به گزارش بولتن نیوز، اکبر نبوی*: سلام رسول جان! ده سال است که بالانشین شدهای بچه لب خط! ناغافل بردند ات، بالایت بردند، بالا، بالا و نشاندندت بر تخت وصال و وصل و شراب و مستی.
با این همه من میگویم هستی. همچنان پرغرور و پرحشمت و سربلند؛ چون دماوند. همچو بالای رشید سبلان و الوند. هستی، همچون خلوتهای ناب حیدربابا. چون جاری ارس و کارون و اروند.
آنقدر هستی و زندهای و انرژی همیشه جوشان ات جاری است که بسختی میتوان گفت که نیستی و رفتهای و سایههای اثیری حضورت کمرنگ شدهاند.
مگر آن جنب و جوش و عصیان و سرگرانی و سرکشی و سرخوشی و خشم و خروش و خنده کودک درون همیشه بازیگوش و رعنایی آن روح همیشه جوان و تلخیها و گلایهها و بد و بیراه گفتنها و مشتاقی و سرمستی و جذبه و سلوک و سوختن و سوختن و سوختن و باز برآمدن همچون ققنوس و... میتواند نباشد؟ که هست. پررنگ و پرحضور و سینه سپر و گردن فراز و حاضر یراق و پا به رکاب و جوینده و پوینده و پویا. و این همه را مگر میتوان ندید؟
بلد نبودی ادا و اطوارهای رایج زمانه را، اما هرکس که جامی از شراب حضورت مینوشید بروشنی درمییافت که چه سالک بیقرار و تشنهای هستی و چقدر یافتن و بوییدن و چشیدن حقیقت برایات دغدغه و تمنا و خواهشی همیشه زنده است و بیآن، حتی راه رفتنات هم مشکل میشود چه رسد به فیلم ساختن و فیلم از آن گونه ساختن که «سفر به چزابه»، «پرواز در شب»، «هیوا»، «نجاتیافتگان»، «مجنون» و «میم مثل مادر». که اینها همه از چشمه حقیقتخواهی تو میجوشید و میچشید و میچشاند.
بسیاری تو را به آگاهی عقلانی و منطق رایج و ادبیات مالوف و تن دادن به مشهورات زمانه میخواندند، اما تو مسیر کج کرده بودی و به راه خود میرفتی. بیاعتنا به حرف و نقل بیکاران و بیعاران و بیهنران.
برای رفتن، مسیر و راه جدید باز میکردی. راه میساختی، و قلندروار، سینه به سینهی زمانه میدادی. لجاش را درمیآوردی. و میدانستی که نمیدانندات. تو آگاهی عرفانی را برگزیده بودی و همین آگاهی نیز تو را. که برگزیدن و برگزیده شدن، در جام هنرمند است و هنرمندِ رهرو را برانگیختنِ دیگری در کار است و سهماش از سلوک دانستن و شهود و تماشا و عشق و عاشقی را جز «او» نمیداند. و تکنسین و کاربلد و کاردان و هنرورز، نه برمیگزیند و نه برگزیده میشود. نه میرود و نه رفتن میداند. که در بودن اسیر است و به ماندن، دلبسته و خشنود و در کشکول جان و دلاش جز خالی و پوچ، هیچ نیست و نباید باشد. و مگر در کام هر صدفی مروارید رخشان و چشمنواز میتوان یافت؟ شکیبایی میخواهد و خون جگر و تسلیم و رضا. پس آنگاه میلادی دوباره و برتر و مقامی آنگونه که باید، در خلق و هنر و هنرِ خلق. یافتن قدرت تکوین. و زیارت خورشید در آستین. که دست و چشم و دل و جان، دیگر از آنِ خداست و در چشماندازِ تماشا جز خدا نیست. هرچه هست اوست.
***
گفتم هستی رسول جان! و بر این گفته ناراست نبودهام. چراکه در عکس به عکس، نما به نما، فصل به فصل و فیلم به فیلمِ ساختههایت زندهای و با ما همنفسی، اما این را نیز میدانم که وقتی «هیچکس سرباز به دنیا نمیآید» تا هنوز خاک میخورد، یعنی که کاش جسمات بود و این سریال عظیم را میساخت تا بدانند و بدانیم خرمشهر را و مردمان نجیب و حماسه سازش را.
میدانی رسول! خرمشهر هنوز تنهاست. هنوز زخمی است. هنوز از رگهای کوچهها و خیابانها و خانهها و نخلهایش خون میجوشد. این را به تو میگویم که عشق خرمشهر در رگهای ملتهب و پرخروشات همیشه جاری و زنده بود.
... و رسول جان جایت در سینمای ایران و فرهنگ این سرزمین خیلی خالی است. کاش میدانستیم که چرا اینقدر زود دیر شد و لحظه پروازت چه ناهنگام رقم خورد... کاش میدانستیم و کاش میدانستی که این دریغ و درد سنگین بر سر ما چه آورده است در این ده سال. از آن روزی که ناگهان خیلی زود دیر شد و صبر ما در این ده سال پژمرد و پیر شد.
*منتقد سینما