دهقانی در مزرعهاش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغهای او میمردند. نمیدانست چه باید بکند، برای همین از همسایهاش مشورت خواست.
همسایه پرسید: «چه غذایی به مرغها میدهی؟»
دهقان گفت: «جوی دوسر.»
همسایه گفت: «نه، جوی دوسر خوب نیست. باید به آنها گندم بدهی.»
دو روز بعد که این دو در بازار به هم برخورد کردند، دهقان گفت: «اوضاع که بهتر نشده هیچ، در این چند روز بیست مرغ دیگر هم از بین رفتهاند.»
مرد همسایه پرسید: «چه آبی به مرغها میدهی؟»
دهقان گفت: «مگر فرقی هم میکند؟ من به مرغها آب چاه میدهم.»
همسایه دهقان گفت: «همه آبها یکی نیستند، اگر مرغهای تو بیمار شدهاند باید آب جوشیده به آنها بدهی.»
چهار روز بعد دهقان پیش همسایه رفت و با ناراحتی گفت: «هیچ یک از پیشنهادات تو اثری نداشت. از چهار روز پیش آب جوشیده به مرغها میدهم، اما باز هم پنجاه مرغ از بین رفتهاند.»
همسایه در حالی که فکر میکرد سرش را تکان داد و گفت: «دوست عزیز، خیلی بد شد. من از این پیشنهادهای خوب زیاد دارم، اما آیا تو هم به اندازه کافی مرغ داری؟!»