شهرهایی شبیه نیویورک را دوست دارم، جایی که میتوانم بیرون خانهام قدم بزنم و درست در مرکز همه چیز قرار دارم و خیلی ترافیک و شلوغی باشد و روزهای خاکستری و ابری و برف داشته باشد. ولی در کالیفرنیا خیلی رفیق دارم. از بودن در آنجا برای فواصل کوتاه لذت میبرم.
به گزارش بولتن نیوز، «وودی آلن» این را وقتی داشت بر صندلیاش در اتاق اکران خصوصیاش در «نیویورک آپر ایست ساید» مستقر میشد، اقرار کرد. این بندهی عادات، وودی آلن، سراسر سیسال گذشته را در حال تماشای فیلمها (و جلسه برقرار کردنها) در این سالن نمایشِ دلگیر بوده و هست. میگوید: «صبح بلند میشوم، بچهها را میبرم مدرسه، بعد با تردمیل ورزش میکنم، بعد به اتاقم میروم و کار میکنم، نهار میخورم، باز برمی گردم و کار میکنم، کلارینت تمرین میکنم، رفقا را میبینم یا به بسکتبال میروم. بورژوازیست، زندگی کارگر طبقه متوسط. اما همین من را قادر ساخته در طول سالیان؛ سازنده باشم.»
«سازنده» را با متانت میگوید. آلن، سالی یک فیلم تولید کرده است؛ از کمدیهای نیویورکی (منهتن، هانا و خواهرش) تا درامهای برگمانگونه (درونی) و گریزهای جنایی لندنی شیک (مچ پوینت) از سالهای ۱۹۸۰، وقتی جداییاش از «میا فارو» شهرتش را در معرض خطر قرار داد (اتهام اینکه آلن با دختر –در آن وقت، هفتسالهشان، دایان- بدرفتاری کرده با یک سری تحقیقات از بین رفت، اما این جدال با مطرح شدن دوباره این ادعا توسط دایانِ حالا بزرگتر شده در نیویورک تایمز در دو سال بعد، همچنان مسألهساز بود).
درست طبق برنامه، آلن بناست تا چهلوهفتمین عکسش را در کن بگیرد. کافه سوسایتی، داستانی از بالغ شدن در بستر سالهای ۱۹۳۰ در مورد مرد جوانی (جسی ایسنبرگ) است که از نیویورک به هالیوود میرود؛ جایی که شغلی در کنار کارگزار بزرگ روزگار (استیو کارل) دستوپا میکند و عاشق دستیار زیبارو (کریستین استوارت) میشود.
آلن میگوید: «عجب دورهی مسحور کنندهای بود در کالیفرنیا!» در مورد لوکامبو، کوکونات گروو و سیروز چیز میخواندی و همهی ستارههای سینما در شب بیرون میآمدند و بعد زندگی شبانه نیویورک – سوسیالیستها و سیاستمدارها و گانگسترها.)
در هشتاد سالگی آلن دیگر عینکی، یا آن کمدین نابغهی کفش قیصریپوش که آنطور که مشهور است غرق نواختن کلارینت در میشلز پاب برای گرفتن اسکارش به خاطر آنیهال بود، نیست (حداقلش این است که دیگر هرگز کفش قیصری نمیپوشد). اما در این صبحگاه آوریل این کارگردان باهوش، هالیوود ریپورتر را به داخل هپروتش دعوت میکند برای گفتگویی که همه چیز را، از ازدواج بیست سالگی تا سون-یی پروین، که حالا ۴۵ ساله است (آنها دو دختر دارند، پانزده و هفده ساله، او همچنین سه فرزند جداشده از فارو دارد) تا رابطهی ناموجودش با تکنولوژی را پوشش میدهد. از کامپیوتر استفاده نمیکند اما بهطرز خندهداری حالا جزیی از انقلاب سایت آمازون است. این غول اینترنت نهتنها کافه سوسایتی را ۱۵ میلیون خرید –که نشاندهندهی پایان توالی شش فیلم آلن با «سونیپیکچرز کلاسیک» است– بلکه سرمایهگذار اولین سریال آلن، یک کمدی چند قسمتی که در آن آلن با «الین می» و «میلی سایروس» همبازی است، نیز هست.
شما الان ۸۰ سالهاید. فناپذیری همواره یک درونمایه در کارهای اولیه شما بود. آیا هنوز هم فکرتان را مشغول میکند؟
خب، بله. حتماً فکرم را مشغول میکند. اولینبار وقتی درگیرم کرد که پنجساله بود و بعد در سراسر زندگیام ادامه داشت. و بله، قطعاً فکرم را مشغول کرده. فکر میکنم تنها کاری که میتوانی انجام بدهی، یعنی بهترین راهحل، این است که سعی کنی از ذهنت بیرونش کنی، دربارهاش فکر نکنی و فقط بر این تمرکز کنی که «خدای من، من میتوانم صحنهی مناسبی از «جسی آیزنبرگ» و «استیو کارل» در این فیلم بگیرم؟»
تمرکز بر مشکلاتی که اگر شکست بخوری و نفعی به تو نرسانند، باز همچنان روبراه باشی. اما اگر روی فناپذیری تمرکز کنی همیشه این خانه آخرت است که برنده میشود.
آیا طی این سال ها تغییر کردهای؟
فکر میکنم به لحاظ هنری تکامل پیدا کردهام. در آغاز وقتی شروع به ساختن فیلم کردم صرفاً به لطیفهها و جکها علاقهمند بودم. بعد، پس از سالها جاهطلبتر شدم و میخواستم کارهای بهتری انجام بدهم. و این میتواند بسته به این که کجا نشستهای، چیز خوب یا بدی باشد. آدم میتواند بگوید «فکر میکنم عالیست و خیلی هم تر و تمیز و میروی که چند تا فیلم خیلی خوب بسازی» یا اینکه میتواند بگوید «هرگز نباید این کار را بکنی».
پا به سن گذاشتن در عقایدتان تغییری به وجود آورده است؟
دیدگاههای مذهبی من تغییری نکرده است. حس میکنم برای مردم تسکین درد واقعیتِ بودن فانتزی شیرینی است.
سیاست چطور؟ شما چه کسی را حمایت میکنید؟
من طرفدار «هیلاری» هستم. «بِرنی» را خیلی دوست دارم و فکر میکنم آن چیزی که میگوید عالی است. اما به نظرم هیلاری بیش از بِرنی میتواند به چیزهایی که خود بِرنی مایل است برسد.
تاکنون هیلاری را ملاقات کردید؟
نه، اما «ترامپ» را ملاقات کردهام چون در یکی از فیلمهایم (مشهور) بود. او بسیار خوشبرخورد است و من در بازیهای بسکتبال و مرکز تئاتر لینکلن با او برخورد داشتهام. او همیشه مهربان و خوشمشرب است، البته بهسختی با مطالبی که در رقابتهایش میگوید تطبیقدادنی است.
جایی خواندم که یک بار «ساموئل بکت» را ملاقات کردید.
بله، بهگمانم در کافه «لِ دو ماگوت» با او پنج دقیقهای صحبت کردم. داشتم قهوه مینوشیدم که یک نفر گفت: «ساموئل بکت آنجاست، میخواهی ملاقاتش کنی؟» و من گفتم: «البته» و رفتم و دقایقی گپ زدیم. او بسیار مهربان بود. البته من هیچوقت آنچنان طرفدار بکت نبودم، دوست داشتم «ژان پل سارتر» را ملاقات میکردم. واقعاً مایل بودم، و یک نفر که بهنحوی با او در ارتباط بود میگفت با پرداخت مبلغی انجامش میدهد.
مجبور شدی قسمتی از کافه سوسایتی را دوباره ضبط کنی. چه اتفاقی افتاده بود؟
صحنههای کمی در کالیفرنیا با «بروس ویلیس» گرفتم. بعد بروس قرار شد کاری در برادوی انجام بدهد که برایش خیلی مهم بود، بنابراین ما استیو کارل را جایگزین کردیم.
فیلم چطور شده؟
من میخواستم کاری شبیه به یک رمان در فیلم انجام بدهم، دربارهی یک خانواده و روابط اعضای آن با یکدیگر و روابط عاشقانهی شخصیت اول. میخواستم ساختار یک رمان داشته باشد بنابراین میتوانستم چرخی اطراف اعضای مختلف خانواده بزنم. برای همین است که گفتارمتن تعبیه کردم. به خاطر اینکه من به تعبیری نویسنده رمانی بودم که شما هنگام تماشای فیلم تجربهاش میکردید.
هنوز هم از لس آنجلس متنفری؟
نه. میدانید، این مساله همیشه یکی افسانه بوده. هرگز از آن متنفر نبودم. صرفاً آن جایی که میتوانستم در آن زندگی کنم نبود. به خاطر اینکه هوای آفتابی را دوست ندارم و دوست ندارم که به یک اتومبیل وابسته باشم. من شهرهایی شبیه نیویورک را دوست دارم، جایی که میتوانم بیرون خانهام قدم بزنم و درست در مرکز همه چیز قرار دارم و خیلی ترافیک و شلوغی باشد و روزهای خاکستری و ابری و برف داشته باشد. ولی در کالیفرنیا خیلی رفیق دارم. از بودن در آن جا برای فواصل کوتاه لذت میبرم. رانندگی را دوست ندارم. بلدم اما دوستش ندارم.
چه چیزهایی برای تحقیقات ساخت فیلم میخوانی؟
خب، میشود ستون شایعات روزنامهها را خواند. ستون هالیوود که در نیویورک هم بود. بیشتر چیزهایی که در مورد کالیفرنیا میدانیم، چیزهایی است که از ستون نیویورک میدانیم -هلدا بور و شیلا گراهام- اینها اخبار هالیوود را به شما میدهند و این خیلی جالب است.
بهطورکلی خیلی مطالعه میکنی؟
هرگز از مطالعه لذت نبردهام. از این آدمهای کتابخوان نبودم. تا ۱۸ سالگی کتاب کمیک میخواندم. در هر دهه یک چیزی میخوانم. به خاطر این که آدمیزاد میخواند تا زندگیاش را نجات دهد. اما این آن چیزی نیست که من از آن لذت ببرم. عوضش همیشه یا بازیهای بیسبال و بسکتبال را تماشا میکنم یا به سینما میروم و یا به موسیقی گوش میدهم.
چه روزنامهای میخوانی؟
نیویورک تایمز. چون از جوانی عادتم بود. و بعد کمابیش درگیر مجلات زرد شدم. وقتی توی ماشین مینشینم رانندهام اینها را میدهد.
در این مجلات زرد در مورد خودت هم میخوانی؟
من هرگز و هیچ وقت در مورد خودم چیزی نمیخوانم. نه مصاحبههایم و نه قصههایی که در موردم هست. هرگز و هیچوقت هیچ نقدی در مورد فیلمهایم نمیخوانم. من با وسواس تمام از هرگونه حواسپرتی شخصی جلوگیری میکنم. در آغاز مسالهی چندان مهمی نبود، اما حالا فقط باید به کار فکر کرد. و چیزی در مورد اینکه چقدر بزرگ و یا چه اندازه احمق هستم نخواند. لذت از انجام کار میآید. اینکه صبح متنت را جلویت بگذاری، طراح صحنه و مدیر فیلمبرداریات را ببینی، کاری با این مردان جذاب و زنان زیبا تنظیم کنی، و این آهنگ «کول پورتر» را بگذاری، این یعنی لذت. وقتی تمام شد و بهترین فیلمت را ساختی، باید حرکت کنی. من هرگز به فیلمی دوباره نگاه نمیکنم و من هرگز دوباره چیزی دربارهی آن نمیخوانم.
در سالهای آغازین ۱۹۹۰ وقتی از شما در مورد روابطتان با «سون-یی» انتقاد میشد آیا در مورد همهشان در امان بودی؟ از همهشان بیاطلاع بودی؟
در امان بودم، بله بودم. میبینی که درست در همان وقت کار میکردم بیآنکه ضربهای دیده باشم. تمام آن سالها فیلم میساختم و همهی آنها را هم با یک کیفیت میساختم. در این باره عالیام. من بهشدت با نظم هستم. و خیلی یکسو نگر و تقسیمبندیشده.
بنابراین شما از شایعات ضربهای نخوردید.
نه، حتی کمترین ضربهای.
تصور میکنم شما هرگز «میا فارو» را ندیدید.
نه. فکر نمیکنم در نیویورک زندگی کند. فکر میکنم در «سینسیناتی» زندگی میکند. مطمئن نیستم. شاید برای یونیسف سفر میکند یا یکچنین چیزهایی.
همسرت، سون-یی، چطور شما را تغییر داد؟
خب، یکی از بهترین تجارب زندگی من همسرم است. او روزگار خیلی دشواری در کره داشته: سون-یی کودکی یتیم در کوچهها بوده که با آشغال قوطیها زندگیاش را میگذراند و در ۶ سالگی سوءتغذیه داشت. بعد پیدایش کردند و به یک یتیمخانه سپردند و خب من واقعاً میتوانستم زندگی بهتری برایش درست کنم. انبوهی از فرصتها برایش فراهم کردم، و او در آنها درخشید. درس میخواند. دوستان و فرزندان زیادی دارد. مدرک دانشگاهی گرفت و فارغالتحصیل شد و حالا در همه سفرها با من همراه است. خیلی پیچیده است. و تمام پایتختهای اروپا را دیده. حالا یک آدم واقعاً متفاوت است. و بنابراین وقتی که صرف زندگی او کردم لذتی بزرگتر از تمام فیلمهایم به من میدهد.
شما دارید از این میگویید که چطور زندگی او را تغییر دادید. او چطور زندگی شما را تغییر داد؟
(مکث میکند) خب، او لذتهای زیادی به من داده، من عاشقش هستم، و او زندگی شگفتآوری به من داده. و از چند سال قبل هم با هم بودیم و او سالهای معرکهی زندگیام را به لحاظ شخصی به من داده است. او همراه درجه یکی است و همسر درجه یکی. او به من یک اصطبل و خانهی شگفتانگیز و همراهی فوقالعاده داده است. من گمان میکنم وقتی آدم کسی را میبیند که آدم زندگی شماست یک اشتراک احساسی مهم در زندگی شما فراهم میکند.
آیا او شما را به نحوی تغییر داده است؟
(مکث) تغییرم داده؟ نمیدانم چطور میشود گفت تغییرم داده. نمیدانم آیا تغییر کردهام یا نه. شاید همان آدمی باشم که در ۲۰سالگی بودم. مطمئن نیستم. منظورم این است که نظر میرسد همان عادات را دارم. همان عادتهای کاری، همان ترسها، همان تفریحات. فکر نمیکنم بهطورکل تغییر چندانی در طول سالیان کرده باشم. وقتی این سوال را پرسیدی سعی کردم و فکر کردم در مورد راههای تغییر. نمیدانم آیا تغییر چندانی کردهام یا نه.
آیا هنوز هم زیاد فیلم میبینید؟
فیلمهای زیادی که علاقهمندم کنند وجود ندارند. وقتی اولینبار این اتاق اکران را در سی، سیوپنح سال پیش بدست آوردم، برای این که بتوانم هر شنبه اینجا بیایم و چیزی با دوستانم ببینم استفاده میکردم، اما دیگر این اتفاق نمیافتد.
اخیراً چه چیزی دیدید که دوست داشتید؟
فیلمی به اسم قوچ (Rams)، که دوست داشتم، یک فیلم ایسلندی. اما زیاد فیلمهای آمریکایی نمیبینم. یک زمانی میتوانستم. آن زمانها، یک جین فیلم برای دیدن در هر هفته وجود داشت. بعد به آن دورهای از سالهای ۶۰ وارد شدیم که کارگردان به عنوان عنصر شکلدهنده در فیلمسازی آمریکا ظهور پیدا کرد، و در آن وقت انبوهی فیلم محشر وجود داشت. و بعد این صنعت متوجه شد که میتواند با فیلمهای پر سروصدا پول بیشتری در بیاورد. اما هیچ کدامشان حتی علاقهام را جلب نمیکند.
هیچ یک از فیلمهای ابرقهرمانی را دیدهاید؟
نه!
هیچ کدام از فیلمهای خودتان را دوباره دیدهاید؟
نه! هرگز دوباره ندیدمشان. من پول را بردار و فرار کن را در سال ۱۹۶۸ یا همان حوالی ساختم؛ و هرگز دوباره ندیدمش. هرگز هیچکدامشان را.
این دوازدهمین فیلم شما در کن است.
شاید. نمیدانم. سالهاست فیلم میفرستم و انتخاب نمیشود. نمیدانم چرا! هرگز دوست ندارم ۶ ساعت پرواز کنم و دچار تغییر زمان بشوم. دیوانهام میکند؛ برایم شش ماه طول میکشد تا با تغییر زمان کنار بیایم. اما بالاخره شروع کردم به رفتن؛ و همسرم هم علاقه دارد به رفتن، او از جنوب فرانسه خوشش میآید. منظورم این است که خودم هم جنوب فرانسه را دوست دارم. یک اتفاق فیلممحور است و خوب، خیلی جذاب است.
هیچ کدام از فیلمهایت هست که بخواهی حذفش کنی، اگر بتوانی؟
از فیلمهای خودم؟ خب، همه، به جز تعداد کمی را حذف میکنم. (میخندد)
احتمالاً شش یا هشت تا از فیلمهایم هست که نگه میدارم، تمام و بقیه را میتوانی برداری. رُز ارغوانی قاهره از آنهاست، مچ پوینت و شوهرها و زنها، احتمالاً زلیگ، احتمالاً نیمهشب در پاریس. دارد سختتر میشود.
آنیهال یا منهتن چطور؟
خیلی وقت پیش آنها را ساختم، حتی درست به یادشان نمیآورم. من آن احساس علاقهای که مردم به این فیلمها داشتند را ندارم. وقتی منهتن را ساختم و دیدمش، خیلی ناامید شدم. به «آرتور کِریم» [رییس یونایتد آرتیستس] گفتم: «اگر این فیلم را منتشر نکنی، یک فیلم دیگر برایت رایگان میسازم.» او گفت: «تو دیوانهای! ما فیلم را پسندیدیم و سرمایهگذاری کردیم، برای ساختش پول قرض کردیم. نمیتوانیم که چند میلیون دلار خرج کنیم و فیلم را بیرون ندهیم. حماقت است…» بنابراین آنها فیلم را اکران کردند و خیلی هم موفقیتآمیز بود. من همیشه گفتهام که شانس آوردیم، ما از چیزهایی که خارج از کنترل ماست اعتبار کسب میکنیم.
چند وقت است که برنامه آمازون را دارید؟
فردا با پایان تدوین به اتمام میرسد. قسمتهای شش ونیم ساعته.
برایش عنوانی انتخاب کردید؟
نه، عنوانی برایش ندارم. اما فقط ششونیم ساعت است و تمام میشود. قرار نیست تا ابد ادامه داشته باشد. یک قصه کمدی است با بازی من، «اِلین مِی» و «مایلی سایرس». یک کمدی خانگی که در دهه ۱۹۶۰ اتفاق میافتد. امیدوارم مردم از آن خوششان بیاید. میتوانم بگویم قرار نیست مکتب جدیدی ابداع کند.
مایلی سایرس را اولینبار کی ملاقات کردید؟
سر همین پروژه. سالها پیش متوجه شدم که فرزندانم هانا مونتانا را تماشا میکنند. با خودم گفتم: «او کیست؟ چه بیان خوبی دارد. دیالوگهایش را عالی بیان میکند. نمایش، نمایش ضعیفی است؛ ولی او کارش را عالی انجام میدهد.» سپس او بهعنوان خواننده ظاهر شد و یک نفر برایم کلیپ کوچکی از او پخش کرد از برنامه شنبهشب، و من گفتم: «تصورم درباره او کاملاً تأیید شد: او دختر بسیار بااستعدادی است.» او میخواست مدتی استراحت کند، ولی نقش را پذیرفت، چون نقش جذبش کرده بود. و من دقیقاً همینجا ملاقاتش کردم.
در همین اتاق، همین جایی که الان نشستهایم؟
بله، همینجا. او یک روز که عوامل انتخاب بازیگر بودند آمد. چند دقیقهای گپ کوتاهی زدیم، یک صحبت مقدماتی تنها برای شناخت فرد مقابل. اما من قصد داشتم او را استخدام کنم و به آن پنج دقیقه صحبت مسخره هم نیازی نداشتم.
سال قبل به نظر میآمد که از شروع کردن یک برنامه تلویزیونی پشیمان شدید. هنوز هم پشیمان هستید؟
انجامش بسیار سختتر از آن چیزی بود که تصور میکردم. فکر میکردم: «وسط دو فیلم انجامش میدهم و خلاص. چیز مهمی نیست، تلویزیون است.» اما با گذر زمان تلویزیون پیشرفتهای زیادی کرده است و اتفاقات خوبی در تلویزیون میافتد. و من به محض شروع پروژه فهمیدم که نمیتوانم خودم را خلاص کنم چرا که تلویزیون دیگر تلویزیون پنجاهسال پیش نیست که هر چیز مسخرهای پذیرفتنی بود. درواقع شما در رسانهای کار میکنید که رشد کرده است و اتفاقات بسیار خوبی در خود میبیند و خب، ممکن است نشان دهید که چقدر ناامیدکننده هستید.
شما برنامههای خوب تلویزیون را تماشا نمیکنید؟ مردان عصبانی یا تماماً شکستخورده؟
آنها را نمیبینم. اصلاً خانه نیستم. انگیزهاش را هم ندارم. شام را با دوستانم هستم و وقتی به خانه میروم خیلی خستهام و فقط میخواهم خیلی سریع کوارتر آخر بازی «نیکس» یا دو پرتاب آخر بازی یانکیها یا «متز» ببینم. دروقع خیلی مشتاق نیستم.
دستگاه ضبط ویدئو دارید؟
من با هیچکدام از این دستگاهها نمیتوانم کار کنم. همسرم میتواند، من نه.
هنوز رایانه هم ندارید؟
خیر. از اینجور چیزها، هیچ ندارم. در این مسائل اصلاً استعداد ندارم. از لحاظ فنی ضعیفم. یک تلفن همراه دارم اما خیلی محدود است. میتوانم تماس بگیرم و دستیارم قطعات جاز را برایم روی آن قرار میدهد تا وقتی به بیرون از شهر میروم کلارینت تمرین کنم. قبلاً همیشه تعداد زیادی صفحه از این شهر به آن شهر حمل میکردم.
پست الکترونیک چطور؟
نه، تاکنون به کسی نامه الکترونیکی نفرستادم.
آیا باز هم برای آمازون برنامه میسازید؟
نه، گمان نکنم. تنها قرارداد دیگرم با آنها ساختن کافه سوسایتی بود. اما من نمیخواستم آن را بسازیم و بلافاصله اکران کنیم. بنابراین قرار شد اکران عادی داشته باشد. چند ماهی در سینماها نمایش داده شود، به شیوهای که من معمولاً فیلمم را بیرون میدهم: ابتدا در سینماهای کمی و سپس در تعداد بیشتر. بسته به فروش، میتواند سریعاً یا بهکندی پیش برود. البته بستگی به سیاستهای کمپانیها هم دارد. برای من مسألهای نیست.
خوابهایتان چگونه است؟ کابوس هم میبینید؟
بله، هرازچندگاهی کابوس میبینم، اما نه همیشه. بعضاً در خواب فریاد میزنم و همسرم تکانم میدهد، البته اغلب اینطور نیست. مثل یک جنازه میخوابم.
شوخی میکنید!
نه، اصلاً. البته من پیاش را نگرفتم، چون این کار از نظر من خیلی غلط است.
منبع: نقد سینما- مترجم: عبدالله نظری