کتاب «لطفا به من نگویید مانولیتو» نوشته الویرا لیندو شاید کمی اسم سختی داشته باشد اما خواندنش بسیار جالب است.
به گزارش بولتن نیوز، کتاب «لطفا به من نگویید مانولیتو» نوشته الویرا لیندو شاید کمی اسم سختی داشته باشد اما خواندنش بسیار جالب است و اوقات خوشی را برای مخاطبش فراهم میکند. این کتاب که توسط ناشرش در دسته رمان نوجوان دسته بندی شده، روایت جالبی از روزگار کودکی و نوجوانی راوی ماجراها یعنی مانولیتو دارد و نه تنها در ادبیات کودک و نوجوان بلکه در حوزه ادبیات بزرگسال هم به دلیل روایت منحصر به فردش خواندنی است. این کتاب برنده جایزه ملی ادبیات کودک و نوجوان اسپانیا شده و ادامه کتابی است که راوی روزهای کودکی قهرمان این رمان است.
در این کتاب اتفاق خارق العادهای نمیافتد اما نوع نگاه او به دنیا و نوع روایتی که از اطرافیانش دارد، کتاب را هم خواندنی و هم خنده دار کرده است و طنز پرقدرتی خواننده را وادار به دنبال کردن ماجراهای مانولیتو میکند.
برادر کوچکتر، ورود خواهر تازه وارد کوچک، مادر، پدر، پدربزرگ، معلم و آدمهایی که این بچه از آنها میگوید، هم صریح است و هم جالب و مهمترین ویژگی این کتاب یعنی لحن روایی فوق العاده آن را برجسته میکند و جهان ما را از زاویه دید دیگری به نمایش میگذارد.
این کتاب با تعریفهای پسربچه راوی داستان از آدمهای دور و برش شروع میشود و اینکه خانم نویسنده که جلد قبلی این کتاب را نوشته، چه دردسرهایی کشیده، سپس روایت مانولیتو در فصل دوم معطوف میشود به ماجراهای به دنیا آمدن خواهر کوچکترش و تعاملی که او با خواهر و برادر کوچکش، معلمش، دوستان و همسایهها دارد و دستمایهای میشود برای ادامه داستان این کتاب.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
جونور همیشه خدا بچه کله شقی بود و اگر در ذهنش نظری داشت، هیچ کس نباید خلاف آن را میگفت، چون برایش مایه دردسر میشد. من فکر میکردم روزی که چینی به دنیا بیاید و جونور ریخت و قیافه اش را ببیند، صدای داد و فریادش تا آن ور کارابانچل پایین میرود. ولی در آن وضعیت، به نظرم مادرم درست میگفت و با شناختی که از جونور داشتیم، بهتر بود فعلاً آن واقعیت تلخ را به او نگوییم. اصلاً چه کسی جرئت همچین کاری را داشت؟ شما اگر خودتان بودید، جرئتش را داشتید؟ سرانجام روز تولد که ما در آن را به اختصار روز «پ.د» (مخفف پایان دردناک ) مینامیم، فرا رسید. راستش را بخواهید وقتی دیگر کار به آنجاها کشیده بود، من خودم هم انتظار یک توله سگ پکنی را داشتم. نژادی که اصالتاً مال چین، این کشور درندشت آسیایی است یا دست کم یک چیزی توی مایههای یک موجود نیمه توله سگ و نیمه انسان! فکر نکنید دیوانه شده بودم، ولی افکار جونور همیشه یک حالت مسری و واگیردار داشت. چندباری آن بچه ی چینی را مثل بچههای پرنده توی آن آگهی بازرگانى، به خواب دیده بودم که دور گردنش قلاده انداخته بودیم و برده بودیمش پارک. واقعاً حس و حال خوبی بود، چون مثل یک بادکنک خیلی بزرگ بود. همه محل به خاطر آن حیوان خانگی ای که مادرمان برای مان آورده بود، به ما حسادت میکردند. اتفاقات آن روز هنوز جلوی چشمهایم است که انگار همین دیروز بود. وقتی از مدرسه برگشتیم دیدیم فقط پدربزرگ در خانه است. گفت کیف و کتابهایمان را بگذاریم چون باید برویم بیمارستان. پدربزرگ که این را گفت، صحنه بعدی، جونور را دیدیم که از خوشحالی پریده بود روی مبل و شروع کرده بود به داد و بیداد. من پیش خودم فکر کردم این بیچاره با دیدن نوزاد واقعی چه ضد حالی خواهد خورد. هیچ وقت این قدر با او احساسی همدردی نکرده بودم. آدم که باتجربه باشد، خوبی اش همین است دیگر! همه چیز را خودت قبلا تجربه کردهای و تقریباً هیچ چیز مایه ی تعجبت نمیشود.
آن روزها در این فکر بودم که کمی تا قسمتی پولدار شوم. میخواستم یک کتاب خودآموز برای کمک به بچههای پنج سالهای که داشتند صاحب برادر یا خواهر میشدند، بنویسم به نظرم کمبود این کتاب به شدت در بازار احساس میشد. شک نداشتم مثل توپ صدا می کرد. با فروشی آن کتاب می توانستیم قسطهای کامیون پدرم را بدهیم، یک تخت دو طبقه بخریم و ویلای رؤیایی خودمان را بسازیم. پدر و مادرم هم یحتمل از این که زودتر به استعداد من ایمان نیاورده بودند، پشیمان میشدند. و تازه همه این اتفاقاتها میافتاد بدون اینکه به مدرسه ی آنچنانی رفته باشم. آن جنبهای از این رؤیاپردازیها که بیشتر از همه قلقلکم میداد، این بود که پدر و مادرم به خاطر اینکه از وقتی جونور به دنیا آمد، همه هوش و حواسشان را به او اختصاص داده بودند و به من کم توجهی کرده بودند، پشیمان می شدند. ولی خب پدربزرگم کلاً همه این کاسه کوزهها را به هم ریخت و آن فکر را از کلهام بیرون کرد. گفت چشمش آب نمیخورد که این کتاب به موفقیت دست پیدا کند. بنده خدا حق هم داشت. چون میگفت چنین کتابی نمیتواند نظر مثبت منتقدان و بازار را جلب کند، چون مخاطبش، بچههای پنج ساله هستند و در این سن و سال، بچهها ( عملاً) سواد درست و حسابی ندارند و به همین خاطر هم دست آخر کتاب را مادرهایشان باید برایشان بخوانند و آنها هم زیر بار نمیروند. چرا؟ چون مادرها همیشه طرف بچههای کوچکتر را میگیرند.
این کتاب را انتشارات چکه با ترجمه سعید متین منتشر کرده است و ترجمه فارسی خوب این کتاب هم از دیگر ویژگیهای آن است.
کتاب «لطفا به من نگویید مانولیتو» در 144 صفحه مصور با قیمت 7 هزار تومان منتشر شده است.