در اوزاكا، شيرينيسراي بسيار مشهوري بود. شهرت او به خاطر شيرينيهاي خوشمزهاي بود كه ميپخت. مشتريهاي بسيار ثروتمندي به اين مغازه ميآمدند، چون قيمت شيرينيها بسيار گران بود. صاحب فروشگاه هميشه در همان عقب مغازه بود و هيچ وقت براي خوشآمد مشتريها به اين طرف نميآمد. مهم نبود كه مشتري چقدر ثروتمند است.
يك روز مرد فقيري با لباسهاي مندرس و موهاي ژوليده وارد فروشگاه شد و عمداً نزديك پيشخوان آمد. قبل از آن كه مرد فقير به پيشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بيرون پريد و فروشندگان را به كناري كشيد و با تواضع فراوان به آن مرد فقير خوشامد گفت و با صبوري تمام منتظر شد تا آن مرد جيبهايش را بگردد تا پولي براي يك تكه شيريني بيابد.
صاحب فروشگاه خيلي مؤدبانه شيريني را در دستهاي مرد فقير قرار داد و هنگامي كه او فروشگاه را ترك ميكرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظيم ميكرد.
وقتي مشتري فقير رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت كنند و پرسيدند كه در حالي كه براي مشتريهاي ثروتمند از جاي خود بلند نميشويد، چرا براي مردي فقير شخصاً به خدمت حاضر شديد.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: «مرد فقير همهي پولي را كه داشت براي يك تكه شيريني داد و واقعاً به ما افتخار داد. اين شيريني براي او واقعاً لذيذ بود. شيريني ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر كه براي مرد فقير، خوب و باارزش است.
منبع: راهکار مدیریت