کد خبر: ۲۲۶۱۶۲
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
یک خاطره؛

وقتی که آیت الله مهدوی کنی عمیقا خندیدند !

استادمان امروز خاطره ای را از آیت الله مهدوی کنی برایمان نقل کردند. ایشان می فرمودند : حدود ۱۱ سال در مجموعه ای در خدمت مرحوم آیت الله مهدوی کنی بودیم . روز معلم بود و من به مناسبتی در محضر ایشان خاطره ای از دوران کودکی خودم تعریف کردم .
وقتی که آیت الله مهدوی کنی عمیقا خندیدند !گروه اجتماعی، توفیق داشتم یکمرتبه خدمت مرحوم آیت الله مهدوی کنی رسیدم.
سال ۱۳۷۸ بود یا ۱۳۷۹ .
یادم هست در خصوص مطلب مهمی نامه ای برای ایشان نوشتم و نامه را به دفتر ایشان در مدرسه علمیه ی مروی دادم .
یادم نیست چند روز گذشت اما زیاد طول نکشید که از دفتر ایشان با بنده تماس گرفتند و سپس خود ایشان در جلسه ای حضوری از بنده توضیحات مفصلی را در خصوص نامه ی نوشته شده خواستند .

آنروز نگاه امروزم را نداشتم و نمی دانستم وقتی یک مقام حکومتی ( جدای از مسئولیتی که در حوزه ی علمیه دارد ) با همه ی مشغله های کاری اش با تواضع تمام اینقدر با دقت مطلبی را از جوانی ۲۱ ساله جویا می شود چه اهمیتی دارد و نمی توانستم بفهمم که این مسئول چقدر گوهر و طلاست !
سالها گذشت و بلطف اتفاقات روزگار فهمیدم که دسترسی به برخی آقایان ( که از نظر جایگاهی ، انگشت کوچک ایشان هم نمی شوند ؛ اما کلی برای خودشان دبدبه و کبکبه دارند ) و ملاقات با آنها برای خودش گوئی گذر از ” هفت خوان رستم ” است .
تازه آنموقع بود که ذهنم معطوف به ایشان شد ….

به گزارش بولتن نیوز، استادمان امروز خاطره ای را از آیت الله مهدوی کنی برایمان نقل کردند.
ایشان می فرمودند : حدود ۱۱ سال در مجموعه ای در خدمت مرحوم آیت الله مهدوی کنی بودیم .
روز معلم بود و من به مناسبتی در محضر ایشان خاطره ای از دوران کودکی خودم تعریف کردم .
خاطره ام از این قرار بود :

یک روز در دوران دبستان خانم معلم به ما سرمشقی داد برای نوشتن خط
من هم آنزمان دستخط خوبی نداشتم .
غصه ام گرفته بود که چه کنم .
از یکی از دوستانم کلکی را یاد گرفته بودم .
با دستمال آغشته به نفت ، به کاغذ دفترم کشیدم و وقتی قشنگ مثل کاغذهای مخصوص طراحی نازک شد و از این طرف کاغذ آنطرفش پیدا شد ، از میان کتابهای پدرم که اهل شعر هم بود یک کتابی را پیدا کردم که با خط زیبا و قشنگ اشعاری را نوشته بود .
دیوان حافظ بود…
کاغذ را روی اولین شعر دیوان حافظ گذاشتم و اولین شعر را شروع به نوشتن کردم :

الا یا ایها السلاقی ادر کاسا و ناولها ….

وقتی کپی برداری ام از دیوان حافظ تمام شد دفترم را در ایوان گذاشتم تا بوی نفت آن از بین برود .
فردا که شد دفترم را با خودم به مدرسه بردم .
معلم شروع کرد به دیدن تکلیفها .
به نوشته ی من هم که رسید یک تیک زد که یعنی مشق من را هم دیده است و خیلی معمولی از کنار من گذشت و رفت سراغ میز بعدی .
منهم که منتظر بودم تا معلم من را تشویق کند اما عکس العملی نشان نداده بود ناراحت شدم .
معلم را صدا زدم و گفتم : خانم اجازه !
خانم معلم گفت : بله ؟
گفتم : اجازه خانم دستخطمان قشنگ نبود ؟
معلم برای اینکه توی ذوق من نزده باشد و به روی من نیاورده باشد گفت :
چرا … قشنگ نوشته بودی .
تا معلم این حرف را زد منهم که منتظرِ تشویق جانانه ی معلم بودم گفتم :
تازه شعرش را هم خودم سروده ام

 

تا این را گفتم مرحوم آیت الله مهدوی کنی که اکثرا لبخند می زدند ، عمیقا خندیدند به نحویکه تا کنون ندیده بودم اینگونه بخندند ….

خدایشان بیامرزد

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۳
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۱:۰۳ - ۱۳۹۳/۰۸/۰۲
1
3
اسم استادتان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین