1- سِر آرتور کانن دویل و هری هودینی
پس از آن که هودینی خود را بهعنوان یک شعبدهباز معروف به همه شناساند، بخش دوم زندگی خرفهای خود را صرف رد کردن مسائل ماوراءالطبیعی نمود. برخلاف او، کانن دویل اتفاقاً به مسائل ماورایی اعتقادی راسخ داشت و به ویژه، به موضوع احضار ارواح باور داشت، چرا که فکر می کرد با این طریق میتواند با روح پسر جوانش که در جنگ جهانی اول کشته شده، ارتباط برقرار نماید. واقعاً دشوار است که بتوان باور کرد که چنین افرادی بتوانند با هم دوست شوند، اما آنها دوستیِ چندین سالهای داشتند، چرا که هودینی احساسات واقعی خود را راجع به ارواح پنهان مینمود.
هودینی هرگز چنان عمل نکرد که بتوان او را دشمن خونی باورمندان به مسایل ماورایی به حساب آورد. حتی در ابتدا او به این موضوع علاقه نشان میداد، بخصوص پس از مرگ مادرش. به هر حال، بهعنوان یک شعبدهباز کارکشته، او میتوانست به آسانی حقههای افرادی را که ادعای داشتن قدرت ماورایی داشتند، دریابد. در نهایت دویل، به احساسات واقعی دوستش دربارهی مسائل ماورایی پی برد و این اتفاق زمانی رخ داد که همسر دویل یک جلسهی احصار ارواح ترتیب داشت و میخواست با شیوهی نوشتن خودبخود، چنین القا کند که این سخنان از سوی مادر درگذشتهی هودینی مطرح میشوند. حتی یک باورمند به مسائل ماورایی هم نمیتوانست تردستی خانم دویل را بپذیرد، چرا که او از طرف مادر هودینی یک صلیب کشید، در حالی که مادر هودینی یهودی بود و بعلاوه، همسر یک خاخام! او در آن برگه، حجم زیادی از جملات انگلیسی فصیح نوشت، در حالی که خانم «سیسیلیا وایس» به میزان بسیار اندکی با این زبان آشنایی داشت.
بعد از این موضوع، هودینی علناً دشمنی خود را با برگزاری جلسات احضار ارواح، عیان نمود. او به کمک بنیاد Scientific American یک مسابقه ترتیب داد که هرکس بتواند توانایی ماورایی خود را اثبات کند، جایزهای نقدی از او خواهد گرفت. آن جایزه به هیچکس تعلق نگرفت و البته، جراحت واردشده بر دوستی هودینی با دویل، هرگز درمان نشد.
2- مرلین مونرو و اِلا فیتزجرالد
در سال ۱۹۵۵، کار «الا فیتزجرالد» پس از اجرای برنامههای موفق در کلوب شبانهی موکامبو در هالیوود، رونق فراوان گرفت. اما این موفقیت، بدون حضور یک حامی مشهور و محبوب و البته عجیب، ممکن نبود: مریلین مونرو!
صاحب کلوپ قصد نداشت فیتزجرالد را نگه دارد. برخی به نادرست میگویند که این موضوع، مربوط به سیاهپوست بودن فیتزجرالد است، اما با توجه به اینکه «اِرتا کیت» سالها بود که در این کلوب کار میکرد، این موضوع نمیتواند صحت داشتهباشد. برخی هم میگویند همهی موضوع این بود که «چارلی موریسون»، صاحب کلوپ، الا را در هیئت یک ستارهی پولساز نمیدید.
دلیلش هرچه که بود، حمایت مریلین مونرو از الا، ورق را به نفع او برگرداند. مونرو قول داد در صورتی که خودِ فیتزجرالد آهنگی اجرا کند، شخصاً در کلوپ حضور خواهد یافت، در جلوترین میز و وسط ردیف! این موضوع نه تنها ماندگار شدن فیتزجرالد را تضمین کرد، بلکه ناگهان سیل توجهات رسانه ای را به سمت اجرایی که مریلین عاشقش است، سرازیر نمود. بعد از آن، دیگر فیتزجرالد مجبور نبود در کلوبهای جازِ درجهی دو برنامه اجرا کند.
مونرو و فیتزجرالد بعد از این قضیه با هم دوستانِ نزدیکی شدند و به تدریج دریافتند که نقاط مشترک فراوانی با یکدیگر دارند. الا، مونرو را زنی میدید که بسیار جلوتر از زمانهی خود است و او بسیار مدیون محبت اوست. مونرو نه تنها عاشق کارهای فیتزجرالد بود، بلکه از او شیوهی خواندن را آموخت.
3- هلن کلر و مارک تواین
هلن کلر، یک قهرمان ملی در زمانهی خود تلقی میشد و همگان به او به خاطر استقامت و یافتن راهی برای در هم شکستن محدودیت کور و کر بودنش، احترام میگذاشتند. سوای این موضوع، او یک نویسنده و یک فعال سیاسی بود. مراحل اولیهی اموزش او و این که او در نهایت چطور اموخت که ارتباط برقرار کند، باعث شکل گرفتن نمایشنامهی معروف «معجزهگر» شد. در طول مسیری که کلر در زندگی خود طی کرد، مرد معروفی همواره تحسینش میکرد: مارک تواین.
دوستی بین آن دو به نظر غیرعادی میرسید، مخصوصاً که تواین ۴۵ سال مسنتر از کلر بود. وقتی آن دو در سال ۱۸۹۴ برای نخستین بار با یکدیگر ملاقات کردند، هلن تنها ۱۴ سال داشت و تواین از مرز ۵۰ سالگی هم گذشتهبود. به هر حال هلن، تواین را به یاد کوچکترین دخترش، جین کلمنز، میانداخت و این موضوع، آغاز یک دوستی ۱۶ ساله میان کلر و تواین بود که تا مرگ نویسندهی معروف، ادامه یافت. به گفتهی کلر، تواین درک بسیار خوبی از این موضوع داشت که کور بودن، چه احساسی دارد و هرگز کاری نکرد که او از کور بودنش شرمنده شود یا احساس کند بدون یاری رها شده. همچنین تواین به خوبی هلن را درک می کرد و به او اجازه میداد تا اپیش از همه داستانهای جدیدش را وقتی میخواندشان، با لمس لبهای تواین درک کند و به نوعی نخستین خوانندهی کارهای تواین باشد. همچنین تواین در مقامِ مدافعِ هلن عمل کرد و وقتی هلن به اتهام سرقت ادبی از مدرسهی نابینایان پرکینز اخراج شد، از او حمایت کرد.
در سال ۱۹۰۰، تواین تأثیری شگرف و بهیادماندنی در زندگی هلن گذاشت. او هلن را به رئیس شرکت «استاندارد اُیل»، «هنری هاتلستِن راجرز» معرفی کرد و از او خواست تا هلن را برای ورود به کالج رادکلیف، مورد حمایت مالی قرار دهد. در سال ۱۹۰۴، هلن از این کالج فارغالتحصیل شد و نخستین فرد کور و کری شد که موفق به کسب مدرک فارغالتحصیلی گردیدهاست.
4- تی. اس. الیوت و گروچو مارکس
تی. اس. الیوت، از پیشگامان جنبش مدرنیسم به حساب میآید. او چندین نمایشنامه، شعر و مقاله در نقدِ مسائل اجتماعی و ادبی نوشت. او در دانشگاه های معتبر هاروارد و سوربن تحصیل کرده بود و در سال ۱۹۴۸، برندهی جایزهی نوبل ادبیات گردید. الیوت، عاشق شوخیهای طنازانهی برادران مارکس بود و همین موضوع باعث شد در سال ۱۹۶۱ نامهای به گروچو مارکس بنویسد و از او تقاضای عکس امضاشدهاش را نماید. مارکس در زمان خودش، سلطان طنازان بود و همیشه آماده بود که هر حرکتی را با یک شوخی پاسخ دهد. با این وجود، بزرگترین شرم او کمبود تحصیلات رسمیش بود و طبعاً مبرهن است از اینکه فهمید چنین نویسندهی شهیری از طرفداران اوست، به چه شادی زایدالوصفی دست یافت. او بی درنگ پاسخ الیوت را نوشت و دوستی سهسالهای از راه دور، میان آنها شکل گرفت. از آن پس انها دوستان مکاتبهای هم شدند که مدام برای هم مینوشتند و کارهای یکدیگر را مورد ستایش قرار میدادند.
هیچکس به آنها نگفت که این از آن جنس دوستیهاست که با دور بودن عوامل اصلیاش، دوام و قوام خود را حفظ میکند. این دوستی در سال ۱۹۶۴ و زمانی که مارکس و الیوت یکدیگر را رو در رو ملاقات کردند، ناگهان پایان یافت. مارکس میخواست با بحث کردن دربارهی نوشته های الیوت به او تحصیلاتش را نشان دهد و الیوت میخواست دربارهی آثار قدیمی برادران مارکس حرف بزند. هیچکدام آنها، بازخوردی را که از دوستشان انتظار داشتند، دریافت نکردند. گروچو موضوعی را که الیوت میخواست دربارهی کارهایش بداند، به خاطر نیاورد و برای الیوت هم جالب نبود که از زبان شخصی دیگر اشعار و نوشتههایش را دوباره بشنود. مدتی کوتاه بعد از آن مراسم شام بد، این دو دیگر با هم مکاتبه نکردند.
5- ریچارد برتون و جیاکُمِتی پروجرز
«ریچارد فرانسیس برتون» از کاشفان قرن نوزدهمی بریتانیایی بود که از جملهی کارهای او، کشف سرچشمهی نیل در کنار کاشف دیگری به نام «جان اپک» است که البته هیچکدام نمیدانستند که دیگری هدفی مشرک با خودشان دارد و جداگانه ولی همزمان، دست به این اکتشاف زدند. برتون هرگز در میان اعضای خانوادهی خودش هم به خوشاخلاقی و و خوشرویی شناخته نمیشد. با اینحال، او رابطهای دوستانه با فردی داشت که همگان را به تعجب وا میداشت.
خانم پروجرز از جنجالسازان عصر ویکتوریایی بود و موفق شدهبود واقعاً خشم صنف رانندگان درشکهی لندن را برانگیزد. به نوعی مانندِ این بود که خانم پروجرز میخواست از درشکهرانها انتقام بگیرد، آن هم به دلایلی نامعلوم. پس از آن که خانم پروجرز دقیقاً دانست که کرایههای نقاط مختلف لندن، دقیقاً چقدر خواهند شد، خانم پروجرز درشکهرانها را مجبور میکرد پیش از مقصد اصلی نگه دارند تا کرایهی کامل را به آن ها ندهد. آن دسته از رانندگانی که طمع می کردند چند قدم اسبشان را بیشتر برانند تا پول بیشتری به دست بیاورند، مستقیم راهیِ دادگاه میشدند تا جواب پس دهند!
کسی نمیداند چرا خانم پروجرز چنین خشمی نسبت به درشکهرانها میگرفت، اما او توانست ۵۰ تن از آن ها را متهم نماید و در این راه، از راهنماییهای ریچارد برتون بهره میگرفت. برتون به قدری بداخلاق بود که همه تعجب میکردند که چطور ممکن است او با خانم پروجرز چنین مهربان باشد.
البته آنجا لندن بود و خیلی زود شایعاتی دربارهی روابط فرادوستانهی آن دو بر سرِ زبانها افتاد. البته برتون به مطرح شدن نامش در رسواییهای اخلاقی عادت داشت و وقتی «کاما سوترا» را به انگلیسی ترجمه میکرد با اتهامی این چنینی مواجه شدهبود. یک بار دیگری هم موقعیتی مشابه در هنگام کشف قوم «کاما شوسترا» برایش پیش آمد. اما واقعاً این موضوع برای برتون اهمیتی نداشت. او خود میگفت: «افتخار می کنم که تمامی گناه در رسالهی ده فرمان را مرتکب شدهام.»
6- امیلی دیکنسن و تامس وِنتوُرث هیگینسن
هیگینسن، نامی نیست که بلافاصله به یاد مخاطبین امروزی بیاید. وی یک نویسنده، منتقد ادبی و یک وزیر بود که از اعضای گروه Secret Six به شمار میآمد و از حامیان سرسخت الغای بردهداری بود. آنچه اغلب مردم نمیدانند این است که او مربی و ادیتور یکی از تأثیرگذارترین شاعران آمریکا، «امیلی دیکنسن»، است. در سال ۱۸۶۲، هیگینسن مقالهای در Atlantic Monthly با عنوان «نامهای به یک مؤلف جوان» منتشر نمود که موضوع آن الهامدهندهای برای نویسندگان جوان بود. پس از چاپ این مقاله، او نامهای از «امیلی دیکنسن» دریافت کرد که تا آن زمان، گمنام بود. او چندین شعر خود را ضمیمهی نامه کرده بود و از هیگینسن، درخواست راهنمایی و نقد نموده بود (یا بقول خودِ دیکنسن، «جراحی»!)
این نامه، آغاز یک رابطهی شاگرد و معلمی میان دیکنسن و هیگینسن بود که بهمدت ۲۴ سال و تا مرگ دیکنسن، دوام یافت. هیگینسن به زودی حامی سبک نگارش دیکنسن شد، اگر چه از دیکنسن خواست فعلاً آثارش را منتشر نکند و بر کارهایش ایراداتی مانند ساختار نامعمول، بی عنوان بودن، نقطهگذاری نکردن، ترکیب بیتهای بلند و کوتاه و مواردی از این دست را وارد میدانست. در حقیقت، از میان ۱۸۰۰ شعری که امیلی دیکنسن سرود، کمی بیش از یک دوجین از آن ها در زمان زندگیاش به چاپ رسیدند. تنها پس از مرگ دیکنسن بود که مهارت شعرسرایی او شناخته شد و این موضوع، به لطف هیگینسن و دوست نویسندهی دیکنسن، «میبل لومیس تاد» میسّر گردید که کارهایش را ویرایش کردند و به این ترتیب، اولین جلد دیوان اشعار دیکنسن چاپ شد.
7- اولیسِس اس. گرانت و جیمز لانگاستریت
اینکه دو ژنرال نظامی آمریکایی با هم دوست باشند، قاعدتاً نباید مسئلهای تعجبآور باشد. آن دو با هم در وست پوینت به تحصیل مشغول بودند. بعد از فارغالتحصیلی، هر دوی آنها به گردان چهارم پیادهنظام آمریکا ملحق شدند. آنها در جنگ مکزیک، دوشادوش هم جنگیدند. گرانت و لانگاستریت با هم بسیار رفت و آمد میکردند و توانستند به موضوعی غلبه نمایند که بیشتر دوستیهایی از این نوع را میتوانست خدشهدار نماید. آن ها در جنگهای داخلی آمریکا، در مقابل هم قرار گرفتند و با هم جنگیدند!
به گفتهی لانگاستریت، دوستیِ آن ها به سال ۱۸۳۹ و زمانی که هر دوی آن ها دانشجوی دانشکدهی افسری بودند، باز میگردد. او بود که به رئیسجمهور آینده، بازی brag را که نوعی پوکر است، آموخت. چند سال بعد، لانگاستریت خانم «جولیا دِنت» را به گرانت معرفی کرد، خانمی که بعدها با گرانت ازدواج کرد و بانوی اولی ایالات متحده آمریکا شد.
در طول جنگهای داخلی، لانگاستریت به سرعت توانست نیرو جمعآوری کند و خیلی زود، از متحدان مورد وثوق ژنرال لی شد. لی به او لقب «اسب جنگی پیر» دادهبود و لانگاستریت چندین پیروزی مهم به نفع کنفدراسیون کسب نموده بود. بعدها، این لانگاستریت بود که به لی پیشنهاد داد تا در آپوماتوکس تسلیم شود، و گمان میرود این واسطهگری به دلیل مزایای غیرقابل چشمپوشیای بود که گرانت به لانگاستریت پیشنهاد دادهبود. او در آن زمان به ملاقات گرانت رفت، دوستی که حالا مبدل به دشمنش شدهبود. گرانت او را دعوت کردهبود تا با هم brag بازی کنند، به خاطر روزهای کذشته که همه چیز خوب بود.
آتش خاموش دوستیِ میان آن دو، مجدداً بعد از جنگ شعلهور شد. لانگاستریت به نیواورلئان نقل مکان کرد و یکی از اعضای برجستهی حزب جمهوریخواه شد که این موضوع، با تأیید دوست قدیمیاش، گرانت، انجام گرفت. در عوض، بعدها هنگام کاندیداتوریِ زیاستجمهوری گرانت، لانگاستریت از او بسیار حمایت کرد.
8- تام جونز و لیدی روتس
منظور ما البته آن تام جونز که در «What’s New Pussycat» حضور یافته، نیست. بلکه از تامس ویلیام جونز صحبت میکنیم که از طبقهی کارگر دریانوردان ولز بود. منظور از لیدی روتس، «لوسی نوئل مارتا دایر ادواردز»، کنتس روتس، است. او همسر اِرل نوزدهمِ روتس بود که از مقتدرترین افراد طبقهی نجیبزادگانِ لندنی به شمار میرفت. ظاهراً این دو هیچ وجه مشترکی با هم ندارند. اما روز پانزدهم آوریل سال ۱۹۱۲ و در فاجعهی تایتانیک، سرنوشت آن دو با هم تلاقی نمود.
آن دو در یکی از قایقهای نجات معدودی بودند که بازماندگان در آن جای گرفتند، قایق نجات هشت. در این قایق ۳۵ مسافر زن، سه مباشر و تام جونز حضور داشتند. از میان تمام مسافران آن قایق، تنها یکی در یاد جونز ماند. لیدی روتس. بسیار جای افسوس داشت که قایق بدون لیدی روتس به ساحل کارپاتیا رسید. در کنار جونز، در آن قایق تنها لیدی روتس بود که همه چیز را دربارهی دریانوردی میدانست. او به دیگر مسافران آموخت که چگونه منظم شوند و اقدامات اولیهی دریانوردی را انجام دهند. بعد از نجاتشان، لیدی روتس و دخترخالهاش، «گلَدیس شِری»، تلاشهای جونز را در جریان نجات بازماندگان بسیار مورد تحسین قرار دادند. هر دوی آن ها ذکر کردهاند که او میخواست برای نجات آدم های بیشتری بازگردد اما افراد درون قایق این اجازه را به او ندادند. کنتس و آقای جونز دیگر هرگز دوباره با هم ملاقات نکردند، اما تا زمانی که زنده بودند، با هم مکاتبه میکردند و کنتس هر سال در کریسمس نامهای برای آقای جونز مینوشت.
9- لری فلینت و جری فالوِل
سوای تمام دوستیهای غیرعادی در این لیست، این یکی ممکن است غیرعادیترین دوستی تلقی گردد. در اولین نگاه، این دو مرد کاملاً در دو قطب مخالف یکدیگر قرار دارند. لری فلینت تاجری است که امپراتوریاش را مدیون صنعت تولید فیلمهای غیراخلاقی است. جری فالوِل اما، کشیشی محافظهکار است که دربارهی اخلاقیات موعظه میکند! نه تنها علایق و ارزشهای این دو تن تعریفی کاملاً متضاد دارد، بلکه آن ها سالها در پیشگاه عمومی با هم همچون دو دشمن رفتار میکردند. آن ها حتی در پروندهای ۵۰ میلیون دلاری با هم درگیر شدند که سوژهی غیلم «مردم علیه لری فلینت» شد.
فالوِل فلینت را «تاجر فساد» خطاب کرد و فلینت در مجلهاش اتهام غیراخلاقی زشتی به فالوِل وارد کرده بود. با تمام این ماجراها، بسیار نامحتمل به نظر میرسید که روزی برسد که آنها با هم دوست شوند. وقتی آن ها در سال ۱۹۹۷ و یک دهه بعد از دادگاه دعوای ۵۰ میلیون دلاری با هم ملاقات نمودند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند!
تنها کافی بود که این دو مرد یک بار با هم ملاقات کنند تا بدانند چقدر نقاط مشترک فراوانی با هم دارند. فلینت در جوانی، مشروب قاچاق میفروخت، درست مانند پدرِ فالوِل. آنها نظراتی متضاد دربارهی مذهب و سیاست داشتند، با این وجود، هنوز نقاط مشترک فراوانی بود که آن ها را قادر میساخت دربارهی موضوعات مختلف، با هم به بحثهای طولانی و فلسفی بپردازند. هر دو مرد میدانستند که در دکهی طرف مقابل چه کالایی به فروش میرسد و هیچکدام تمایلی به خرید از آن دیگری نداشتند. با این وجود، این موضوع آن ها را از این که چندین بار با هم ملاقات نمایند و برای هم کارت تبریک کریسمس بفرستند، باز نداشت. آن ها برای هم عکسهای خانوادگی میفرستند و حتی برنامههای رژیم لاغریشان را با هم به اشتراک میگذارند.
10- ساموئل بکت و آندرهی غولپیکر
یک نویسندهی ایرلندی و یک کشتیگیر فرانسوی با هم به یک بار میروند. شبیه یک لطیفه است، اما واقعیت دارد. در سال ۱۹۵۳ نویسندهی نمایشنامه، شاعر و برندهی جایزهی نوبل ادبیات یعنی ساموئل بکت، بعد از خریدن زمینهایی نزدیک پاریس، به فرانسه نقلمکان کرد. او حتی در آنجا به کمک مردم محلی برای خود خانهای ساخت. یکی از آنها یک مهاجر بلغاری به نام «بوریس روسیموف» بود که بعدها دوست و همراه ورقبازیهای نویسنده شد. بوریس پسری به نام آندره داشت که از نقص ترشح بیش از حد هورمون رشد، رنج میبرد. در سن دوازده سالگی، آندره ۱۹۰ سانتیمتر قد و ۱۱۰ کیلوگرم وزن داشت! همان طور که میتوانید تصور کنید، این قد و اندازه برای آندره انواع دردسرها را پیش میآورد. مثلاً آندره نمیتوانست از اتوبوس مدره استفاده کند، چون روی صندلیاش جا نمیشد.
بکت که در آن زمان کامیون کوچکی داشت، در نقش یک همسایهی خیرخواه ظاهر شد و پیشنهاد کرد که هر روز آندره را به مدرسه ببرد. وقتی آندره کشتیگیر و هنرپیشهی موفقی شد، بارها از سفرهایش در راه مدرسه همراه با بکت به نیکی یاد کرد و گفت آن ها در راه اغلب دربارهی کریکت حرف میزدند. با این حساب، آندره تنها فردی است که رانندهی شخصیاش، یک برندهی جایزهی نوبل است!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
مثلا دوستی سید الاسراء ،مرحوم ابوترابی با شکنجه گرش در دوران اسارت واقعا در حد این چند مورد نیست؟
لااقل در ابتدا یا انتهای چنین اخباری توضیح مختصری بدهید. بولتن نیوز شما دیگه چرا؟