گروه ادبیات، نشر و رسانه، ابراهيم احمد كه همگان وي را به دليل نوشتن رمان مشهور ژاني گل مي شناسند از جمله چهره هاي مشهور در تاريخ است كه نه تنها در حوزه فرهنگ و ادب كه در حوزه سياست نيز ورود پيدا كرد و از چهره هاي برجسته جنبش كردها در عراق به شمار مي رود.
به گزارش بولتن نیوز، درد زايمان ملت (ژاني گل)، رماني است سياسي ـ اجتماعي نوشته ابراهيم احمد؛ كه جزونخستين رمانهاي بنيادي ادبيات معاصر كرد بهشمار ميآيد که سال 1956 – دو سال قبل از فروپاشي حکومت شاهنشاهي هاشمي در عراق و کودتاي عبدالکريم قاسم – به رشته تحرير در آمده است. سال 1356 به وسيله محمد و احمد قاضي به فارسي برگردانده شد و شايد، پير ديار ترجمه مي خواست که به انقلابيون نسل جوان 1357 ، پيامي آموزنده بدهد و همان است که خود در خاطراتش مي گويد که دوران انقلاب 2 جوان مسلح، من را سوار اتومبيل کردند و وقتي اسمم را دانستند، شناختند و گفتند ما از خواندن کتاب تو، درس انقلاب آموخته ايم!... .
عرفان قانعي فرد،( که کتاب رسالت مترجم او گفتگويي مبسوط با محمد قاضي است )، در سال 1379 - ترجمه ديگري از اين داستان را بر اساس نسخه ويرايش شده آن - که در سال 1979 با مقدمه کمال فؤاد منتشر شده بود - عرضه کرد. که در بخش دوم کتاب براي نخستين بار، داستاني از مري سنرز آنا بروني را ( تحت عنوان در حصار ميله ها ) به خوانندگان شناسانيد.
سبك ابراهيم احمد در داستان ژاني گل – درد ملت - به زباني بسيار ساده و شيواست كه از وضعيت ملت كرد و حصارهايتاريك و نهفته جامعه كردستان سخن به ميان ميآورد. هر چند از لحاظساختاري و فُرم رماني مدرن نيست، اما از لحاظ محتوي كاملاً آيينه تمامنمايي است كه فقر و گرسنگي، بيعدالتي و جور حكام مستبد و درد و رنجتودههاي مردم زحمتكش كرد را به تصور ميكشد، كه سرگذشت بد جامعه آنان چه گونه در منگنه سياستها و ديكتاتوري فشرده شده و بامرداب تباهي و سياهيها آميخته شده است.
ابراهيم احمد در اين رمان بسيار جذاب و خواندني، تاثيرپذيري خود را ازاصول رئاليسم اجتماعي منعكس كرده است و گاه زبان قهرمان اصلي داستان،جوامير، رنگ و بوي شعار به خود ميگيرد.جوامير، ناخواسته درگير مسايل سياسي ميشود، به عنوان رهبر جنبشنسل جوان كُرد در زندان دولت اسير و به 15 سال زندان محكوم ميشود، درحالي كه عضو هيچ حزب و گروه و دستهاي سياسي نبوده است، زجر وشكنجه زندان باعث ميشود تا پس از آزادي به جبهه آزاديبخش ميهنيبپيوندند، زيرا معتقد است در كوران انقلاب و حركت « غل و زنجيرها»، گسسته ميشوند و «مدارهاي بسته»، باز؛ هر چند درد زايمان هر ملتي بسيارمشكل است، اما براي تولد آزادي و پيروزي دمكراسي، اين استقامت ضروري است .
محمد قاضي در كتاب «سرگذشت ترجمه هاي من» درباره اين كتاب مي نويسد: ژاني گل،داستان يک فرد عادي فارغ از هرگونه انديشه و مرام سياسي است که تقدير و تصادف او را در ميدان سياست قرار مي دهد و به زندان مي اندازد. در آنجا بر اثر ستم ها و شکنجه هايي که ماموران بي رحم رژيم حاکم عراق در حق او روا مي دارند خواه ناخواه به طور کامل به سياست کشانده مي شود و روح عصيان در او سر مي کشد. کسي که چند سال از بهترين سالهاي عمرش را در زندان تلف مي کنند، خانه اش را ويران مي سازند و کسانش را در بمباران آبادي هاي ولايتش مي کشند و ديگر علقه اي برايش باقي نمي گذارند که او را به زندگي عادي معمولي پاي بند کند و لذا سر به کوه مي گذارد و به نهضتي مي پيوندد که براي احقاق حق مطلومان و ستمديدگاني چون خود او علم شده است. (بدين گونه مي بينيم که بيشتر ناراضيان جامعه را خود دستگاه و ماموران بي بند و بار او مي آفرينند، چنانکه از يک آدم تقريبا بي تفاوت که در مبارزه مردم عليه دستگاه ظلم و جورو استبداد، چندان دخالتي نداشته است، مبارزي پرشور مي سازند و به جان رژيم خود مي اندازند).
«ژان» در زبان کُردي به معناي « درد ، درد زايمان» و « گل» به معني « اجتماع ، مردم و خلق» است . بنابراين « ژاني گل » يعني « درد زايمان اجتماع » و مراد از آن هم ، اين است که جامعه نيز چه بسا که به سان زن حامله، دچار درد زايمان شود و فرزندي قهرمان و يا ملتي آزاد و خوشبخت بزايد. نويسنده اين اثر در يک جايي از کتاب، همين معني را به زيباترين وجهي پرورانده است تا معني و مفهوم ژاني گل به تمامي نمايانده شود : « ... انقلاب ، درد زايمان ملت است و درد زايمان نيز چه در مورد زن باشد و چه در مورد ملت، از اسمش پيداست که سخت و توانفرسا است و لذا عجيب نيست که درد زايمان يک ملت نيز همراه درد و رنج و ريختن عرق و اشک و خون باشد... اما آيا در اين هيچ شک و شبهه اي هست که به دنيا آمدن ملتي آزاد و سرافراز و خوشبخت به زحمت تحمل دردي از اين آزارنده تر و ناگوارتر هم مي ارزد ؟...»
ابراهيم احمد در 1969 ، براي نخستين بار در نشريه رستگاري – رزگاري – چند بخشي از اين رمان را منتشر کردو مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت...اما او اين رمان را در سال 1956 نوشته بود....خود در نامه اي به کمال فواد در 20/6/1969مي نويسد : «...مانع بزرگ براي عدم انتشار درد ملت، دستگاه سانسور رژيم نوکر و کهنه پرست نوري سعيد بود... اما بعد مرگ رهبر بزرگ کرد، شيخ محمود و ... بگير و ببندهاي بعدي و سرکوب مردمان سرزمين کردستان عراق و تعقيب و شکنجه و زنداني کردن روشنفکران و آزاديخواهان و نهادينه کردن سيستم کهنه پرستانه در سراسر عراق.... چنان وضعيتي پديد آورد که من هم گرفتار شدم و به کنج زندان رفتم... و بعد اسباب منزلم را از ترس تاراج حکومت، جمع کرده بودند و نوشته هايم نيز.... و هر نوشته اي را در جايي گذاشته بودند...بعد از آزادي و فروپاشي سيستم ظلم و جور و استبداد، به دنبال نوشته هايم بودم.... بسياري از آنان را سوزانيده بودند شايد از ترس هجوم ماموران حکومت بود و يکي هم دست نوشته هاي اصلي اين داستان بود .... فرصت بازنوشتنش را نداشتم تا پس از مدتها، دوستي امانتي ها را برايم بازگردانيد و ديدم که ژاني گل – درد ملت – در ميان نوشته هايم است ...و روي آن نوشته بودم : هيوا ، ژاني گل ( اميد، درد ملت ) ... و بدون هيچ دستکاري به همان ادبيات 1956 منتشر کردم ... »...
دکتر کمال فواد هم با ويرايش اثر در 27/6/1973 در سليمانيه عراق ، به بازنشر اين اثر اهتمام مي ورزد و در مقدمه اش نوشته است : اميد است که استاد ابراهيم احمد ، خوانندگان را از اين گونه شاهکارهاي ادبي ، بي بهره نسازد...
ابراهيم احمد در دوراني که شادروان قاضي محمد در مهاباد ، حرکت خود را آغازيد و بعدها درگير سياست روس ها و آميخته شدن با سرنوشت جمهوري آذربايجان شد و خود به ناچار – بدون آنکه به حزبي گرويده باشد – سخنگوي حزب دمکرات کردستان ايران شد و بر کرسي جمهوري مهاباد نشست... ابراهيم احمد در کردستان عراق، نمايندگي حرکت او را بر عهده داشت که در جهت ترميم و بازتعريف و به رسميت شناختن ، هويت کردها در کردستان عراق، تلاش کند...
اما سرنوشت ابراهيم احمد هم مانند قاضي محمد درگير ظهور مصطفي بارزاني شد. بارزاني با توصيه انگليسي ها راه مهاباد را در پي گرفت تا بساط روس ها را بهم بزند اما ضربه اي کاري به قاضي محمد وارد آمد و حساسيت حکومت مرکزي ايران را پديد آورد...و بعد سعي داشت در کردستان عراق، حزب دمکرات کردستان عراق به موازات قاضي محمد، پديد آورد و آنگاه بود که خود را رهبر ناميد... و بعد از حمله ارتش ايران به مهاباد و رفتن بارزاني به روسيه، ابراهيم احمد از کار نويسندگي و روشنفکري به دور شد و تا 1969 – سال انتشار اين اثر – از حرفه اصلي اش به دور ماند و شايد خود از کار سياسي اش، پشيمان شده بود!.... اما تا روز مرگ به يک چيز باور و اعتقاد داشت : بايد هويت کردها به رسميت شناخته شود و برايش کار فرهنگي کرد... اما تو گويي ، هيجان يا عصيان احساسات پيرامون قهرمان و بت و حرفهاي آرماني باور داشتند و او ، عاقبت به کنجي خزيد و از سياست معاصر کردستان، قهر کرد... و تنها يک حرف از او در عالم سياست خاورميانه به يادگار مانده است : « کردها، هرکجا که باشند، ايراني اند ».
ابراهيم احمد در ديدار با قانعي فرد مي گويد : از روزي که به کار سياسي پرداختم، پشيمانم. مي توانستم نويسنده باشم، شاعر باشم و يا کاري بکنم و اثري را خلق نمايم و ثمره اي داشته باشد..اما نه اگر عمر به عقب بازگردد، هرگز اين راه را دوباره نمي روم....
مانند کومله و دمکرات و بارزانی و ....
شرف داشت ابراهیم احمد..شرف