شیخ عزالدین هم بنا به سخن منتقدانش، دستخوش احساسات و هیجان بود و استراتژی روشنی نداشت و فرصت ها را سوزاند و این روحانی کرد زبان، خود گفته منتقدانش را نمی پذیرفت که می گفتند: «وقتی هلیکوپتر حکومت می خواست او را به تهران ببرد، شیخ، بر زمین دستش را کوفت و گفت: من یکی با این حکومت، مذاکره نمی کنم و یا من خمینی کردها هستم! و...» شیخ عزالدین درگذشت!، خبری که در میان هیاهوی خبرهای مربوط به مصر و رفتن
حسنی مبارک گم شد، خبری که به خصوص برای مردم کرد بسیار مهم و یادآور
روزهای سختی برای آنان است.
به گزارش بولتن به نقل از خبرنگار «تابناک»، در این خصوص عرفان قانعی فرد، کارشناس مسائل کردستان نوشت: شیخ عزالدین حسینی، از همان دوران
تحصیل در کردستان، شهره بود به دگر اندیشی و مخالفت با سنت غالب بر مذهبیون
سنتی و در آغاز انقلاب، نامی بود آشنا و دخیل در تاریخ معاصر کردستان.
وی
قبای سیاست به تن کرد و رسانه ها و مطبوعات ایران او را رهبر روحاني اهل
سنت نامیدند که، آن زمان بود که دورش را گرفتند و او بر خودمختاری پای فشرد
و حتی خواهان ترسيم مجدد مرزهاي استاني بود اما زبان حال کردها و
سیاستمدارانی مانند برادران صادق وزیری ـ یحیی و صارم الدین ـ به رسميت
شناخته شدن مليت و هویت قومی بر اساس قانون اساسي ايران، تدریس زبان
کردی، خودگردانی محلی نظام اداری و.... که هر کدام از این خواسته ها، شاید
امروزه روز و با نگاهی مثبت و به دور از هیجان، خواسته ای غیرعقلانی و دور
از ذهن نیست، اما شیخ عزالدین می خواست نقش راهبردی داشته باشد و محترمانه
ترین عبارت درباره او این است که در آن ایام 1357 تا 1362، او سیاستی نداشت
و یا نمی دانست، هرچند شاید شنیدن واقعیت تلخ است.
وی، در قبل از
انقلاب، بنا به روایات مختلف دوست و دشمن، از چهره های مذهبی اهل سنت، در
میان دیگر چهره های مذهبی منطقه کردستان بود و شاید، آن هم به خاطر شایعه
نزدیکی اش به ساواک بود گرچه خودش انکار می کرد اما مخالفانش می گفتند که
بی تائید ساواک و اظهار ادب نزد شاهنشاه آریامهر، نمی شود امام جمعه مهاباد
بود.
هرچند او از سال 1340 به بعد که مساله اصلاحات در کشور مطرح
شد، می گویند جزو معدود مدافعان روحانی حق تحصیل و رای زنان و حتی سناتور و
نماینده شدن آنان بود که البته متعاقبا با تکفیر دوستان و هم سلکی های
عشیره ای و سنتی خود هم روبرو شد که برخی ها نوشتند: «تمسخر آمیز است درس
خواندن زن و رای دادن او» و این شاید تنها یادگار مثبت او در همه روزگار
عمرش بود و بعد که سپاه دانش ـ طرح زیبای شادروان دکتر پرویز ناتل خانلری،
ادیب معاصر ـ مورد تایید حکومت وقت قرار گرفت، شیخ دیگر چهره مبلغ در میان
مردمان سنتی بود که گشایش مدرسه در روستا و درس خواندن، ترویج ملحدی و
کفرگویی نیست و در آن دور و زمانه هم طبعا راضی کردن مردمان متعصب و
ناآگاه، کاری شاق بود و امروزه روز پس از 50 سال، می توان صادقانه ستودش.
در
دوران قبل از انقلاب، با چهره های روحانی اهل تشیع که بنا به برخورد
ساواک به کردستان تبعید شده بودند، ناصر مکارم شیرازی، حسینعلی منتظری،
حجتی کرمانی، خلخالی و طالقانی و...، آشنایی یافت و مراوده ای برقرار ساخت
و شاید هم سفره ای و نان و آبی... داشت برایشان و در ایام پس از انقلاب،
از آشنایی اش با سران مذهبی کشور، که دیر آشنایان شیخ بود، عبایی ندوخت و
البته شاید فرصت ها را از کف داد و یا آنها تفکرش را جای بحث می پنداشتند.
در
آغاز پیروزی انقلاب، گروه هاي خودمختاري طلب، به فعاليت در جهت
برقراري حكومت خودمختار کردستان پرداختند، گرچه برافروخته شدن ناگهانی
لهيب آتش جنگ در منطقه و درگيريها، اعمال سیاست جنگ افروزی و تفرقه
افکنی ـ خود کردها ـ مانع حضور کردها و مشارکت آنان در ساختار سیاسی ایران
شد و هم دولت را وادار و تحریک به اعزام نيرو جهت سركوب و رفع بحران
كردستان نمودند و ناآرامي و اغتشاش مانع شد تا دولت وقت، نظر مساعدي
درباره خواسته ساده و گاه قانونی آنان داشته باشد.
هيئتهاي
اعزامي ومأمور حکومت مرکزی براي ايجاد سروسامان كردها به آن ديار
آمدند و در میان آن فضای ناآرام، تو گویی نه خواسته خود مختاري كردها هم ـ
كه بيشتر توسط قاسملو و شيخ عزالدين حسيني اعلام ميشد ـ قابل
پذيرش بود ـ که نباید هم می بود ـ و نه احزاب کرد توانستند دیگر خواسته
های خود را به دولت ايران اعلام دارند، و نه حکومت مرکزی هم دیگر چندان
می شنید؛ انگار کردها گزک دست شان داده بودند و البته بعدها ـ جسته و
گریخته ـ مقام های طراز اول امنیتی و سیاست ایران مانند جعفری، شمخانی،
امیری، رضایی و...، اظهار داشتند که عدم شناخت از کرد و کردستان، موجب آن
شدت اعمال شد که البته غیر ضروری بود و کردستان جزئی جدانشدنی از ایران
است، اما با کردها، گروهی توافق های صوري و ظاهري بين دولت و كرد امضا
کردند، گروهی بر طبل جنگ و سرکوب نواختند و گروهی هم فرصت را غنیمت شمرده
بودند و هر چه بود در میان آن گیر و دار، هزاران نفر تلف و یا بی خانمان
شدند و شعله جنگ خانمان سوز بر افروخته تر.
فروهر،
طالقاني، بهشتي، رفسنجاني و بنيصدر و... وارد سنندج شدند و با كُردها
به مذاكره پرداختند و افرادي که در اين مذاكره ها حضور داشتند شيخ
عزالدين، بلوريان و صادقوزيري و قاسملو و... و البته متاسفانه میان
کردها هم کسی، دیگری را قبول نداشت و گروهی مانند مفتی زاده و ربیعی، انشای
نوشته بهشتی و طالقانی را می خواندند و گروهی مانند کومله و دمکرات، از
میهمانان بعثی خود، الگو می گرفتند و گروهی هم رگ غیرت و تعصب شان بر
افروخته شده بود و می خواستند تاریخ 3000 ساله کرد و کردستان را همین جا و
همین لحظه، ختم به خیر کنند.
بنابراین، در میان چهره های شهره به
مذهبی، 2 نفر آستین همت بالا زده بودند: شيخعزالدين حسینی و احمد مفتی
زاده و شیخ کسی بود که سوار بر موج هیجان و احساسات بود و هرگز حاضر نشد
پیاده گردد و نیازی نبود یک روحانی، به سلک کمونیست های هواخواه بعث درآید و
نیازی نبود برای کسب قدرت، کومله را زیر عبایش بگذارد و برای توجیه فقط
بگوید: من سخنگوی آنانم! و کم کم شیخ ما به عنوان رهبر مذهبي، تنها
مورد احترام 1 حزب سیاسی کرد ـ کومله ـ قرار گرفت که شاید از نظر سیاسی،
اصلا به سودش نبود آن وابستگی، و مقامش فراتر از حد و حدود یک حزب بود که
نه سابقه تاریخی دمکرات را داشت و نه هدفی روشن.
شیخ عزالدین هم
بنا به سخن منتقدانش، دستخوش احساسات و هیجان بود و استراتژی روشنی نداشت و
فرصت ها را سوزاند و این روحانی کرد زبان، خود گفته منتقدانش را نمی
پذیرفت که می گفتند: «وقتی هلیکوپتر حکومت می خواست او را به تهران ببرد،
شیخ، بر زمین دستش را کوفت و گفت: من یکی با این حکومت، مذاکره نمی کنم و
یا من خمینی کردها هستم!» و ... و حس خود بزرگ بینی و غرور بی سبب و علت،
که نیازی به آن هم نداشت و شیخ بیان می کرد که حکومت تازه به قدرت رسیده،
نمی خواهد که صدای ما کردها را بشنود، البته او هم خود حکایتی جداگانه دارد
و شاید تنها گفتار 2 دقیقه اش با داریوش فروهر در تاریخ معاصر نقش بست و
آن هم این بود: «بساط قیاده موقت را در کردستان، جمع کنید! »، خود متهم به
همکاری با ساواک بود، اما دیگران را متهم به ساواکی بودن می کرد و... اما
در اسناد باقی مانده ساواک، براستی کارنامه اش از دیگر امامان جمعه، پاک تر
است!
در خلال کار تحقیق تاریخ معاصر، یک بار از شیخ پرسیدم و او
دیدارش با بنی صدر را مکتوم و انکار کرد و گفت: «شاه هنگامي که به مهاباد
آمد من هم همراه روحانيون ديگر از جمله استاد حاجی ملاحسين مجدی به ملاقات
او رفتيم. ... از مهاباد که بار دوم به سنندج آمدم غير از چند محافظ، هيچ
نيروی نظامی و پيشمرگ جنگجو همراهم نبود، ما با ۲ ماشين سواری آمديم و يک
کاميون حامل آذوقه و مواد خوراکی از کمک های مردم مهاباد برای مردم سنندج
همراه داشتيم. با طالقانی و هيات همراهش هيچ گونه برخوردی نداشتم. ما به
آنها احترام گذاشتيم و آنها هم به ما خيلی احترام داشتند. اجتماع آن روز
(روز دوم فروردين ماه 1358) سنندج جلسه بزرگی بود. بيش از۲۰ نفر در آن شرکت
داشتند. در خارج از دانشگاه که جمعيت زيادی اجتماع کرده بودند شعار می
دادند و تظاهرات می کردند. طالقانی می خواست که برای مردم سخنرانی کند که
ما اين زمينه را برايش فراهم کرديم. اما مردم مانع سخنرانی بنی صدر شدند،
زيرا او گفته بود که اگر کردها خودمختاری يا استقلال داشته باشند نمی
توانند خودشان را اداره کنند و به بيگانگان وابسته خواهند شد و من با
طالقانی هيچ برخوردی نداشتم که مرا آرام کند.»
از بنی صدر پرسیدم و
نظرش را خواستم که گفت: «گوینده این سخن بنی صدر را دیده است. وقتی هیأت
صلح به سنندج رفت و در مدرسه ای استقرار جست، شخصیت های سنندج که نزد هیأت
ﺁمده بودند، گروه های مسلح، از جمله کومله را به هیأت معرفی کردند. عزالدین
حسینی را روحانی مهاباد که از ساواک حقوق می گرفت و اینک ﺁلت فعل کومله
شده است، معرفی کردند. پرونده قطور حقوق بگیری عزالدین حسینی از ساواک، نزد
هیأت بود. مشغول مطالعه ﺁن بودیم که سر و صدا شد. پرسیدیم چه خبر؟ گفتند
تفنگچی های کومله محل را محاصره کرده اند و این شخص وارد شد و نزد هیأت
ﺁمد. مرحوم طالقانی با همه شکیبائی، از کوره در رفت و سخت به او پرخاش کرد:
ﺁشیخ تا انقلاب مزدور ساواک بودی حالا مزدور تفنگچی ها شده ای؟ ما را با
تفنگچی محاصره می کنی؟ و... و او پوزش می خواست...»
اما هر کدام از
مذهبیون که می خواستند وارد فضای سیاست شوند، همدیگر را به ساواکی بودن
متهم می کردند، اطرافیان شیخ، مفتی زاده را متهم می کردند که در انتشار
روزنامه ساواک ـ کردستان ـ عضو هیات تحریریه بود و نوشته اش در مدح تولد
فرزند محمدرضا شاه را کپی می کردند و در میان مردم، توزیع می کردند و مفتی
زاده و هوادارانش نیز می گفتند: شیخ، ساواکی است و حقوق بگیر آن!... اما هر
کدام، حکایتی جداگانه داشت که البته اسناد هر دو همچنان در آرشیوها
خودنمایی می کند و هر دو، پاک و بی عیب نیستند.
شیخ در ادامه پاسخ
من می گوید: «من یک روحانی کردزبان هستم که در همان اوایل انقلاب در کنار
من چند شخصیت مذهبی دیگر هم بودند، احمد مفتی زاده و شیخ عثمان، اما شیخ در
دربار شاه محبوب بود و کاری به حکومت نداشت و در دوران حکومت ایران هم بی
ضرر بود؛ مرحوم مفتی زاده را هم من دوست داشتم، اما دو خطا داشت، به جمهوری
اسلامی باور داشت و حاضر به رنجاندن ما به نفع حکومت بود، چون از ساده دلی
باور می کرد سخنان حکومت را» و...
من هم به دیدار آیت الله خمینی
رفتم و هنگام خداحافظی او آستين عبای مرا گرفت و گفت که امنيت کردستان را
از شما میخواهم. من هم در حالي که آستين او را گرفتم به او گفتم: که من هم
خود مختاری کردستان را از حضرت آيت اله میخواهم.» و البته شامگاه همان
روز راديو تلويزيون سراسری گزارش اين ملاقات را منتشر ساخت و این شوق به
خودمختاری شاید بیانش سودی و جایی نداشت... که او می گفت و مفتی زاده هم
تکرارش را و به خاطر عبور از رقیب معمم مانند شیخ، گفت: خودمختاری کردها،
در جیب من است! اما متاسفانه باید پذیرفت که هر دو خودنمایی می کردند و
اغراق آمیز سخن می گفتند نه او با آیت الله خمینی چنین برخوردی کرده بود و
نه حکومت اصولا به کردها وعده ای داده بودند! و بعدها هم از قذافی، رئیس
جمهور لیبی، 1 میلیون دلار پول گرفت که کردستان را به جنبش درآورد و رهبری
اش را برعهده بگیرد که در نیاورد و نگرفت و راه سوئد در پیش گرفت و حزب
ساخته و پرداخته اش با برادرش هم به جایی نرسید.
شخصیت
سوم شیخ در همان تبعید بود، یک روحانی آزاد فکر از قید و بند مذهب تحجرگرا
و مشوق بازخوانی قرائت آزادی از دین؛ و این نوع نگاه را شاید در روزگاران
یافته بود اما دیگر فرصت ها از کف رفته بود و او در میان مردمانش نبود. در
سال 1376 صلاح مهتدی به دیدارش می رود و خواهان آن است که شیخ از محمد
خاتمی، دفاع و حمایت کند اما شیخ سکوتش در سیاست را نمی شکند و شاید قهرش
از حکومت را!
به هر حال امروزه، شیخ به جهان دیگری رفت، اما شاید
نباید هرگز به سیاست نزدیک می شد، چون مرد این راه نبود، در سیاست، قهر و
لجاجت و احساسات و... جایگاهی ندارد، هرچه هست استراتژی است و تکنیک و دانش
و نفع جستن، و به گمانم همان چهره اهل فقه و مذهب می ماند و همان امام
جمعه، شاید به مراتب بهتر بود؛ اما به هر حال رفت و عاقبت درست یا غلطش را
بعدها، تاریخ خواهد نوشت و نوشته های اغراق امیز امروزه روز هم درباره اش،
نوعی هیجان است و احساسات که گاندی کردستانش می نامند و بی عیب و مبرا از
همه چیز!.. کردستان، بی زبان است اما خادم و مدعی طبابتش، خرد ورز و صبور
باید باشد و در کنار مردمانش و شاید از این لحاظ، مفتی زاده بر او رجحان
دارد!
اولین بار در تابستان سال 1383 با او صحبت کردم، به سختی سخن
می گفت و در بستر بیماری بود، اما امیدوار به آینده و دارای ذهنی جویا و
فعال و با وجود کهولت سن نمی خواست پرسشی را بدون پاسخ بگذارد و این تنها
گفتگوی مبسوط او درباره دوران انقلاب است که اين گفتگو به زبان کردی با
ترجمه حکيم ملاصالح در کردستان عراق، منتشر شده است.