گروه فرهنگ مقاومت - هنوز هم آن شب را با تمام خوشی و تاراحتی هایش که تا صبح در خیابان قدم زده بود، به خاطر داشت. کاش سر این یکی هم وقتی به خانه داشت. کاش سر این یکی هم وقتی به خانه می رسید، صدای گریه نوزاد را از دور می شنید. دلشوره اش به خاطر خواب شب گذشته بود. اگر آن خواب لعنتی را ندیده بود، شاید الان این قدر در عذاب نبود.
جواد به زحمت نفسش را بیرون داد و بلند گفت: مامان حالش خوب نیست، ماما را بالای سرش بوده اند اما… بغض گلویش را فشرد و اشک با سوزش شدیدی آماده بیرون ریختن بود. کلید را تا توی قفل در به گردش درآورده، صدای خنده چند زن به بیرون ریخته شد.
به گزارش بولتن نیوز، عباس بابایی در روز چهاردهم آذر ماه سال1329 در شهر قزوین بدنیا آمد. دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ١٣٤٨ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی، برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.
نماز عباس بابایی و احترام ژنرال آمریکایی
خود عباس ماجرای فارغالتحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است:«دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر میکرد.
او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم.از سؤالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود، با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.
به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. انشاالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه میدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟
گفتم: عبادت میکردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: بله همین طور است. لبخند زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»
فرماندهی آبادگر
به هنگام فرماندهی پایگاه، با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعفنشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تأمین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هرچه مردمی کردن ارتش و پیوند هرچه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.
شرح شهادت
عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه،(روز عید قربان) سال ۶۶ به همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
عباس به صفحه رادار نگاه کرد و گفت: تا هدف، زمان محاسبه شده سه دقیقه.
تا چشم کار می کرد، جز هوای پاک و ابرهای حلاجی شده که مانند توری به هم بافته شده بودند، چیزی دیده نمی شد. نگاه تندی به پایین انداخت. درست روی هدف قرار داشتند.دقیقه ای بعد، هدف در میان آتش و دود محاصره شده بود.
عباس با هیجان فریاد شادی سرداد. سرهنگ نادری نیز با صدایی هیجان زده فریاد کشید. تا رسیدن به نیروهای زرهی دشمن، سکوت میان سرهنگ نادری و عباس حکم فرما شد.عباس پلکهایش را روی هم فشرد.صفی از آدمهای سفید پوش جلوی چشمانش رژه رفتند.صدیقه هم میان آنان بود. پدرش هم بود. مصراعی از تعزیه مسلم را زمزمه کرد: مسلم سلامت می کند، یا حسین.
چند دقیقه بعد در حالی که فریاد خلبانان پایگاه فضا را پر کرده بود، پیکر عباس روی دستها تشییع می شد…
منبع:
کتاب پرواز سفید
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
سپهبد صیاد شیرازی
سپهبد خلبان نادر جهانبانی
سر لشکر خلبان علی اقبالی
سر لشکر خلبان ستاری
و دیگر عزیزان شهید که در راه "غیرت" شهید شدن.