به گزارش بولتن نیوز، «مگره و مرد روی نیمکت»، نوشته ژرژ سیمنون، جزو تازهترین کتابهای پلیسی مجموعه نقاب است که نشر جهان کتاب با ترجمه عباس آگاهی منتشر کرده است. مجموعه نقاب مجموعهای است که اختصاص دارد به ادبیات پلیسی. «مگره و مرد روی نیمکت» شصتوپنجمین کتاب این مجموعه است. رمانی در ٩ فصل و با داستان جنایتی که طبق معمول همه آثار سیمنون، کمیسر مگره معروف باید معمای آن را حل کند. ماجرا از این قرار است که کشف جسد یک مرد در بنبستی در سن- مارتن، مگره را به آن محله پررفتوآمد میکشاند. لویی توره، انباردار سابق شرکت کاپلان، به ضرب چاقو به قتل رسیده است. او مردی میانسال است با ظاهری معمولی و لباسی تمیز و مرتب. اما کفشهای زردرنگ و کراوات مایل به قرمز او با کت و شلوار تیرهرنگ و رسمیاش هماهنگ نیست. با این نشانهها مگره قدم به حریم خصوصی آقای لویی میگذارد و با نیمه پنهان زندگی او آشنا میشود؛ مردی مهربان و محبوب در جمع همکاران و مطیع و فرمانبردار در برابر همسری مقتدر ...
کفشهای زرد، دوشیزه با بینی گنده، تخممرغ عسلی، خاكسپاری زیر باران، بیوه پاسبان، دریوزهگران، فروشنده بارانی، راز مونیک و بیقراری قاضی کوملیو، عنوان فصلهای این رمان است. آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «دوساعتی میشد که عکس آقای لویی در روزنامههای بعدازظهر چاپ شده بود. عکسی کوچک در گوشه صفحه با این توضیح: لویی توره، که دیروز بعدازظهر، در بنبست بلوار سن – مارتن به قتل رسیده است و پلیس سرنخی را دنبال میکند. این حقیقت نداشت، ولی روزنامهها همیشه اغراق میکردند. وانگهی عجیب بود که سربازرس هنوز پیامی تلفنی دریافت نکرده بود. درواقع چون انتظار تلفنی را میکشید در دفترش مانده بود و وقتش را با پرداختن به مکاتبات جاری میکشت. تقریبا همیشه در مواردی شبیه به این، مردم درست یا نادرست، فکر میکنند قربانی را میشناسند. یا اینکه مشاهده کردهاند آدم مشکوکی دوروبر محل جنایت پرسه میزده است. اغلب این اظهارنظرها، بعد از کنترل، اشتباه از آب درمیآمدند. بااینهمه گاهی هم پیش میآمد از طریق این گزارشها به کشف حقیقت میرسیدند. سه سال میشد که آقای لویی – آنگونه که همکاران قدیمی و زن سرایدار کوچه بوندی مینامیدندش – با همان قطار صبح ژوویزی را ترک گفته و با همان قطار غروب به آنجا برگشته بود، و تمام عمر، ناهارش را نیز در سفره مشمایی همراه برده بود. وقتی که در ایستگاه لیون قطارش را ترک میکرد، چگونه آدمی میشد؟ این راز همچنان باقی مانده بود. بهاستثنای ماههای اول که به احتمال زیاد نومیدانه دنبال کار تازهای گشته بود، بیتردید بعدا مثل خیلیهای دیگر، جلوی در روزنامهها صف بسته بود تا سریعتر به آگهیهای کوچک استخدام دست یابد. شاید او هم سعی کرده بود با مراجعه به درِ خانهها، جاروبرقی بفروشد؟ اما او موفق نشده بود، چون ناگزیر از مادموازل لئون و حسابدار پیر پول قرض گرفته بود. بعد از این واقعه، تا چندین ماه، نشانهای از او در دست نبود. او نهتنها میبایست معادل دستمزدش در شرکت کاپلان درآمد داشته باشد، بلکه چیزی بیشتر به دست آورد تا بتواند پول وامدهندگانش را پس بدهد. در تمام این مدت، هرشب، طبق معمول، با قیافه مردی که تمامی روز را کار کرده است، به خانهاش برگشته بود. ...»
منبع: شرق