کد خبر: ۴۴۱۰۷۱
تاریخ انتشار:

ایرادهای بی حساب و کتاب

سحر با آرنجش به پهلویم زد. صورتم را به طرفش برگرداندم. سری تکان دادم که دلیل کارش را بگوید. دهانش را نزدیک گوشم برد و به آهستگی گفت: اونجا رو نگاه... فکر کنم این دختره همون شکلیه که می گفتی داداشت می خواد.
به گزارش بولتن نیوز،برگشتم تا هر چه زودتر صورت دختری که سحر اشاره می کرد را پیدا کنم. از خوشحالی لبخندی به صورتم نشست و گفتم: آره فکر کنم این دیگه همونه... سفید و چشم و ابرو مشکی و خوش هیکل ...به سرعت رفتم و شماره اش را برای امر خیر ازش گرفتم.

چند روز بعد مادرم برای تعیین روز قرار آشنایی خانواده ها با آن ها تماس گرفت و طولی نکشید که آن روز رسید. رضا که مثل تمام خواستگاری های این دو سال به خودش حسابی رسیده بود آماده شد و مقابل آینه ایستاد. موهایش را شانه می زد و به سمت آینه عقب و جلو می رفت تا خودش را خوب برانداز کند.

گفتم: رضا من مطمئنم این همونیه که می خوای...

رضا با نگاه شیطنت آمیزش گفت: ببینیم و تعریف کنیم....

وقتی روی مبل های استیل اتاق پذیرایی خانه بزرگ آن ها نشستیم به صورت رضا نگاهی انداختم. با خودم گفتم: شک ندارم این دفعه دیگه قبول می کنه. توی چهره این دختر دیگه حرفی نیست...

طولی نکشید که نوبت به ورود دختر خانم رسید. من برای آمدن دختر و دیدن او بیشتر از رضا لحظه شماری می کردم. یک چشمم را به چهارچوب در دوخته بودم و یک چشم دیگرم را به صورت رضا.

کمی که بیشتر فکر کردم از چهارچوبی که در ذهنم تا به حال ساخته بودم خنده ام گرفت. به خودم گفتم: زیبایی از نظر هر کسی متفاوته و شاید یه سری عوامل روی زیبایی هر کس تاثیر داشته باشه، مثل اخلاق، حیا نجابت و ...در حقیقت زیبایی نسبیه.

تا این که دختر خانم وارد شد. از دیدنش ذوق کردم. همان طور که فکر می کردم مثل فرشته ها شده بود. با خوشحالی به صورت رضا چشم انداختم. با خودم زمزمه کردم که دیدی آقا رضا این دفعه دیگه کارت تمومه...

اما چند دقیقه ای نگذشته بود که رضا انگار که دیگر بقیه جلسه برایش اهمیت چندانی نداشته باشد کمی خودش را روی مبل رها کرده بود.

وقتی جلسه خواستگاری یا بهتره بگم آشنایی تمام شد و از پله های راهرو پایین آمده و از خانه شان دور شدیم به رضا گفتم: چه خبر؟ نظرت؟

رضا مثل دفعات قبل دکمه جلوی کتش را باز کرد و پایین آن را به کناری زد و دستانش را در جیب های شلوارش چپاند. با حالت پَکَری که داشت گفت: نه این طوری نمی خواهم.

من که حسابی کلافه شده بودم گفتم: بابا مگه تو نمی گفتی می خوای صورتش به دلت بشینه؟ خب این که خوشگل بود دیگه...

با بی حوصلگی سری تکان داد و گفت: خب به نظرم این طوری نبود...

گفتم: من که دیگه نمی دونم تو چه طوری می خواهی!

با عصبانیت صورتم را برگرداندم و به روبرویم خیره شدم.

از آن روز و آن آشناییت بی نتیجه دو ماهی گذشت و قرار شد که من در ساعتی که هوا بسیار تاریک است به خانه سحر بروم تا کتابی را که برای امتحان فردا لازم داشتم را ازش بگیرم. به رضا گفتم که چون شب است و هوا تاریک، همراهم بیاید تا تنها نباشم.

وقتی به نزدیکی خانه سحر رسیدیم به رضا گفتم: تو کمی دورتر از در بایست تا من کتاب رو بگیرم و بیام.

سحر در را باز کرد. چادرش را بر سرش محکم کرد. از چهار چوب در بیرون آمد و شروع کرد به صحبت کردن. گفت: ببین... اینجاش رو این طوری برایت علامت زدم تا بدونی دقیقاً کجاها نمیاد توی امتحان. من هم که حسابی عجله داشتم سعی کردم زودتر حرف ها را تمام کنم و بروم. موقع خداحافظی تعارف زد که به خانه شان بروم. گفتم: سحر برادرم اونجا وایستاده منتظر منه.. عجله دارم. نگاهی به برادرم انداخت و سلام کوتاهی کرد. برادرم هم با حرکت سر و زمزمه ای از سلام، جوابش را داد. وقتی از هم جدا شدیم پیش رضا رفتم.

گفتم: بریم رضا...

اما من فکر می کردم زیبایی یعنی پوست سفید، چشم و ابروی مشکی و اندام باربی

رضا که بر جایش کمی سفت شده بود برای رفتن کمی دست دست کرد. گفتم: چی شده؟

به صورتم خیره شد و با حالتی که هیچ وقت در صورتش ندیده بودم گفت: این خانم کدوم دوستته؟ ... یعنی منظورم اینه که چرا تا حالا نگفته بودی همچین دوستی داری؟

با تعجب به صورت رضا نگاه کردم.

سرجایم ایستادم و گفتم: چه طور مگه؟

گفت: هیچی ...

من که از این حرفش حسابی کنجکاو شده بودم اصرار کردم که دقیقا بهم بگه منظورش چی بود. رضا هم با حیایی که توی صورتش داشت زمزمه کنان گفت: خب... این دوستت... به نظرم... به نظرم همون طوریه که بهت می گفتم دیگه.

چشم هایم از تعجب گرد شد. گفتم: مگه تو نمی گفتی خوشگلی هم برایت مهمه؟

این بار چشم های او هم گرد شد. به چشمانم با تعجب نگاه کرد و گفت: خب آره دیگه. همین طوریه دیگه.

چند دقیقه مکث کردم. به روبرو خیره شدم و چیز دیگری نگفتم.

رضا ماشین را روشن کرد و راه افتادیم.

 در سکوتی محض که مرا بیشتر در افکارم غرق می کرد تمام ساختمان های پر زرق و برق و بیلبردهای رنگارنگ از جلوی چشمانم می گذشت. با خودم فکر کردم: واقعاً از نظر رضا، سحر زیباست؟!  به چهره و ظاهر سحر خوب فکر کردم. پوست تیره و جثه ای درشت و صورتی ساده... اما من فکر می کردم زیبایی یعنی پوست سفید، چشم و ابروی مشکی و اندام باربی!!!  

کمی که بیشتر فکر کردم از چهارچوبی که در ذهنم تا به حال ساخته بودم خنده ام گرفت. به خودم گفتم: زیبایی از نظر هر کسی متفاوته و شاید یه سری عوامل روی زیبایی هر کس تاثیر داشته باشه، مثل اخلاق، حیا نجابت و ...در حقیقت زیبایی نسبیه.  بعضی از ما زیبایی رو در چهارچوبی که توی ذهنمون ساختند محدود می‌کنیم اما زیبایی می‌تونه خیلی گسترده‌تر از این چهارچوب‌های ساختگی باشه.

منبع: تبیان

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین