بعد از نماز، مقام معظم رهبری برخلاف معمول در کنار سجاده رو به خانواده نشستند و آنها را از صف عقب در کنار خود فراخواندند. با یکایک آنها صحبت و با تفقد و مهربانی از همه چیز سؤال کردند. امواج محبت فضا را پر کرده بود...
گروه سیاسی: آنچه پیش روی دارید، روایتی خواندنی از دیدار یک فرزند شهید با رهبر معظم انقلاب، در واپسین روزهای حیات اوست. حجتالاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان ـ که خود واسطه انجام این دیدار بوده ـ بعدها جریان آن را مکتوب کرده است که سالروز تأسیس بنیاد شهید و امور ایثارگران و روز بزرگداشت شهدا را، فرصتی به هنگام برای انتشار آن یافتیم. امید آنکه مقبول افتد.
به گزارش بولتن نیوز، متن این یادداشت که در روزنامه اطلاعات نیز منتشر شده، به شرح زیر می باشد:
در سال ۱۳۷۸ یکی از مدیران بنیاد شهید متاسفانه در اثر تصادف فوت کرد. در مراسم ختم او در مسجد ساری، شخص ناشناسی آمد و کاغذ کوچکی به دستم داد و رفت. کاغذ را باز کردم و دیدم نوشته است همسر شهید کریمی در فلان روستای شهرستان نکا، دو فرزند یک دختر و یک پسر. پسر سرطان گرفته و از وقتی که سرطانش آشکار شده، بیشتر از چهار ماه طول نکشیده و فوت کرده است یک پسر ۱۹ ساله بسیار نورانی و خوشچهره بود. تقریبا همزمان یعنی دو ماه بعد از شروع سرطان پسر، متوجه شدند دختر هم که ۱۸ ساله بود، سرطان حنجره گرفته است و نوشته بود که مادر در وضعیت بدی قرار دارد و دختر هم در حالت احتضار است. با اینکه میخواستیم شب به تهران برگردیم، منصرف شدیم و با چند تن از مسئولان استان به منزل آنها در یکی از روستاهای شهرستان نکا رفتیم. شوهر این خانم حدود ۱۸ سال پیش شهید شده بود.
ساعاتی را با این خانواده صحبت کردم که شاید دختر و مادر یک کلمه حرف بزنند یا کمی چهرهشان باز شود، ولی اصلاً تأثیری نداشت. گفتم، «اگر الان مایل باشید همین فردا شما را با هزینه خودمان به مکه، کربلا یا مشهد بفرستیم.» هیچ واکنشی نشان ندادند. بعد گفتیم: «هر کاری داشته باشید ما در خدمت شما هستیم، انشاءالله که مشکلی نیست، مسئله مهمی نیست. انشاءالله خوب میشوید.» نخواستیم اعتراف کنیم سرطان بیماری مهلکی است. گفتم: «اگر لازم باشد یا پزشکها تشخیص بدهند به هر جای دنیا که باشد شما را اعزام و هزینهاش را هم پرداخت میکنیم.» هرچه گفتیم، نه دختر ونه مادر یک کلمهای سخن نگفتند. بالاخره گفتیم: «ما باید مرخص شویم. یک چیزی بگویید تا ما برویم.» بعد از التماس کردن ما، احساس کردیم دختر میخواهد حرفی بزند. تمام حاضران سراپا گوش شدند تا بشنوند او در این حالت چه میگوید و چه میخواهد. جمله کوتاه، اما عجیب او بعد از یک ساعت صحبت دیگران و پیشنهاد حج و زیارت عتبات عالیات و اعزام به خارج برای درمان فضا را عوض کرد. دختر با صدای نحیفی گفت: «من فقط یک آرزو دارم، آرزویم این است که قبل از مردن و قبل از اینکه از دنیا بروم چشمم به جمال آقایم، رهبرم و نایب امام زمانم روشن شود!» به محض بازگشت به تهران موضوع را با دفتر مطرح کردم. قرار شد هر وقت به تهران آمدند ملاقات انجام شود. چند روز بعد خانواده شهید به همراه دامادشان که یک معلم متدین بود به تهران آمدند. همگی آنها را به دفتر بردم. آن روز فقط برنامه نماز ظهربود. در صف نماز آماده نشستیم. اذان شد و مقام معظم رهبری «مد ظله العالی» وارد شدند. معظمله مطلع بودند. با ایشان احوالپرسی گرمی کردند و به نماز ایستادند.
همسر و فرزند شهید به حاجت خود رسیده بودند. نماز جماعت هم فراتر از انتظارشان بود. بعد از نماز، مقام معظم رهبری برخلاف معمول در کنار سجاده رو به خانواده نشستند و آنها را از صف عقب در کنار خود فراخواندند. با یکایک آنها صحبت و با تفقد و مهربانی از همه چیز سؤال کردند. امواج محبت فضا را پر کرده بود. در آیینه این صحنه دلربا صدها و هزارها خاطره زیبا و دلنشینی که در مدت ربع قرن در محضر آفتاب انقلاب، خمینی عزیز از عشق متقابل امام و امت از نزدیک مشاهده کرده بودم، بار دیگر در ذهنم زنده شد و یک جا در برابر عظمت و شکوه دلانگیز انساندوستی و محبت بیپایان امامان حق در طول تاریخ و عشق متقابل انسانهای پاکسرشت نسبت به آنها را که بار دیگر در پرتو امامت و ولایت الهی در عصر حاضر متجلی مییافتم با تمام وجود احساس و باور کردم.