به گزارش بولتن نیوز به قنل از روزنامه ایران، 8 مرداد ماه سال 71، ساعت 3 بعد از ظهر بود که «حسین نجفی شیخ رجب» به بیمارستان زنان و زایمان طالقانی تبریز رسید. وقت ملاقات بود و همه براحتی به بیمارستان رفت و آمد میکردند. عاطفه 2 ساله از گرما کلافه شده بود و در آغوش پدر مدام گریه میکرد. تصمیم سختی بود اما پدر جوان نه پولی در بساط داشت و نه راهی برای نگهداری از دخترش بلد بود. آن لحظه فکر میکرد شاید خانوادهای دخترک را پیدا کند و زندگی خوبی برایش بسازد. با قدم لرزان وارد حیاط شد و روی چمنها نشست.
عاطفه کوچولو از خنکی چمنها خوشش آمده بود و حواسش به گربهای بود که آن سوی باغچه جست و خیز میکرد. پدر جوان شک نداشت که در آنجا کسی دخترش را پیدا میکند. با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و سریع از جا بلند شد. دخترک آنقدر غرق بازی بود که متوجه رفتن پدر نشد و دنبال گربه بازیگوش راه افتاد. حسین نجفی که آن روزها 30 ساله بود کمی دورتر به قهوه خانهای رفت تا کمی آرام بگیرد اما دلش پیش عاطفهاش بود. لحظهای نشست اما دلش تاب نیاورد و بسرعت خود را به دخترش رساند. کودک خردسال که تنها مانده بود بشدت گریه میکرد و با قدمهای کوچکش به دنبال آشنایی به این سو و آن سو میدوید.
قلب مرد به تپش افتاده بود اما راهی برای نگهداری از دخترش نداشت. لحظه سختی بود. پاهایش میلرزید اما در تصورش این بهترین راه بود. با چشمانی اشکبار از دخترش رو گرداند و بسرعت از آنجا دور شد و با نخستین اتوبوس برای پیدا کردن کار به سمت تهران حرکت کرد.
آرزوی پدر دلشکسته
این پدر که حالا 53 ساله است و با کارگری و سرایداری امرار معاش میکند میگوید: «مدتها پیش از گذاشتن عاطفه در حیاط آن بیمارستان، با همسرم اختلاف پیدا کرده بودم. کارگر بودم و آه در بساط نداشتم. بسختی میتوانستم خرج دو دخترم طیبه 4 ساله و عاطفه 2 سالهام را تهیه کنم. مدتی میشد که همسرم قهر کرده بود و در خانه پدرش در اهر بود. بعد از کلی شکایت و اختلاف او هنوز به من بیاعتماد بود و حاضر نبود با من همراه شود.
دو دخترم خیلی کوچک بودند و من نمیتوانستم از هر دوی آنها مراقبت کنم. دادگاه هم رأی به طلاق نداد و گفت باید همه با هم زندگی کنیم. از دادگاه که بیرون آمدیم همسرم طیبه را با خودش برد اما عاطفه پیش من ماند. من نه پول داشتم نه جایی برای ماندن! خانوادهام هم در تبریز گرفتار زندگی خودشان بودند و نمیتوانستند من را با یک بچه حمایت کنند. با اینکه تنها یک روز توانستم در خانه خواهر و برادرم بمانم اما شرایط طوری نبود که از بچهام هم نگهداری کنند.» این کارگر تبریزی که بجز عاطفه، 4 دختر دیگر هم دارد در فراز و نشیب زندگی، سختی زیادی کشیده اما در طول این سالها تنها یک آرزو داشته آن هم اینکه دختر گمشده را یک بار دیگر ببیند.
این مرد که هر بار با آوردن نام عاطفه بغض میکند ادامه میدهد: «سه ماه بعد از آن روز از طریق زن برادرم به بیمارستان رفتم و از شیرخوارگاه تبریز نیز سراغ دخترم را گرفتم اما هیچ نتیجهای نداشت. بعد از این همه مدت هنوز صدای گریههای عاطفه در گوشم است. نمیخواهم زندگیاش را خراب کنم اما آرزو دارم خبری از زندگیاش داشته باشم. میخواهم او بداند که من پشیمانم و چون به بنبست رسیده بودم او را سر راه گذاشتم. من پولی ندارم که با آن سالهای تنهایی دخترم را جبران کنم اما آرزویم این است که عاطفه خواهرانش را بشناسد تا شاید با دیدن آنها بداند تنها نیست و خانوادهاش هنوز چشم به راهش هستند.»
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com