست هیچ کدومشون بهت برسه، صدای روضه زینب تو گوشمه...
زن جوانی که کنارم بود با گوشیاش روضه گذاشته بود و گوش میداد. اسم زینب که اومد اشکهام تند تند از گوشه چشمم می افتاد دیگه طاقت نیاوردم دو تا دستام رو گرفتم جلوی صورتم و هایهای گریه کردم. نگاه همه به من بود پیرزن که از گریهام کلافه شده بود سرش رو آورد جلو و به زن جوان گفت خانوم تو رو خدا قطعش کن... کلافمون کردی، اگه چیزی هم میخوای گوش بدی از این ویل ویلکا بگیر بذار تو گوشت، زن جوان تند تند با آستین مانتوش اشکهاش رو پاک کرد و صدای گوشیش رو کم کرد...
از تو کیفش یه دستمال در آورد و گذاشت توی دستای من، گفت ناراحتی، نه؟!
گفتم اشکهام واسه درد تو سینهام بود... حضرت زینب کمکم کنه...
زنی که روبه رویم در حال چرت بود گفت به قیافهات نمیاد درد داشته باشی، زن جوان گفت درد هم قیافه میخواد مگه؟
پیرزن گفت: نه نمیخواد. درد توی آدم رو داغون میکنه، میسوزونه، پیر میکنه، اما آدم مجبوره واسه بستن دهن مردم با سیلی صورت سرخ کنه...
تا دروازه شمرون چقدر مونده؟ سؤال سردرگمی بود که از دهنم به وسط مردم پرید. دختر بچهای که فقط نظارهگر بود گفت: چهار تا دیگه...
زن جوان یک نگاه به ساعتش انداخت و گفت منم دروازه شمرون پیاده میشم، پسرم اونجا منتظرمه...
دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: پونزده سالشه، پنج ساله بود که باباش طلاقم داد. گفت که اُمّلم، به کلاسش نمیخورم، خاطرخواه یه دختر قرتی شده بود؛ رفت اونو گرفت، منم با چنگ و دندون این بچه رو بزرگ کردم، از ده سالگی مرد خونهام شد، هم کار می کنه و هم درس میخونه. این گوشیمم اون واسه تولدم خریده... گفتم خدا حفظش کنه...
پیرزن سرش رو به سمت زن جوان آورد و گفت دنبال بهونه بوده؛ وقتی جوون بوده خوشگلیم برای پسرای محل رو از پا در آورده بود، از صبح تا شب جلو در خونمون دخیل میبستن تا من از پشت پنجره یه نگاه بهشون بندازم... یه نگاه به من انداخت و گفت وقتی این دختر رو دیدم یاد جوونیام افتادم... بیست سالم بود که بابام منو به پسر دوستش داد. شوهرم میگفت واسه من می میره. ده سال از زندگیمون گذشت...
من عاشق بچه بودم. اما اون بچه نمیخواست... چند روز حال آقام بد بود. رفتم که پیشش باشم.
وقتی برگشتم زن همسایهمون رو تو خونم دیدم. فهمیدم آقا هشت ساله صیغهاش کرده. اون دختر هفت سالهاش هم از شوهر خدابیامرزش نبوده... یادمه که من راضی به این خونه نبودم... به زور شوهرم اومدم اونجا، تازه فهمیده بودم که آقا طاقت دوری از زن و بچهاش رو نداشته...
زنه از شوهرمم پنج سال بزرگتر بود. خدا شاهده که ناخون کوچیکه منم نبود تو قیافه، اما خب چیکار میشه کرد، اگه مرد بخواد بره، میره... اما هستن مردای خوب. زن چادری گفت: آره، برادر من الان چند سال است که داره با زن قطع نخاعیاش زندگی میکنه، روز به روزم عاشقتر میشن!
دلم واسه پیرزن سوخت...
منو بگو که فکر میکردم چقدر حالش خوبه و رژ به لباش کشیده!
زن جوان گفت: شما ازدواج کردی؟
گفتم: بله.
گفت: خوشبخت بشی، اون یکی هم گفت حتما عاشق شدی، لبخند رو لبام رو از یاد بردم و گفتم: نه.
صدای اپراتور مترو بلند میشه: ایستگاه دروازه شمیران
زن جوان دستم رو محکم گرفت و منو به زور از بین انبوه آدمها بیرون کشید.
ازش پرسیدم من اینجا غریبم، نمیدونی چجوری باید برم نواب؟
دستی از پشت، شونهام رو تکون داد، زن گفت: مثل این که اومدن دنبالت!! لبخندی زد و به سمت پسرش رفت، مات بودم... دوباره شونهام لرزید... سرم رو برگردوندم. خیره شدم یهو زیر پام خالی شد. دنیا واسه خودش دور سرم میرقصید.
گفتم: ت... ت... تو؟!!
گفت: بیا...
خودش بود... امیر بود.
با دیدن امیر، رعشه بر اندامم افتاد، انتظار هر کس و ناکسی را نداشتم به جز امیر. کسی که زندگیام را نابود کرده بود و دامنم را لکهدار...
من چیزی به یاد ندارم.... اما میگویند دو ساله که بودم پدرم مرا فروخت. از سر نداری و خماری زیاد و طولانی، ظاهرا پدرم کارگر ساختمانی بود. اما بعد از این که از بالای داربست افتاد و زمینگیر شد. برای مرهم دردهایش سراغ تریاک رفت، اما خیلی زود هرویین جای تریاک را گرفت و بعدتر هم زندگیاش به پای «زرورق» دود شد و به هوا رفت... پدر همه چیزش را فروخت دیگر چیزی برای فروختن و دود کردن نداشت... تنها یک زن باقی مانده بود و یک دختر دو ساله و یک پسر پنج ساله.
پس اول دخترش را فروخت و بعد آن طور که شنیدم زنش و بعد هم پسرش را سر کار فرستاد تا خرجش را بدهند...
اینطوری بود که من وارد زندگی آقا غلام و حاج خانوم شدم، اول قرار بود جای بچه نداشته آنها بشوم!
ظاهرا یک کدوم از آنها مشکل داشتند، کدوم یکی را کسی نمیدانست، برای همین به من دنیای محبت میشد تا سه سال بعد که زد و بچهدار شدند، امیر به دنیا آمد، خوشبختی آنها تکمیل شد. اما حالا نمیدانستند با من چه کنند؟ این بود که طبق حکم و نظر آقا غلم نقش من تغییر کرد و شدم کنیز خانه... به همین راحتی... هر چه روزگارها سپری میشدند، امیر بزرگتر و آقا غلام و حاج خانوم پیرتر، اما این تمام ماجرا نبود، شونزده ساله که شدم ظاهراً زیباییام زبانزد تمام اهل محل و فامیل شده بود، آقا غلام با هفتاد سال سن به خاطر بستن دهن مردم یک تصمیم گرفت... لابد به خاطر من و این که دیگر پشت من حرف نباشد، مرا صیغه خود کرد!! و من شدم کنیز و صیغه آقا غلام گوسفند فروش، باز هم دم نزدم... باز هم سوختم و ساختم و باز هم سالها از پی هم گذشتند تا این که امیر حالا برای خودش جوون سرکشی شده بود و تا آن شب که به خانه آمد و...
حاج خانوم با من خیلی مهربانتر از شوهرش بود، همیشه بیشتر هوایم را داشت. شاید علتش این بود که هنوز ته نگاهش مرا به عنوان فرزند ناتنی خود میدید... بعد از افتادن تشت رسوای امیر با من، آقا غلام قصد کشتن مرا کرده بود، حاج خانم فکر میکرد من واقعاً عاشق امیر هستم، امیر بعد از این اتفاق از آن شهر کوچک زده بود بیرون و برای همیشه به تهران رفته بود... حاج خانم مرا بالاخره فراری داد... به من گفته بود که سفارش مرا به یکی از دوستهای قدیمیاش کرده و در تهران در ایستگاه دروازه شمرون برای بردن من دنبالم خواهد آمد، اما حالا با پیاده شدن در ایستگاه دروازه شمرون متوجه شدم که آن فرد کسی نیست جز امیر!! کسی که مرا از آن چیزی هم که بودم بدبختتر و بیچارهتر کرده بود...
بیچاره حاج خانوم... بیچاره پیرزن باور نمیکرد که یکی یک دونه پسرش هرزه باشد. با خود فکر میکرد که حتما عشق و عاشقی بین من و امیر وجود دارد. و من از زور خجالت و حجب و حیا این موضوع را کتمان میکنم، لابد فکر میکرد برای همین هم بود که امیر از آن ده کوره بیرون زده و به خیال خودش داشت برای رسیدن ما به هم، کاری میکرد... غافل از این که با این کار حکم به تباهی من داشت میداد... امیر با همان نگاه وقیح و کثیفش به من نزدیک شد، لبخند زد با دیدن آن نگاه و آن لبخند، چیزی نمانده بود که بیهوش بشوم، ناخودآگاه یاد آن شب افتادم... شبی که بیشک بدترین شب زندگی در تمام عمرم بود... حتی سیاهتر از شب زفاف من و آقا غلام، بی اختیار پا به فرار گذاشتم. به کجا؟ نمیدانستم. اما باید فرار میکردم... آنقدر ترسیده بودم که حتی جرات به عقب نگاه کردن را هم نداشتم. مانند تیری که از چله رها شده بود میگریختم، چشم که باز کردم خود را در پارک بزرگ و وسیعی دیدم...
هوا گرگ و میش بود... صدای نفس نفس هایم با ضربان تند قلبم آمیخته شده بود و مانند پتک بر سرم فرود میآمدند، برای اولین بار جرات پیدا کردم که نگاهی به اطراف بیندازم... خبری از امیر نبود. یک عده مردمان بیتفاوت از کنار هم رد میشدند و به دنبال گریزگاهی و پناهگاهی، پارک را ترک میکردند.
با تاریک شدن هوا ترس بر وجودم بیشتر رخنه کرد. بیاختیار کولهام را محکم گرفتم و به اطراف زل زدم. نه پولی داشتم و نه جایی را بلد بودم و نه کسی را میشناختم، حتی نمیدانستم که کجا هستم! با ظاهر شدن چند معتاد احساس ناامنی کردم و به این نتیجه رسیدم که باید از پارک بیرون بزنم...
کولهام را برداشتم و بیرون آمدم، وارد خیابانی شلوغ و پررفت و آمد شدم. چراغهای ماشینها به شکل ارواحی سرگردان در آمده بودند و هر کدام به سویی میرفتند. به خود که آمدم دیدم کنار خیابان و روی لب جوب هستم.
کجا میخواستم بروم؟ چه میخواستم بکنم؟ نمیدانستم... نمیدانستم، برای یک لحظه به عقب برگشتم تا شاید امیر را پیدا کنم... برای اولین بار احساس کردم که حالا امیر ناجی من است!!
ای کاش او اینجا بود اما نبود... تنهای تنها بودم، نگاهی به خیابان انداختم، انبوهی از ماشینها کنار خیابان ایستاده بودند و برایم بوق میزدند. همه هم لبخند به لب داشتند و میخندیدند... گاهی باید باختن را پذیرفت. حالا دیگر برایم هیچ چیز فرقی نداشت، من هم لبخند زدم و سوار اولین ماشین شدم...
ماشین حرکت کرد... من هم... امیر هم... آقا غلام هم... آنها زندگی مرا این گونه ساختند، پس با هم رفتیم... فقط من نرفتم!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com