به گزارش بولتن نیوز، محسن امیر یوسفی -کارگردان سینما- در این داستان که همزمان با جنایاتی که در غزه رخ میدهد، منتشر کرده و در اختیار بخش سینمایی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) گذاشته، آورده است:
«سلام مامان، خوبی؟ سه روزه هیچ خبری از شما ندارم. چرا پیش من نمیآیی؟ دلم برات خیلی تنگ شده. خواستم بگویم حال من اینجا خیلی خوبه، نگران چیزی نباش. الان هم دایی عباس و آبجی ریحان سوار دوچرخه رد شدند و گفتند: سلام برسون! میدونم که تو هم سلام میرسونی. مامان اینو یواشکی مینویسم! ولی ریحان ترک دوچرخه، پشت کمر دایی رو ول کرده و داره با دستهای باز داد میزنه. خوشحاله ولی انگار نه انگار اگه از دوچرخه بیفته سرش میشکنه. نصف موهاش هم پیداست و خجالت نمیکشه!
مامان من دیشب تا صبح برات غصه خوردم که از صدای موشکها میترسی. یادته اون شب که من هم پا شدم سحری بخورم هر صدایی که میاومد، میگفتی: موشکه، زدند! و بابا میگفت: زن! غذایت رو بخور، خدا بزرگه، اینجا امنه.
مامان تو رو خدا از اونجا بیایید بیرون. غزه خطرناکه. اینجا خیلی خوبه، حتی یک صف آب خوردن هم نیست! کلی آب و غذا اینجاست، همهی مردم دنیا کمکهاشون رو آوردند اینجا برای ما. اینجا هوا خیلی خوبه و موشکها و هواپیماهای اسراییل هم به اینجا نمیرسند. دیشب به دایی گفتم بیاید دنبالتون، خندید و گفت: مامانت میترسه بیاد اینجا! مامان چرا میترسی؟! من خودم صبح رفتم تو خیابون و تنهایی تا اون دور دورها رفتم، دعوایم نکنی ولی حتی یک تکتیرانداز هم اینجا نیست، حتی یک ایست بازرسی هم نبود! حتی صدای گلوله هم نمیآید، هیچ جا هم خراب نشده. مردم راحت و شاد تو خیابونها میروند و میآیند و همه خوشحال هستند.
اینجا هیشکی با کسی دعوا نمیکنه و همه مهربونند، مامان باور میکنی اینجا حتی یک جسد هم تو خیابوونها نیست؟!
مامان غیر از ما کلی خارجی هم اینجا هستند که من دوسشون دارم. همین کسی که الان داره این نامه را برایت مینویسه یک دختر خارجی چشم آبیه که قیافهاش مثل عروسکهاست، پس فکر کردی من با شش سال سن و تو سه روز خودم یاد گرفتم که نامه بنویسم؟! این دوستم خیلی نازه، پوستش سفیدِ سفیده. 18 سالشه، فقط دور گردنش یک خط قرمز هست که نمیگه از چیه! دایی میگه مال سربرنیتساست! سربرنیتسا را من درست تلفظ نمیکنم ولی اون درست مینویسه! میدونم یک جای سرسبزه تو بوسنی!
من کلی چیز دیگه اینجا یاد گرفتم، یک زن و مرد چشم بادومی هم اینجا هستند که همهاش میخندند و من هم زبونشون رو میفهمم، مامان باور نمیکنی زبان ویتنامی چقدر ساده است! راستی مامان هیشکی اینجا نمیگه "ناپالم" چیه؟! تو میدونی؟ این رو از یک آقای چشم بادومی دیگه پرسیدم که گفت: زمان ما از این اسمها نبود، فقط بمب اتم بود که انداختندش تو شهرمون هیروشیما! بیچاره پوستش یک جوریه ولی اینجا همهاش میخنده و به همه تعظیم میکنه!
مامان راستی یک تعداد ایرانی هم اینجا هستند که یک خانواده توشون هست که دوست سربرنیتسائیم به دایی میگفت: تو هواپیمای مسافربری بودند که روی خلیج فارس سقوط کردند!! من میدونم شوخی میکنند، چون اگه راست بود و آمریکائیها هواپیماشون رو زده بودند الان اینجا چیکار میکردند؟! تازه این ماجرا مال 26 سال پیشه ولی پسر لوس و چشم درشتشون هم سن منه! مگه میشه؟!
مامان اینو دیگه باور نمیکنی، به خدا راست میگم. من اینجا چند تا دوست آمریکایی هم دارم، به خدا آدمهای خوبی هستند! من شنیدم یکیشون دوقلو هم داره که دایی بهش میگه: برجهای دوقلو! حتماً چون قدش بلنده! ولی آدمها رو نباید مسخره کرد. اینا همه اشون یک جورایی پر دود هستند!
مامان راستی، نجمه خانم هم اینجاست، تا دیروز همهاش گریه میکرد و بچهاش رو میخواست، میگفت من نه ماهه حامله بودم ولی وقتی اینجا از خواب بیدار شدم بچهام تو شکمم نیست! خیلی ترسناکه، چون من هم یادمه حامله بود، ولی بچهاش الان کجاست؟!
مامان اینجا من با همه خارجیها راحت حرف میزنم! راستی تو میدونی چچن کجاست؟! نمیدونی چقدر بامزه هستند، مثل ما نماز میخونند و با دایی اذان میگویند. همه اشون هم یک جای سوراخ بزرگ وسط پیشونی یا پشت سرشون دارند!
اینجا چند تا ارمنی هم داریم که لباسهاشون خیلی قدیمیه. دایی میگه مال صد سال پیشند! ولی همهاشون جوونند! چند تا از دخترهای جوونشون مثل دوست سربرنیتسائیم، دور گردنشون خط قرمز هست! یکی از دخترها که از بقیه خوشگلتره، دیروز به یک پسر ترکیهای ابرو کشیده که میخواست بهش گل سر هدیه بده، اخم کرد و رفت! طفلک پسره گناهی نداشت و غمگین رفت پیش یک مرد بلند قد کُرد که همیشه یک نوزاد به بغلشه و همه بهش میگویند کاک رستم!
راستی مامان تو میدونی حلبچه کجاست؟! کاک رستم با پسر ترکیهای صحبت کرد و گفت: ناراحت نباش، هدیهات را به زن ایوان بده تا از طرف تو بهش بده. مامان اون یکی روس گنده است که از سیبری اومده! دوستم میگه: گولاگی است! چقدر گِ گفتن سخته! زن ایوان هم از خودش گنده تره، دوست سربرنیتسائیم به دایی گفت: اینها رو استالین فرستاده اینجا! خب استالین حتماً آدم خوبی بوده که اینها رو فرستاده جای به این خوبی!
دیروز زن ایوان گل سر پسر تُرکه را توی یک جعبه کوچیک که زن ویتنامی درست کرده بود گذاشت و با زن برج دوقلویی رفتند پیش دختر ارمنی که دایی میگه مال صد سال پیشند! فکر کردند من خرم!
مامان راستی چرا من رو فرستادید اینجا و خودتون نیومدید؟ اون شب که سحری میخوردیم و دایی هم بود یکباره همه چیز به هم ریخت و سقف اومد پایین و وقتی من به هوش اومدم اینجا بودم، اولش فکر کردم تو و بابا مُردید و کلی برای تو نزاری کردم! ولی ریحان و دایی قسم خوردند که تو نمُردی! اونها دروغ نمیگویند چون به جون من قسم خوردند!
مامان من دیگه باید بروم، امشب قراره همه دور هم جمع بشویم، مثل یک خانواده. ناراحت نشی، خب اینها مثل خانواده هستند، جای شما و بابا هم خیلی خیلی خالیه! راستی مامان دعوایم نکنی ولی اینجا یک خانواده یهودی هم هست!
مامان نفرینشون نکن! تو رو خدا اینها اونطوری نیستند که فکر میکنی، حتی دایی که همیشه رگ گردنش جلو اسرائیلیها قرمز میشد و عصبانی در موردشون حرف میزد، با این خانواده خیلی دوست شده. میگه اینها از یک جایی که اسمش آشویتس هست اومدند اینجا! دایی میگه اینها مال هفتاد سال پیشند ولی از اون دخترهای ارمنی صد سال پیش، پیرترند! من که گیج شدم! همه اشون یکجوری پوستهاشون مثل اون آقائیه که تو هیروشیما بوده. مادربزگ یهودی اونها مدام من رو میگیره تو بغل و گریه میکنه و مثل فیلم خارجیها میگه: متاسفم! طفلکی حتماً یک نوهای مثل من داشته که تو آشویتس جا مونده!
مامان امشب همه میآیند دور هم جمع میشیم و حرف میزنیم و میخوونیم. راستی چند تا مهمون هم از صبرا و شتیلا داریم! مامان اون پسر ایرانیه که تو هواپیمای ایرباس بوده چون دیروز موهایم رو کشید، امشب تحویلش نمیگیرم!
الان زن روس اومد به شوهرش گفت: اون کتابها رو بگذار کنار! اینجا کلی وقت داری ممنوعه بخوونی! پاشو امشب دختر ارمنیها میآیند اینجا، برو با این پسر دست و پاچلفتی ترکیهای صحبت کن که خرابکاری نکنه! بعد زن ویتنامی ناپالمی! ریز میخنده و کلاه گرد و بزرگش را جلو صورتش میگیره. چند تا چچنی سوراخ روی پیشونی هم دارند میآیند اینجا!
مامان دست این دوست سربرنیتسائیم از نوشتن خسته شد، باید بریم. دایی اومده و بیشتر از اینکه نگران تنهائی من باشه از دوستم عذرخواهی میکنه که زحمتش دادم! مامان به همه بچههای محل سلام برسون و آدرس اینجا را به همه اشون بده تا بیائید اینجا. اینجا همه چیز خوبه. خداحافظ. هزار تا بوس....»
پینوشت: دستت درد نکنه، میذاریش تو پاکت؟ ..... دائی چرا این نمی گه خط قرمز روی گردنش از چیه؟! هان؟ ..... دایی آدرس خونهامون را روی پاکت مینویسی؟ راستی اینجا صندوق پست کجاست؟! چرا میخندید؟.... خب پس نامهام چطوری بره غزه؟!.... شما دو تا چرا میخندید؟!...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com