به گزارش بولتن نیوز، حاصل تلفیق فضا و موقعیت فیلمهای «سایه خیال» و «اون شب که بارون اومد» و فیلم خارجی «شماره ٢٣» میشود هجویهای ناخواسته به نام «چراغهای ناتمام».
فیلم در ابتدا کاراکترِ بیهویت و بیدغدغهاش را با نام «جلال» معرفی میکند که مانند «حسین پناهی» در «سایه خیال» به دنبال راهی برای کشفشدن و کسب درآمد است، کتاب سفارشی قبول نمیکند، از ابتذال دوری میجوید و در رؤیاهای بچگانهای به سر میبرد؛ با این تفاوت که «جلال» نه در دهه ٧٠ شمسی زندگی میکند و نه در تجرد روزگار را میگذراند، بلکه او دارای همسر و فرزند و پدری است جانباز و بار مسئولیتش از «حسین پناهی» خیلی بیشتر سنگینی میکند اما این سنگینی نه در طول فیلم دیده میشود و نه اصلا دغدغه کاراکترش آسودگی خاطر نسبت به این مسئولیت است.
به همین سبب اگر «جلال» نگرانی معاش خانوادهاش را دارد، غیرقابل باور است و شعاری بیش نیست. عدم شخصیتپردازی «جلال» باعث شده تا تماشاگر در طول فیلم مسئله او را متوجه نشود. مهمترین عنصر یک فیلمنامه در «چراغهای ناتمام» وجود ندارد و آن هم «هدف شخصیت اصلی» است. اولین سؤال در مواجهه با «جلال» این است که مشکل «جلال» چیست؟ اگر برای معاش پول لازم دارد چرا کار نمیکند؟ چرا از همه عالم و آدم طلبکار است؟ اگر به دنبال مبتذلنویسی نیست، چرا آثار خوبی نمینویسد؟ چرا با استاد «ساداتی» که قصد کمک به او را دارد دائم سروکله میزند؟
فیلم حتی به کلیشههای «سایه خیال» آنقدر پایبند است که اگر در آن فیلم بعضی از تهیهکنندههای سینما موجوداتی ترحمبرانگیز و کندذهن بودند، در «چراغهای ناتمام» مدیران انتشارات جای آن افراد را پر کردهاند.
پس از این صحنههای خستهکننده، ناگهان سروکله ناشری فهیم با نام استاد «ساداتی» از ناکجاآباد پیدا میشود که دربهدر به دنبال «جلال» است تا به او پیشنهاد نوشتن داستانی درباره دوران دفاع مقدس را بدهد و «جلال» هم پس از چند لحظه مکث روشنفکرانه، پیشنهاد را میپذیرد و تازه پس از گذشت حدود ٣٠ دقیقه، داستان آغاز میشود.
درام با تأخیر آغاز میشود و فیلم به طور ناگهانی با تغییر لحن و موقعیت مواجه میشود که بیشباهت به فیلم «اون شب که بارون اومد» هم نیست. «جلال» تصمیم میگیرد برای نوشتن داستانش به شهرستانی کوچک سفر کند و با پرسوجو از اهالی شهرستان درباره یک شهیدِ دفاع مقدس، داستان خود را آغاز کند. با کمی تأمل میتوان دریافت تمام صحنههایی که در این سفر اتفاق میافتد قابل حذف است. درواقع صرفا برای گذران وقت و ساختهشدن یک فیلم بلند، «جلال» بیدلیل به سفر میرود، بیدلیل با اطرافیانش دعوا میکند و بیدلیل از کار بیکار میشود. در سفرِ «جلال» چه اتفاقی میافتد؟ جز اینکه با یک غریبه غذا میخورد و به سر خاک شهیدِ داستانش میرود!
با گذار از نقصهای این سکانس، مجددا فیلم دچار تغییر لحن و فضا میشود و اینبار به سبک «شماره ٢٣» اثر «جوئل شوماخر»، شخصیت اصلی داستانش را خیال میکند و داستان اصلی و خیال «جلال» به صورت موازی روایت میشود. تا همینجا فاتحه فیلم خوانده شده و سه بار لحن، فضا و موقعیت خود را عوض کرده است، اما باز هم بیدلیل «جلال» وسط کار پشیمان شده و بیکار میشود. چرا؟ زیرا هنوز به لحاظ زمانی حدود نیم ساعت تا رسیدن به یک فیلم بلند باقی مانده و بالاخره باید اتفاقی بیفتد – حتی اگر این رخدادها به قیمت برملاشدن استیصال فیلم تمام شود. طبیعی است چند صحنه بعد «جلال» مجددا باید کار کتاب را به دست بگیرد که میگیرد؛ اما آخرین اقدام فیلمنامهنویس برای رسیدن به نقطه اوج آنقدر عجیب و تأسفبرانگیز است که میتوان از تمام ایرادات بیشمار فیلم چشمپوشی کرد و با همین آخرین اشکال، فیلم را بیارزش خواند. درواقع باید گفت «جلال» پدری جانباز دارد که هر از گاهی دچار تشنج عصبی میشود و تماموقت روی تخت خوابیده است.
او حتی قادر نیست بهتنهایی غذای خود را بخورد اما وقتی فیلم به دقایق آخر خود میرسد و فیلمنامهنویس هر حقهای که بلد بوده را برای نقش «جلال» تدارک دیده است و برای پیشبرد فیلم دیگر کاری از دستش ساخته نیست، به همین پدر بیمار پناه میبرد و به اذن فیلمنامهنویس، پدر جانبازِ بینوا، در یک لحظه قادر میشود تا ساعتها صحنههای جنگ را روی بوم نقاشی کند و پسرش با دیدن این نقاشیها، بالاخره این کتاب را تمام و خیال تماشاگرِ خسته را راحت کند.
«چراغهای ناتمام» به هیچوجه دارای یک فیلمنامه استاندارد نیست و بهسختی میتوان از متن فیلم حتی یک فیلم کوتاه بیرون کشید.
نیازی به گفتن هم نیست که در این نوع فیلمها، همیشه یک پیر دانا وجود دارد که نقش شعاردهنده را ایفا میکند و چه کسی بهتر از «داریوش ارجمند»؟ و همیشه هم یک زن درمانده، نیروی محرکه شخصیت اصلی داستان است و چه کسی بهتر از «شقایق فراهانی»؟ فقط ماندهام طبق چه معادلاتی «مجید صالحی» را باید در این ملودرام، به عنوان یک نویسنده دغدغهمند پذیرفت!
منبع: شرق