گروه سینما و تلویزیون، یک معرفی کوتاه از برنامه« یادگاری» کافی بود که بسیاری لحظه شماری کنند تا زمان پخش آن فرا برسد. برنامه ای که در همان نخستین نمایش خود توانست تعداد قابل توجهی را در روزهای ناخوشی تلویزیون جلوی جعبه جادویی بنشاند تا خاطرات گم شده شان در دهه های گذشته را پیدا کنند.
به گزارش بولتن نیوز، «یادگاری» پر از خاطراتی بود که هرچند سخت اما شیرین سپری شد. فروتن راوی این خاطره بازی بود و این روایت اینقدر برای مخاطب جذاب بود که به شکلی دیگر داستان خاطره بازی خود را ادامه داد. او به برنامه سلام تهران شبکه تهران رفت تا این بار دست روی خاطره ای بگذارد که حتی برای نسلی نه چندان دور خاطره ای شیرین به حساب می آید.
او در این برنامه صبحگاهی نامه هایی را می خواند که مردم آنها را نوشته اند و با تمبر و پاکت برای تلویزیون فرستاده اند. مسیر نامه ها این بار به فروتن می رسد تا خاطره بازی با او جان تازه ای پیدا کند. حالا مسعود فروتن، کارگردان و روای قصه هایی که در گذشته ای نه چندان دور خاطره مان بوده است مقابل محمدهیراد حاتمی، مجری برنامه تلویزیونی سلام تهران نشسته است و از خاطره بازی حرف می زند. خاطراتی که در نهایت به قصه عشق فروت می رسد جاییکه او می گوید: «هنوز هم میشه عاشق بود. »
صفحه های اجتماعی این روزها ظرفیت بزرگی به شمار می آیند. کافی است کمی روی آنها حساس شوی؛ پر است از حرف ها و شعر هایی که بوی تنهایی می دهد. پذیرفتنی است که بخشی از این تنهایی شاید از خانواده شکل گرفته شده باشد؟
چیزی که شده این است که آدم ها به شدت تنها شدند. هر کس یک دانه است یا نهایتا دو تاست. از وقتی بچه ها به دوست های مادرشان گفتند: «خاله» و به دوست های پدرشان گفتند: «عمو» این باعث شد عمو و خاله واقعی در ماجرای ما گم شدند. در حالیکه زمان ما خاله یک جوری وصله تن ما بود. ما نسلی بودیم که مادر بزرگ با ما و در خانه ما زندگی می کرد. ما یاد گرفتیم از پدر و مادرمان که به مادربزرگ مان احترام بگذاریم. هیچ وقت مادر خانواده به این فکر نمی کرد که اگر مادربزرگ در خانه نبود فضای بیشتری به اعضای خانواده تعلق داشت. مادر فکر می کرد او باید باشد چون یک جوری زندگی چنین مدلی داشت. ولی مادر بزرگ یک جوری همراه و رفیق بچه ها بود. یعنی اگر به دلیلی ما بچه ها شیطنت می کردیم و مثلا یک لحظه پدر به ما پرخاشگری می کرد ما فرار می کردیم و به مادر بزرگ پناه می بردیم.
درست این حس و حال تقریبا برای بچه های دهه 60 هم وجود داشت. یک امنیت کامل در پناه مراجعه به مادر بزرگ وجود داشت؟
ببین وقتی به مادر بزرگ پناه می بردیم آنجا امنیت کامل بود. یعنی پدر جرات نمی کرد جاییکه مادر بزرگ حضور دارد بی اجازه وارد شود. مادر بزرگ مثل سد ایستاده بود تا یک وقت آسیبی به نوه ها نرسد. ولی خودش ما را تربیت می کرد و به طور مثال می پرسید چه کار کردید یا چه گفتید که تنبیه تان کردند؟
البته آن زمان تنبیه هم می کردند؟
تنبیه شان این بود که مثلا دو روز حق نداشتیم به اتاق بزرگ وارد شویم. خانواده هوای هم را داشتند در ضمن آدابی را رعایت می کردند تا بچه ادب شود. ما اگر پای مان را جلوی مادر بزرگ دراز می کردیم می گفت: «بچه عزیز است، ادب عزیز تر». یعنی ادب از بچه عزیز تر است. در خانواده ما شش نفر بودیم که وقتی فرزند ششم به دنیا آمد فرزند اول خانواده ازدواج کرد. ما 5 تا در یک اتاق بزرگ شدیم. نفس به نفس هم بزرگ شدیم.
زندگی در همین هم نفسی خواهر و برادر ها جریان داشت؟
ما وقتی ازدواج کردم و می خواستم بچه دار شوم اتاق بچه درست کردیم. چرا بچه نباید با ما بزرگ شود؟ بچه حق داشت اتاق داشته باشد و حق داشت به اتاق برود و در آن را ببندد. الان اگر بچه خانواده به اتاق برود و در آن را ببندد کسی حق ندارد بدون در زدن وارد آن شود. خانواده از هم جدا شدند. آدم ها بین شان دیوار کشیده شد. نسل به نسل بد تر شدیم. آدم ها در یک خانه زندگی می کنند اما از هم جدا و دور هستند. چهاردیواری دیگر چهاردیواری نیست. دیوارها بلند شده است. منِ جوان اگر حرفی داشته باشم با «اس ام اس» با دوستم صحبت می کنم. با نزدیک ترین فرد که پدر و مادرم هستند صحبت نمی کنم. آدم ها با همدیگر غریبه شده اند. از وقتی اتاق بچه ها از هم جدا شد ما آدم ها از هم جدا شدیم. البته این رسمی بود که می شد و پیش می آمد.
برای این پیش آمد چه ایده ای داری؟ یعنی باید فقط با آن ساخت یا اینکه تدبیری داشت برای اینکه زندگی مان از اصالت خودش دور نشود؟
من بارها گفته ام که یک وعده را همیشه اعضای خانواده با هم دیگر غذا بخورند. البته من بعد از اینکه سال گذشته متارکه کردم و فرزندم به آمریکا رفت به شکل خاصی خانواده ای ندارم اما همیشه تاکید دارم در روز اعضای خانواده یک وعده غذایی دور هم باشند. با همدیگر قرار بگذارند. اگر ظهر ها بیرون هستیم حتما شب ها شام اعضای خانواده دور هم باشند. هیچ کس را نگذاریم که برود و در اتاق شام بخورد و بگوید من سیرم. کسی از اعضای خانواده حق ندارد سیر باشد. این حق را نباید برای اعضای خانواده قائل بود. باید سر سفره باشد حتی اگر سیر است و بیاید یک لیوان آب بخورد. سفره را پهن کنیم.
این سفره بهانه ای است برای اینکه اعضای خانواده دور هم جمع شوند؟
سفره بهانه ای است که دور هم باشیم و دوست داشتن مان را مصرف کنیم. این معاشرت را خانواده باید داشته باشد. بنابراین یک وعده را در روز حتما با خانواده غذا بخورید. بیاییم در ها را باز کنیم. شما در روستاها که می روید هیچ دری بسته نیست. شما هیچ جا در روستا در نمی زنید. فقط ممکن است صدا کنید و بگویید: « آی مش علی بیا دم خونه ما ». در روستاها مردم به هم محرم اند و ثانیا جوری زندگی نمی کنند که به همدیگر نا محرم باشند. حتی شما در خانه های قدیمی که می رفتید و در می زدید خانم خانه چادری روی بند داشت و سریع آن را می پیچید و می رفت در را باز می کرد. بنابراین اگر نامحرم بود مشکلی نداشت. ما بیاییم در خانه ای که زندگی می کنیم پسر یا دختر مان لباسی بپوشد که اگر از در کسی خواست بیاید داخل چندان مناسب نباشد. من نظرم این است آدم باید جوری لباس بپوشد که هر آن کسی در زد بتواند در را باز کند.
خودت چنین شخصیتی داری؟
پسر یکی از دوستان من همیشه می گفت: « وقتی به خانه عمو مسعود می رویم انگار همیشه منتظر مهمان است. » یعنی همیشه پوشش آن طوری است که بتواند در را باز کند. حالا شاید زندگی ها به گونه ای شده باشد که وقتی از سر کار فرد به خانه می رسد تمایل دارد تمام لباس هایش را در بیاورد و با یک لباس راحتی در خانه باشد. آدمی که با لباس راحتی در خانه حضور دارد باید مراقب باشد در خانه دختر نوجوان نداشته باشد. اگر دختر نوجوان داشته باشد حق ندارد این کار را بکند. این دیوارها را نگه داریم. این پرده ها را بگذاریم بماند. این پرده ها اگر دریده شود سبب می شود باز هم آدم ها از همدیگر دور شوند. باز باعث می شود آن اصول خانواده رعایت نشود. ما هنوز در جامعه سنتی زندگی می کنیم.
به نوعی دعوای سنت و مدرنیته در عصر حاضر چالشی بزرگ میان آدم ها به وجود آورده است. به قول دوستی طنز پرداز می گفت همنشینی سنت و مدرنیته به مثابه خوردن شیرین پلو با خوئک شده است. این تعبیر طنز گونه تا چه اندازه با آنچه در ذهن ات هست همخوانی دارد؟
بیایم خوئک را در ظرف سنتی بخوریم. بیاییم برای شیرین پلو اهمیت قائل شویم . ما زمانی شاید فلافل را فقط در آبادان می توانستیم بخوریم اما نفوذ کرد و به تمام ایران رسید. خیلی از مسائل دیگر هم اینطور است. مرد ایرانی صد سال پیش مخالف بود که زنش بیرون از خانه کار کند. نسل ما قبول کرد. روش زندگی زن ها به گونه ای شد که حق دارند از خانه بیرون بیایند و کار کنند.
ولی ته دل مرد ایرانی هنوز هم اون سنت حضور دارد که چه بهتر زنش بیرون کار نکند؟
مرد ایرانی همیشه دلش می خواهد زنش کار نکند. حتی حاضر است کمی سختی هم بکشد اما زنش بیرون کار نکند. این آن زندگی سنتی است. نه اینکه از زنش خیالش ناراحت باشد؛ اما مرد ایرانی با فرهنگ ترینش هم دوست ندارد زنش بیرون کار کند. به هر حال فهمیدیم زن هم می تواند کار کند چرا که کار جوهر بدن است و انسان باید کار کند. خود زن ها هم در نهایت دل شان می خواهد کار نکنند. اگر رفاه داشته باشند و به زندگی شان مطمئن باشند تمایلی ندارند که کار کنند.
تعبیری که می توانم برای این گفته استفاده کنم این است که با قطار سنت به سمت مدرنیته حرکت کنیم؟
دقیقا. باید با قطار سنت به سمت مدرنیته حرکت کرد. مگر هند با قطار سنت زندگی نمی کند؟ مرد و زن ژاپنی وقتی از سر کار به خانه می آیند لباس سنتی شان را می پوشند و با آن معاشرت می کنند. روی زمین می نشینند و غذا می خورند. ژاپنی ها در میان پیشرفته ترین کشورهای دنیا هستند اما سنت را حفظ کردند. یا اینکه دنیای مجازی را هندی ها دارند می چرخانند اما سنت شان را حفظ کردند. همچنان خال هندی ها وسط ابروهای شان است. ژاپنی ها هم تکنولوژی دنیا را در اختیار دارند اما سنت شان را حفظ کردند. این ها به زیبایی سنت را کنار مدرنیته گذاشتند. کاری که ما نکردیم. ما آمدیم لباس مان را عوض کردیم. حتی من آدم هایی دیدیم که مخالف مدرنیته اند اما کت شلوار فرنگی می پوشند. ما باید این ها را با همدیگر آشتی بدهیم. حتی می توان آبگوشت را در ظرف تفلون پخت.
اسم آبگوشت را آوردی که یکی از نمادهای سنت ایرانی هاست. خیلی ها هنوز درگیر آن هستند به عنوان یک نماد اصالت ایرانی؟
تا حالا آدم هایی که از فرنگستان می آیند وقتی می خواهند بروند چمدان شان را دیدی؟
شنیدم که پر از تنقلات ایرانی است. مثلا پسته و...
پسته؟ پسته که جای خود دارد. نان سنگگک و سبزی خوردن در بساط شان است. سماق با خودشان می برند. این مزه هر چقدر هم که آن طرف بخورند مزه غذای ایرانی یک چیز دیگر است. هر کسی هم می خواهد برود یک سری سفارش هایی دارد. آن طرف هم می روند باز هم دنبال چیز سنتی هستند. ولی یک خطری هست برای آنهایی که به آن طرف می روند. هندی ها، چینی ها و ژاپنی ها که به آمریکا رفته اند در فرهنگ خودشان زندگی کردند. بچه های شان هم سراغ فرهنگ آن طرف نرفتند. حتی محله های خودشان را دارند. متاسفانه ما با بچه های مان آن طرف فارسی هم حرف نمی زنیم. بعد با تفاخر می گویند بچه ما اصلا فارسی بلد نیست. یعنی آدم ها نوکیسه تازه به دوران رسیده آنجا هم هستند. در حالی که فرد هندی بچه اش هندی بلد است. مثل ایران که بچه کردی ابتدا کردی یاد می گیرد یا بچه ارمنی ابتدا ارمنی را می آموزد. حوصله خاطره داری؟
حتما. درباره همین موضوع ست؟
من بچه ای زیر سن مدرسه بودم. سه تا از من بزرگ تر در خانواده بودند و مدرسه می رفتند. ما اصالتا آملی هستیم. پدرم از آمل به دماوند منتقل شد و ما هم به دماوند رفتیم. پدرم کارمند ثبت احوال بود. من و برادر کوچک ترم در خانه بودیم که مادر من به مادر بزرگم به مازندرانی گفت: « از امروز هیچ کس در این خانه فارسی صحبت نمی کند. » مادر بزرگم گفت: « چرا؟ » مادرم گفت: « برای اینکه بچه ها از بیرون برای خودشان فارسی می آورند و ما هم اگر با آنها فارسی صحبت کنیم یادشان می رود زبان شان مازندرانی است. » در حال حاضر نوه های آن آدم یعنی بچه ها خواهر من در آمریکا با بچه های شان دارند چنین کاری می کنند. در خانه همه با هم فارسی صحبت می کنند. آن هم در خانه ای که فرزندان شان در ایران به دنیا نیامده اند اما فارسی صحبت می کنند.
فارغ از تفاوت نسل ها می گویند آنهایی که با دنیای امروز نتوانستند بسازند درون شان خیلی احساس تنهایی می کنند؟
آدمی به هر حال به آدم دیگری احتیاج دارد. از مناسبات دنیای امروز می ترسند. برای اینکه همیشه نگران این بودند که سرشان کلاه نرود. در این موارد اگرچه زن ها همیشه خودشان را بازنده می دانند اما مردها بازی را می بازند.
قلب شان را می بازند؟
قلب شان را و زندگی شان را می بازند. تنهایی زندگی محتوم قرن بیستم است. من با خیلی ها دوستم ولی یک جوری تنهایی را در زندگی قبول کردم و همراه آن نظم و ترتیب آمده است. من اصلا دوست ندارم مرد شلخته ای باشم برای همین می بینی که همه چیز در زندگی من سر جایش قرار دارد و مرتب است. بعضی ها منتظر این هستند که تنهایی تمام شود اما واقعیت این است که تنهایی وجود دارد. خودمان را رها نکنیم.
با دل شان چه کنند؟
نسل حالا که خیلی خیال دل اس راحت تر است. امکانات باعث شده شماها با دل تان جلو نروید. باید خودتان را کنترل کنید که دلخواه تان را دست زمانه ندهید.
دلخواه مسعود فروتن چیست؟ کارش؟ یک عشق قدیمی؟ یک حس گنگ؟
کار من سر جایش است. ولی آدمی نمی تواند بدون عشق و رابطه عاشقانه زندگی کند. آدم باید یکی دیگر را دوست داشته باشد. یکی دیگر هم آدم را دوست داشته باشد.
این در تضاد با آن تنهایی نیست که سرنوشت محتوم قرن بیستم معرفی اش کردی؟
من الان نمی توانم یک نفر آدم را دربست در زندگی ام قبول کنم. می توانم بخشی از زندگی ام را با او تقسیم کنم. من موقعی که غمگینم اصلا دوست ندارم دوستم را ببینم. من اصلا دلم نمی خواهد برای کس دیگری گریه کنم.
بیشتر دوست داری ناشر عشق باشی؟
بله چون دوست داشتن هم یک سرنوشت محتوم دیگر آدم هاست. آدم ها هم باید دوست بدارند و هم دوست داشته باشند. تو اگر بدانی دوست داشتنی نیستی به آنجا قدم نمی گذاری.
تمام این سال ها دوست داشتی که دوستت داشته باشند؟
بله.
دوست داشتی هم دوستت داشتند؟
بله.
الان با این وضعیت اگر ازت بپرسند تجربه ات از عشق و دوست داشتن چیست چطور آن را روایت می کنی؟ خط کش می گذاری و محاسبه دقیقی برای آن داری؟
در عشق هر کس باید خودش تجربه کند. حتی اگر منجر به شکست شود. زندگی عاشقانه را هر کس باید خودش تجربه کند. هیچ دونفری شبیه هم نیستند. هیچ دو نفری شبیه هم عاشق نمی شوند. باید تجربه کرد اگر هم شکست خوردی به هر حال شکست هم بخشی از زندگی آدم هاست.
و تعریفت از این عشق چیست؟
عشق از پوست آدم بیرون می ریزد. برای عاشق شدن حرمت قائل هستم. ممکن است به خیلی ها بگویم دوست تان دارم اما نمی توانم الکی بگویم عاشق شوم. عشق باید به یک وصال و هجران برسد. عشق یک انتهایی دارد. من خیلی سال پیش عاشق شدم که ازدواج کردم. الان با همسر سابقم دوست هستیم. من با مادر بچه ام دوست هستیم و با اینکه در ایران نیست معاشرت تلفنی داریم ولی دیگر عاشقش نیستم. به هر حال او اولین آدمی است که غیر از دوست داشتن های دیگر با او بودم. این را باز هم می گویم که تو وقتی با دلت جلو بروی ممکن است شکست هم بخوری اما دلت خواسته کاری را انجام داده ای. در اینجور مواقع عقل اصلا جواب نمی دهد. خدا به آدم دل داده که بتواند با آن زندگی کند.
هنوز هم می شه عاشق بود؟
بله. روح که پیر نمی شود. پس هنوز هم می شه عاشق بود. می شه عاشق باشی و دوست داشته باشی. تاکید دارم که نباید از شکست در عشق ترسید.