باز هم به 23 آذر رسیدیم، به سالروز تولد ناصر حجازی که اگر در نبرد ناجوانمردانه با بیماری سرطان تسلیم نمیشد، الان کنار ما بود و شمع کیک تولد 66 سالگیاش را فوت میکرد...
به گزارش بولتن نیوز؛به بهانه تولد ناصر حجازي به ديدار همسرش رفتيم. ديداري كه منجر به چاپ يك گزارش تصويري پر و پيمان در مجله ورزش و تصوير شد... شما ميتوانيد آلبوم عكسهاي اختصاصي زندهياد حجازي را در شماره دوم ماهنامه ورزش و تصوير كه ارائهاي تازه از مؤسسه خبر است، ببينيد. در شماره دوم ورزش و تصوير كه روي پيشخوان كيوسكهاي مطبوعاتي سراسر كشور در دسترس شماست، گفتوگوي همسر حجازي و عكسهاي منتشر نشده از جواني و عروسي حجازي به چاپ رسيده اما همزمان با سالروز تولد حجازي، بد نديديم بخشي از گفتههاي منتشر نشده سركار خانم بهناز شفيعي را براي اطلاع شما عزيزان منعكس كنيم...
محبتها جاي خالي همسرم را پر نميكند
دلم براي ناصر تنگ شده است. جاي خالي او در زندگيام احساس ميشود. مردم و دوستداران ناصر خيلي به من لطف دارند. پنجشنبهها كه ميروم بهشتزهرا، طرفداران وفادار همسرم را ميبينم كه قاب عكس آوردهاند، شمع و عود روشن كردهاند اما اين محبتها جاي خالي همسرم را برايم پر نميكند.
خدا را شكر كه حجازي در فوتبال نيست
جاي ناصر در زندگي من خالي است اما در اين فوتبال نه! فوتبالي كه به حسين فركي رحم نميكند، اگر ناصر زنده بود، به او رحم ميكرد؟! من هنوز از كاري كه در اصفهان با فركي شد، شوكهام و هر وقت يادم ميآيد سر اين مرد محترم كه فني و اخلاقي زبانزد خاص و عام است چه بلايي آوردند با خودم ميگويم خدا را شكر كه ناصر حجازي در اين فوتبال نيست!
به آتيلا گفتم تن پدرت را در قبر نلرزان!
آخر اين چه فوتبالي است كه باشگاه ميآيد مربي را به خاطر بازيكن ميگذارد كنار؟ وقتي اين برخوردها را ديدم به آتيلا گفتم برو، در فوتبال ايران نمان... گفتم هر كاري كني بالاتر از فركي كه نميشوي، ميخواهي به تو هم بگويند حيا كن، رها كن و تن پدرت را در قبر بلرزانند؟!
ناصر گفت ميخواهم بروم آخر دنيا
تمام روزهاي زندگي با ناصر برايم خاطره است. يادم هست يك روز آمد خانه و نقشه جغرافيا را گذاشت جلوي من و بنگلادش را نشان داد و گفت ميخواهم بروم اينجا... گفتم اينجا كجاست ناصر؟ گفت آخر دنيا، داكا پايتخت بنگلادش كه دو تيم دارد به نام آباهاني و محمدان و ميخواهم بروم در يكي از اين دو تيم به عنوان بازيكن و مربي كار كنم. هر روز ساعت 6 صبح ميرفت تا ساعت 12 ظهر در جنگلهاي شيان تمرين ميكرد تا بدنش آماده شود.
پيكانش را فروخت و رفت بنگلادش
آن زمان ما يك خانه داشتيم 160 متر و يك پيكان كه ناصر پيكان را صد هزار تومان فروخت، 50 هزار تومان داد به ما و 50 هزار تومان خودش برداشت و رفت هند... از هند پيشنهاد داشت اما به توافق نرسيد با قطار رفت بنگلادش، در مسير با يك فوتباليستي به نام اميكو آشنا شد كه در محمدان بازي ميكرد و رفت همين تيم.
داكا آخر دنيا بود
ناصر چند سال بنگلادش بود و من، آتيلا و آتوسا 8 ماه بنگلادش كنار ناصرخان زندگي كرديم. واقعاً آخر دنيا بود. يك بار آتوسا داشت بستني ميخورد، آن موقع 5 سالش بود، همين كه چوب بستني را انداخت پايين 20 تا بچه هجوم بردند براي ليس زدن چوب بستني... آتوسا از آن روز به بعد، 5 ماه ماند داخل خانه و بيرون نيامد.
ماشين نبود، سوار ريكشا ميشديم
در داكا ماشين به صورت عمومي وجود نداشت و ما با «ريكشا» اين طرف و آن طرف ميرفتيم. يك صندلي بود كه دو تا چرخ داشت و آدم آن را راه ميبرد. آنهايي كه «ريكشا» ميراندند، خوشحال بودند از اينكه داكا سرپاييني و سربالايي ندارد و صاف است!
سختي كشيد اما راضي بود
ناصر واقعاً در زندگياش سختي كشيد ولي روي اصول خود ايستاد و راضي هم بود از اينكه اين مدل زندگي ميكرد. همين كه مردم هنوز او را فراموش نكردهاند، نشان ميدهد از او راضي هستند.
منبع:خبرورزشی