گروه فرهنگی-قصههای مجموعه تلویزیونی «روزی روزگاری» را امرالله احمدجو خودش نوشته و خودش هم کارگردانی کرده است.
به گزارش بولتن نیوز، این سریال سال 1370 ساخته شد و ماجرای راهزن معروفی به نام مرادبیگ با بازی زنده یاد خسرو شکیبایی را روایت میکرد که با بروز اتفاقی مسیر زندگی او کاملا دگرگون میشود.
خسرو شکیبایی (مراد بیگ)، محمود پاکنیت (حسام بیگ)، ژاله علو (خاله لیلا)، جمشید لایق (قلی خان)، محمد فیلی (نسیم بیگ، بسیم بیگ)، حسین پناهی (گُل آقا در جوانی)، شهره سلطانی (معصومه)، محمود جعفری (شعبان پدر گل آقا)، گوهر خیراندیش (نرگس)، پرویز پورحسینی (قدرت)،جمشید اسماعیلخانی (نایب)، بهروز مسروری (صفر بیگ)،منوچهر حامدی (بازرگان) و انوشیروان ارجمند (رفعتخان «خان خله») از جمله بازیگران این سریال بودند که در زمان پخش با مخاطبان بسیاری همراه بود و بعد از آن هم بارها از تلویزیون تکرار شد.
اما به تازگی مجموعه تلویزیونی «روزی روزگاری» به صورت اچ دی از تلویزیون پخش شد که همین موضوع بهانهای شد برای شنیدن حرفهای ناگفته «امرالله احمدجو» نویسنده و کارگردان سریال.
احمدجو در گفتوگو با خبرگزاری فارس از فراز و نشیبهای ساخت این اثر گفته که در ادامه می آید:
**داستان «روزی روزگاری» سراسر خیالی است
داستان مجموعه «روزی روزگاری» را خودم نوشتم. می توان گفت سراسر خیالی است و نظم نهایی و آراستگی و پرداختش کاملا خیالی است. منتها برگرفته از دانستههایی است که شخصا تجربه کردم. مخصوصا زندگی ایلیاتیها و کارهای کشاورزی که می کردند. پدربزرگ من رنگرز بود و از کودکی در خانه پدربزرگم وسط کومه های قالی بافی بازی میکردم و اقتصاد خانه مان هم مثل سایر خانه های دیگر دهاتمان مبتنی بر قالیبافی بود.
اصلا ادعا نیست که بگویم من پای دار قالی به دنیا آمدهام و پشت دار قالی در آغوش مادر بزرگ شدم و چشم و گوش و حواسم همه معطوف به رنگ و گل آرایی بوده و آوازهایی که هنگام قالیبافی می خواندند. بعد هم که رادیو آمد، از صبح یک بند آن را روشن می کردند.
از وقتی هم که می توانستم جنب و جوشی داشته باشم در تمام کارهای کشاورزی کمک حال پدر بودم. بسیاری از کارهایی که در سریال اتفاق افتاد را تجربه کرده بودم و جالب است که من وقتی چهارساله بودم پدرم یکبار تفننی من را به صحرا برد و آنچنان شیفته آنجا شدم که این عشق در من ریشه دواند و بعدها سر به کوه گذاشتم و مایه دردسری شده بودم برای خانواده ام. چون آنجا آب کم بود و فاصله چاهها زیاد و نزدیکترین کوه، کوه کهرو بود که 7 الی 8 کیلومتر با ده ما فاصله داشت.
**با خودم عهد کرده بودم فیلمی درباره صحرا بسازم
گذشت تا اینکه برای ادامه تحصیل در دبیرستان به اصفهان آمدم و در منزل کسی اتاقی اجاره کردم که قبلا ساربان بود و بسیار گرم برای من تعریف میکرد. من هم عاشق شنیدن قصه بودم و خاطراتی از دوره راهزنی و ساربانی و ... تعریف میکرد. مجموعه اینها در ذهن من بود. هر وقت هم که بیکار میشدم به صحرا برمیگشتم. تا اینکه دانشجوی سینما شدم. همان موقع با خودم عهد کردم که اگر روزی فیلمی بسازم قطعا درباره آن صحرا خواهد بود ولی هنوز نمی دانستم که چه خواهد بود و هیچ چیزی در ذهنم نبود. این موضوع سالها طول کشید تا وقتی که اولین هدیه را صحرا عیدی به من داد. اواخر اردیبهشت ماه بود که به صحرا رفته بودم. دم غروب روی یک دره نشسته بودم رو به آفتاب. گله ای سرازیر شد توی دره که گردو خاکشان بلند شد. بعد از آن سگهای گله به من سراغ من آمدند ولی چون من با چوپان ها رفاقت داشتم کاری با من نداشتند و رفتند. همان موقع فکر کردم که اگر جای یک گله یک دسته سوار می آمدند و به دره سرازیر میشدند و از آن طرف به جای سگها دسته سوار دیگری می آمدند و بعد هم اسب بی سوار بیرون میآمدند.
اما هنوز نمی دانستم که این سوارها چه کسانی هستند. یکبار ایلیاتی شدند، یکبار ژاندارم شدند، یکبار دزد و ... مدام یادداشت نویسی می کردم تا اینکه سرو کله خاله لیلا پیدا شد و ایلش.
**طرح سریال «روزی روزگاری» همان بار اول رد شد
دو سه سال طول کشید تا به یک سیناپس برسم. بعد از اینکه پذیرفته شد در فیلم و سریال، حدود 14 ماه هم طول کشید تا فیلمنامه را بنویسم که بلافاصله رد شد. در همان جلسه اول. محمد حاج کریم خان آن زمان مدیر گروه فیلم و سریال بود و نقشش در تولید این سریال مطلقا کمتر از من نبود. چون آن زمان خودم هم عضو شورای فیلمنامه بودم و دوستان همه از سر دلسوزی تصور می کردند که کار پراکنده و شل و ولی خواهد بود. ایرادهایی گرفتند و من یکسال بازنویسی کردم و رد شد تا اینکه آقای حاج کریمخان شخصا مسئولیت کار را برعهده گرفت.
**انتخاب هاشم پور برای نقش مرادبیگ/ علو را خدا سر راه ما گذاشت
من همان ابتدا کاملا میدانستم که چه میخواهم بسازم. بازیگران هم کاملا در ذهنم ترسیم کرده بودم. البته چندتای آنها تغییر کرد. یکی از آنها مرادبیگ بود که من آن را برای جمشید هاشمپور نوشته بودم که دعوتشان هم کردیم ولی مشاورینشان نظر آقای هاشم پور را تغییر دادند. تا اینکه آقای خوش رزم پیشنهاد زنده یاد خسرو شکیبایی را دادند که آن زمان هم هامون را بازی کرده بود. یکی از شخصیت های دیگر خاله بود که فکر می کنم خانم علو را خداوند سر راه ما گذاشت. ابتدا ما یک خانم دیگر صحبت کرده بودم که در حال حاضر فوت کردهاند و ترجیح میدهم اسمشان را نیاورم. ایشان خیلی بیاخلاقی کردند و کاسبکارانه جلو آمدند. درحالی که خانم علو را من قبلا نمی شناختم و دیگران میگفتند که اگر سر کارت بیاید شانس آوردهای. چون به خاطر شرایطش و بیماری قلبی پا از تهران بیرون نمیگذارد. با ایشان تماس گرفتم و پرسیدم که چه چیزی شما را وادار میکند که زمان طولانی از تهران بیرون بیایید و کاری را قبول کنید؟ گفتند فیلمنامه آقا... گفتم خیالم راحت شد. بعد هم گفتند که چقدر به خودت مطمئنی. گفتم چون شما اهل شعر و ادبیات هستید بعید میدانم که از فیلمنامه خوشتان نیاید. خوشبختانه پذیرفتند و الان هم خاله من هستند.
**قصهای که برای جمشید مشایخی نوشته شده بود
من از هیچ بازیگری تست نگرفتم و همه بر اساس سابقه سر کار آمدند. مثلا نقش بازرگان را برای استاد مشایخی نوشته بودم که متعهد به کار دیگری بودند و نشد که بیایند، بعد برای این نقش با بهزاد فراهانی صحبت کردم ولی در نهایت نقش به مرحوم منوچهر حامدی رسید.
خان خله و انتخاب زنده یاد انوشیروان ارجمند هم خیلی جالب بود. من از ایشان یک مصاحبه خوانده بودم و عکسش را دیده بودم. بر مبنای همان تصویر هم نقشش را نوشته بودم. آن زمان خیلی دنبالش گشتم حتی اسمش را هم نمی دانستم که اخر تهیه کننده سریال امام علی علیه السلام او را شناخت و به من معرفی کرد. نقش هم خیلی کوتاه بود ولی بادو سکانس بازی کنار نقشهای اصلی نشست. خداوند رحمتش کند که بازیگر بسیار توانمندی بود و نقش را پرورش داد. خدابیامرز مسروری که نقش صفربیگ را بازی میکرد، جوان بود. وقتی گریمش را پاک میکردند واقعا دهان همه باز می ماند که پیرمردی که ما از صبح می دیدیم این قدر جوان بود؟
محمود پاک نیت و محمد فیلی هم انتخابشان جالب بود. زمانی که من فیلم سینمایی شاخه های بید را می ساختم برای دو شخصیتم خیلی جستجو داشتم و پیدا نمی کردم. یکی از دوستان این دو عزیز را که آن زمان در تئاتر شیراز فعالیت داشتند معرفی کرد و آمدند سر فیلم شاخه های بید و بعد از آن هم با هم همکاری کردیم.
خاطره ناگفتهای هم بگویم اینکه محمود و محمد کاملا ان زمان ناشناخته بودند و زمانی که محمد حاج کریمخان و آقای خوش رزم که شنیدند قرار است چه کسانی بازی کنند مخالفت کردند و گفتند که از میان گزینه های ما انتخاب کن. من شرط گذاشتم که اگر خوب بودند بروند و اگر عالی بودند بمانند. خوشبختانه یک هفته هم نکشید و اقای خوش رزم با علیرضا افخمی که آن زمان منشی صحنه و دستیار بود، تماس گرفتند و گفتند که این دو بازیگر عالی هستند.
**همسایگی «روزی روزگاری» با سریال امام علی(ع)
این سریال 2 ویژگی تولید داشت که دیگر هرگز نصیب من نشد. یکی پشتیبانی معنوی و دیگری اعمال سلیقه نکردن دیگران. من در کارهای قبلی و بعدیم هم این موضوعات را نداشتم. «روزی روزگاری» سریالی فرضی بود و سعی می کردند با حداقل هزینه و حداکثر سرعت تهیه شود. مدت زیادی تعطیلی در کار بود و در طول 6 ماه کار تصویربرداری 133 جلسه کار کردیم. «روزی روزگاری» یکی از ارزانترین سریالهاست. آن زمان تصویربرداری ما با فاصله یک یا دو روز با سریال امام علی علیه السلام آغاز شد و دفترمان هم دیوار به دیوار هم بود.
لوکیشنها همه نزدیک به میمه بود و بازیگران مجبور نبودند در همان شرایط سخت بمانند. برای پیدا کردن گرگ دره 3 روز گشتیم. حتی زمین را با خاک اخرا می توانستیم رنگ کنیم. آنجا سنگ آسمانی خورده بود و چاله ای به اندازه یک کیلومتر در 500 کیلومتر ایجاد کرده بود. ما تمام چاله چوله های آنجا را با خاک اخرا رنگ آمیزی کردیم که ترکیب زیبایی شد.
**قصه اسبی که برای تیتراژ استفاده شد
تیتراژ کار پیشنهاد فرهاد صبا فیلمبردار کار بود. من پیشنهادم این بود که بوته های گون را آتش بزنیم و بگذاریم تا کامل خاکستر شود و بعد فیلم را برعکس کنیم تا از خاکستر شعله ها بیرون بیایند. فرهاد گفت برای چندبار دیدن خوب است اما بعد از آن دیگر خسته کننده می شود و معنایش هم شعاری است. او گفت که یک اسب را رها کنیم تا برود و از او فیلم بگیریم. در نهایت یک اسب ترکمن سفید آوردیم و یال و دمش را حنا گرفتیم. البته از اسبهای سریال ما بعدا برای سریال امام علی علیه السلام استفاده شد.
**ماجرای دعواهای مداوم با خسرو شکیبایی
خسرو 2 ماه طول کشید تا جلوی دوربین بیاید. در تمام این مدت او با گریم سر صحنه می آمد و تماشاچی بود. مدام فیلمنامه دستش بود و مدام می خواند تا جایی که اشرافش از من بر فیلمنامه بیشتر بود. این روش او بود و من هم به بازیگران جوان توصیه می کنم که آن را انجام بدهند که چطور جزئی از قصه بشوی. او می توانست این مدت در کنار خانواده اش بماند و نیاید ولی آمد. همچنین وقتی از او به تنهایی تصویربرداری می کردیم باید حتما بازیگر مقابلش میآمد تا حس درستی ایجاد شود و خودش هم برای بازیگران مقابلش همین کار را انجام می داد.
مدتی طول کشید تا ما با هم رفیق بشویم. اختلاف سلیقه مان در شروع خیلی زیاد بود ولی در میانه راه دیگر با هم صمیمی شده بودیم و تعامل خوبی بینمان شکل گرفت. ما دعواهای خیلی شدیدی با هم داشتیم. یکبار او نقاب به سرش کشیده بود و از صبح حسابی میان گرد و خاک بود و چشمهایش سرخ شده بود. وسط داد و بیداد و دعوا یکهو گفتم خسرو... چشات شده عینهو چشم گرگ... این را که گفتم یکباره از آن خنده های مخصوص خودش را سر داد و گفت ما را بگو خودمان را خسته کی می کنیم. همین جا دوستی بین ما جوانه زد و با جان و دل همدیگر را دوست داشتیم.
مرگ خیلی برای من مفهومی نداشت و عزادار نمیشدم اما خسرو دومین یا سومین کسی بود که برای رفتنش عزادار شدم. همچنین منوچهر حامدی، حسین پناهی، انوشیروان ارجمند و سایر رفتگان که اینجا جایشان خالی است.
**عباس کیارستمی شیفته «روزی روزگاری» بود
شناختی از عباس کیارستمی نداشتم ولی او بسیار بسیار بسیار شیفته «روزی روزگاری» بود و فرهاد را فرستاد دنبال من و به خانه شان رفتیم و ساعتها درباره این سریال صحبت کردیم و خیلی به من اعتماد به نفس داد که فیلمشناسی مانند عباس کیارستمی سریال را دیده و دوست داشته است.
**«روزی روزگاری» در اولین پخش برای مردم نامطلوب بود
«روزی روزگاری» بلافاصله در اولین پخش خیلی برای تماشاچی نامطلوب بود. جوری که مایه عذاب بود و هر هفته تلفنهایی که میشد همگی حرف های تلخ بود. اما بعد از مرگ خالو شعبان دیگر سریال میخ خود را کوبید و مردم شیفته آن شدند. بعد از کار هم خیلی ها گفتند که هفت هشت قسمت اول خوب نبود.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com